چرا قوم یهود که در اصل ساکن شامات بودند، عدهای از آنها پیش از زمان پیامبر به حجاز و خصوصا شهر مدینه هجرت کردند؟ و در زمان پیامبر بخشی از جامعه شهر یثرب (همان مدینة النبی) را یهودیان شکل میدادند. علامه سید مرتضی عسکری در ضمنِ یک سخنرانی با موضوع سیره پیامبر اکرم (ص)، به این موضوع اشاره میکند که صوت و متن آن در زیر تقدیم میگردد.
بسم الله الرحمن الرحیم
«لَقَدْ كانَ لَكُمْ في رَسُولِ اللَّهِ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ لِمَنْ كانَ يَرْجُوا اللَّهَ وَ الْيَوْمَ الْآخِر (الأحزاب: ۲۱)
مسلما برای شما در رسول خدا الگوی نیکوئی بود برای آنها که امید به [رحمت] خدا و روز رستاخیز دارد.»
یک نکات و حکمتهایی در سیره و زندگانی پیامبر و ائمه هست که متأسفانه تا به امروز مورد مطالعه قرار نگرفته… [مثلا] این که یهود هجرت کنند بروند مدینه بمانند، این آیا حکمتی در آن بوده؟
یهودیها یک دسته آنها آمدند مدینه که ۳ قبیله بودند: ۱) بنو قریضه، ۲) بنو قینقاع، ۳) بنو النضیر؛ در خارج مدینه هم یک وادی القُری داریم (قُریٰ جمعِ قریه [آبادی]) است، ۷۰ ده یهودی نشین بودند. خیبر را شنیدهاید. هفت قلعه بوده، اینها همه یهودینشین بودند. سُکنای (اقامت) اینها در این جا [مدینه] حکمت داشته است. حکمتش چه بوده؟
آن اوصافی که خداوند تبارک و تعالی از پیامبر خاتم و اوصیاء او و از زندگانیاش به پیغمبران گذشته وحی فرموده بود؛ این علمای یهود برای اهل مدینه پیشگویی میکردند و میگفتند که حالا یک همچین پیامبری میآید، صفاتش این است و ما با او میشویم و شما را میکشیم[۱]. چون خودشان اهل کتاب بودند. [به همین روی] صفات پیامبر خاتم نزد اهل مدینه آشنا بود، همانگونه که ما صفات حضرت حجت (عج) را شنیدهایم و مکررا بازگو کرده و در انتظار ظهور ایشان هستیم، مردم مدینه نیز این چنین بودند.
لذا هنگامی که جماعتی از اهل مدینه سفری به مکه رفتند تا از آنجا همپیمان بگیرند که علیه قبیله دیگری جنگ کنند، به پیامبر (ص) بر خوردند. به هم میگفتند: «این همانی است که یهودیها میگفتند!» [و] ایمان آوردند. پیامبر هم با آنها یک مبلغ، [به نام] مصعب بن عُمَیر فرستاد و او آنجا رفت. حالا مکه در آن دوران سخت پیامبر.. بعد از وفات ابوطالب و خدیجه… اسلام در مدینه انتشار پیدا کرد. سال دیگر آمدند و بیعت کردند. پیامبر از مکه به مدینه منتقل شدند. حالا این اهل مدینه به یهودیها میگفتند: «شما خودتان میگفتید [که پیامبر این چنین است]!» [ولی آنها] میگفتند: «خیر، این نیست!»
پس هجرت و سکونت یهود در مدینه و ماندن آنها و بازگو کردنها، گفتوگوها، شب نشینیها، در محاججات و در مجادلات، و یک حکمتی داشته و آن آماده کردن زمینه برای تشکیل حکومت اسلامی در مدینه بود.
