خاطرهٔ سید احمد عسکری، فرزند علامه عسکری از رؤیای صادقه علامه عسکری و امر امام حسین (سلام الله
علیه) به علامه: برخیز تا به پا داریم ولایت امیرالمؤمین (سلام الله علیه) را
متن کلیپ تصویری:
بسم الله ارحمان الرحیم
خاطرهای دارم از پدرم بزرگوارم علامه عسکری (رحمة الله علیه). به علّت بیماری که ایشان داشتند و باید از سرما خودشان را محافظت میکردند من ایشان را به شهرستان دزفول بردم که آنجا هوا یک مقدار مناسب بود و فصل زمستان، ماه بهمن ماه بود. وقتی رسیدیم به آنجا و در منزل مستقر شدیم، آقای قارم مدیر دفتر امام جمعه دزفول آمد و از حاجآقا درخواست کرد که برای ولادت امیرالمؤمنین (ع) و ولایت امیرالمؤمنین (ع) سخنرانیای برای سازمان تبلیغات داشته باشند. جشنی داشتند و از حاجآقا خواسته بودند. حاجآقا به علت بیماری قلبی که داشتند، ممنوع بودند از سخنرانی و صحبت کردن و به آقای قارم گفتند که چون مریض هستم و دکترها منعم کردند؛ نمیتوانم بیایم برای سخنرانی. از یک طرف هم آیتالله گلپایگانی (رحمةالله علیه) در قم یک جشنی داشتند در رابط با دارالقرآنی که ایشان دارند، از حاجآقا هم خواسته بودند سخنرانی کند. حاجآقا چون برای مریضیشان به ایشان هم جواب منفی داده بود دیگر نمیخواست تطابق پیدا کند سخنرانی ایشان در قم و دزفول که مبادا آیتالله گلپایگانی ناراحت بشود.
آقای قارم روز چهارشنبه از حاجآقا درخواست کرد و فردا شبش، شب جمعه من کنار حاجآقا، بالای اتاق، دم در خوابیده بودم و حاجآقا پایین اتاق دراز کشیده بودند. حدوداً ساعت دوازده، یک شب بنده با صدای گریهی حاجآقا بیدار شدم. بلند شدم دیدم حاجآقا با تمام بدن دارد میلرزد و گریه میکند. من فکر کردم قلبش درد گرفته است و مریضیاش عود کرده، بلند شدم دو زانو آمدم بالا سر حاجآقا نشستم به حاجآقا گفتم: «حاجآقا، حاج آقا… قلبتان درد میکند؟ یا [اگر] چیز دیگریست به من بفرمائید من دکتر [یا] بیمارستانی آماده کنم». ایشان گفتند: «نه. بگذار من بخوابم». بار دیگر ایشان خوابیدند، چند دقیقهای نگذشت مجدد همان حالت بازگشت و علامه عسکری به شدت میلرزیدند و گریه میکرد. این داستان تا ساعت سه، سه و نیم یا چهار صبح ادامه داشت. دیگر حاجآقا بیدار شدند. منم بیدار بودم و نگاه میکردم. بعد حاج آقا برای نماز صبح صدایم کرد. بعد از نماز گفتند: «همین الان زنگ بزن منزل آقای قارم به آقای قارم بگو که من برای سخنرانی میآیم». من هرچه از حاجآقا پرسیدم که دیشب چه اتفاقی افتاد، حاجآقا به من نگفت. سخنرانی روز شنبه بود. این داستان شب جمعه اتفاق افتاد. ما به آقای قارم اطلاع دادیم ایشان هم خوشحال شد. به سازمان تبلیغات اسلامی شهرستان دزفول اطلاع داد و آمده شدند که علامه عسکری برای سخنرانی برودند.
وقتی رفتند بالا منبر و شروع کردند، بعد از این که به پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) را تکریم کردند، گفتند: «من نمیدانم شما مردم دزفول چه خدمتی به اهل بیت کردید که من شب جمعه خواب دیدم و فرزندم بار اول من را از خواب بیدار کرد، دوباره خوابیدم. خواب دیدم امام حسین (علیه السلام) آماده دم در اتاق من. فکر کردم اشتباه یا خطایی از من سر زده، بلند شدم افتادم به پای امام حسین (علیه السلام). ایشان دست مرا گرفت گفت: نه، [برخیز] برویم ولایت امیر المؤمنین را به پا بداریم».