داستان بحیرا را شنیدهاید. استفادهای که من میخواهم از این داستان بکنم آن است که اینها در کتابشان خوانده بودند که پیامبر خاتم قبل از پیامبریاش از این راه عبور میکند. آنجا یک صومعهای ساخته بودند به امید این که این پیامبر را ببینند. این راهب میمرد به رهب دیگر توصیه میکرد. چطور ما در انتظار حضرت حجت هستیم؟ پدر میمیرد، پسر میمیرد و همه در انتظاریم!؟ اینها هم این طوری بودهاند. مدام منتظر بودند که این قافله کی از مکه میآید تا پیامبر (ص) را ببینند. ابوطالب که بعد از پدرش هم شیخ مکه شده بود و هم متکفل زندگانی پیامبر اکرم بود، خواست به سفر تجارت برود، پیامبر گفت: «عمو! من را به کی وا میگذاری؟» گفت: «نه! میبرمت!» و [پیامبر را] برد. وقتی آفتاب گرم میشده ابری بالای سر پیامبر سایه میانداخته است. این راهب دید که قافله در حال آمدن است. ابر سایه روی این قافله انداخته است. [با خودش فکر کرد]: «ئه!!! آیا میشود همان باشد؟ کسی که از آباء و اجدادمان در انتظارشیم؟» [قافله ] رسیدند. نزدیک دیر راهب فرود آمدند. [بحیرا] گفت: «همه شما را میخواهم مهمان کنم.» پیامبر چون خردسال بود، او را نزدِ اسباب قافلهشان گذاشتند. همه آمدند. [بحیرا] نگاه کرد، [دید پیامبر] نیست! ابر آنجا سایه انداخته است. گفت: «از شماها کسی مانده نیامده باشد؟» گفتند: «… یک جوان خردسالی…» گفت: «چرا؟! چرا گذاشتید؟» یکی از قریش گفت: «نوه عبدالمطلب میان ما نباشد و …» رفت پیامبر اکرم را بر گرفت و آورد. [بحیرا] نگاه کرد… بله همان است.
قرآن میفرماید: «الَّذينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ يَعْرِفُونَهُ كَما يَعْرِفُونَ أَبْناءَهُمْ؛ کسانی که به آنها کتاب دادهایم، [پیامبر] را میشناسند همان طور که فرزندانشان را میشناسند. (البقرة: ۱۴۶)» مدام دور پیامبر میگشت و مدام غذا خوردنش را [و صفات دیگرش را واررسی میکرد] دید همان است! به ابوطالب گفت: «این کی تو میشود؟» گفت: «پسر من است!» گفت: «نه! این پدر ندارد. یتیم است.» گفت: «بله. پسر برادرم است.» گفت: «آه. درست شد.» آمد خدمت حضرت (ص) و به ایشان گفت: «تو را به لات و عُزیٰ قسمت میدهم من هر چه میگویم راست بگو.» گفت: «اسم اینها را برای من نیاور. من چیزی را بیشتر از اینها دشمن نمیدارم.» اینها دلالاتی [برای بحیرا] بود که عربها این را نمیفهمیدند ولی او [بحیرا] حسابش را داشت. شروع کرد از غذا خوردن، خوابیدن، نشستن و راه رفتن پیامبر پرسیدن. اینها همه دلالاتی برایش داشت. به ابوطالب گفت: «این پسر برادر تو پیامبر خاتم است. مواظب باش آنچه را من دیدم اگر یهود بشناسند به او ضرر میزنند. زودتر او را برگردان.»
این [رخداد] تصادفی بوده؟ یا خدا میخواسته است قبل از بعثت پیامبر (ص) اهل مکه [ایشان را بشناسند]؟ خوب ما سفر میکنیم و آدمی که از سفر دور بر میگردد، چیز غریبی دیده باشد حتما [برای دیگران] بیان میکند! برگشتن اهل مکه، خوب اینها [حتما] بیان کردند. پس اینها [رخدادها] آماده کردن است. چطور خدا آفتاب را بر میوه میتاباند تا میوه برسد. [این رخدادها] حتما آماده کردن ذهنهای مردم اهل مکه بود.
[۱]– وَ لَمَّا جاءَهُمْ كِتابٌ مِنْ عِنْدِ اللَّهِ مُصَدِّقٌ لِما مَعَهُمْ وَ كانُوا مِنْ قَبْلُ يَسْتَفْتِحُونَ عَلَى الَّذينَ كَفَرُوا فَلَمَّا جاءَهُمْ ما عَرَفُوا كَفَرُوا بِهِ فَلَعْنَةُ اللَّهِ عَلَى الْكافِرينَ؛ و هنگامى كه از طرف خداوند، كتابى براى آنها آمد كه موافق نشانههايى بود كه با خود داشتند، و پيش از اين، به خود نويد پيروزى بر كافران مىدادند (كه با كمك آن، بر دشمنان پيروز گردند.) با اين همه، هنگامى كه اين كتاب، و پيامبرى را كه از قبل شناخته بودند نزد آنها آمد، به او كافر شدند؛ لعنت خدا بر كافران باد! (البقرة: ۸۹)