کلاس تخصصی تاریخ تحلیلی اسلام ۴

تاریخ تحلیلی اسلام

تاریخ تحلیلی اسلام (جلسه چهارم)
با سخنرانی حجة الإسلام و المسلمین سلیمی (مدیر مسؤول مرکز حفظ و نشر آثار علامه عسکری)

متن تاریخ تحلیلی اسلام ۴

بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند متعال را شاکریم که این فرصت دوباره نصیب شد تا ما در محضر تاریخ و سیرۀ پیامبر اکرم (ص) قرار بگیریم که بهترین راه برای درک بهتر اسلام بعد از قرآن می‌باشد.

قبلش یک مطلبی را عرض می‌کنم و آن اینکه آنچه را که من در اینجا عرض می‌کنم عمدتاً برگرفته از مطالبی است که از مرحوم آیة الله علامه عسکری (ره) و بر گرفته از تحقیقات مکتوب ایشان که هنوز هم چاپ نشده است [تعداد زیادی تقریباً نزدیک به 12 زونکن است گه نمونه‌اش را آوردم] با عنوان (سیرة الرسول الاکرم) می‌باشد.

ایشان [مرحوم علامه عسکری (ره)]، آرزویی داشتند که عمر شریفشان کفاف نداد و تلاششان را کردند برای این که اولاً ما تک‌تک آیات قرآن را شأن نزولشان را بگوییم [دانه به دانه]. در حدود شش هزار و خُرده‌ای آیه را، حالا نه به این تعداد ولی میزان قابل توجهی بحث شأن نزولش مطرح می‌شود. تفاسیر یک جاهاییش بیان می‌شود و یک جاهایی نمی‌شود. این یک کار تحقیقاتی بزرگ می‌خواهد که هیئت علمی و مرکز علامه عسکری (ره) پیگیر این موضوع است. موضوع بعدی استنباط احکام از سیرۀ پیامبر اکرم (ص) است. حاج آقا می‌فرمودند که: «بسیاری از احکامِ ما دارای استدلالات نقلی است.» مثلاً چرا چیزی حرام شده است؟ برای این که مثلاً قال الباقر فلان، برای این که فلان امام گفتند و این طور عمل کردند در واقع قول و فعل و تقلید از امام معصوم بوده و همۀ این‌ها درست است و قبول هم داریم. اما قطعاً عرضم به حضور شما استنباط احکام از دو طریق است و لاغیر. اگر مورد دیگری ما برای آن می‌شماریم برای این که تالی تلوِ(جانشین یا پیرو) سیره می‌شود، یکی قرآن است و دیگری سنّت و سیرۀ پیامبر اکرم (ص). این به این معنا نیست که اگر در سیرۀ پیامبر اکرم (ص) چیزی نبود، ما حق نداریم برویم به سراغش، نه. فقه فقه پویاست و جوابگوی همه چیز است.

اما ریشه و اساس اصلی همۀ این‌ها به این دو تا بر‌می‌گردد و فقط نیاز به کار دارد. دیروز من حتی در قم با افرادی که ارتباط داشتم کارهای جدیدی در حال اقدام است مثلاً در بحث نانو در دیدگاه فقهی یا بحث بهره‌وری از دیدگاه اسلام و بحث‌های جدیدی که شاید آن زمان به نظر مطرح نبوده ولی هست. این که ما بتوانیم همه چیز را از سنّت و سیرۀ پیامبر استخراج کنیم، این کار مفصّلی می‌خواهد. آقای دکتر عسکری فرزند مرحوم علامه عسکری (ره) این کار را شروع کرده و کار خیلی خوبی هم هست و به برخی از علماءِ مراجع هم این کتاب را داده که همه ببینند. با عنوان (تمحیص سنة الرسول) که این کلمه دقیقاً کلمه‌ای بود که مرحوم علامه اشاره می‌کردند. تمحیص در عربی به معنای بازرسی و بررسی دقیق است. بررسی دقیق سنت پیامبر و این یک چیزی فرایِ از بحث تاریخی است، یعنی هم باید افرادی باشند که کاملاً به مباحث تاریخ اسلام اشراف داشته باشند و هم با مباحث حدیثی و مشتقات آن آشنایی داشته باشند و هم با مباحث فقهی، که گاهی مجبوریم از یکی یا دو تا یا حتی از سه مورد هم استفاده کنیم. مقدمۀ این کارها به شناخت دقیق تاریخ بر‌می‌گردد. یکی از علت‌هایی که ما این کار را کردیم نیز همین بود. عرض به حضور شما طبیعتاً آنچه را که بنده در این‌جا عرض می‌کنم کاملاً مستند است، یعنی این‌جا به عنوان مرکز حفظ و نشر آثار علامه عسکری (ره) تنها مرکز رسمی ابلاغ این مباحث است و البته پذیرای خاطرات و مطالب و دیدگاه دوستان هم هستیم. اما چون این‌جا یک مرکز رسمی حفظ و نشر آثار است، سعی ما بر این است که مستند از دیدگاه علامه عسکری (ره) و دست خط‌های ایشان که هنوز هم چاپ نشده، بحث‌های مفصّلی که در زونکن‌ها ورق به ورق بررسی کردیم و تمام سر تیترها را مشخص کردیم که مثلاً حاج آقا در این زونکن به کدام مبحث تاریخ اسلام اشاره کردند، مثلاً در بعضی صفات پیامبر اسلام، مواضعی که پیامبر گرفته، نقش یهود در اسلام و اقداماتی که کردند، نقش منافقین در تاریخ اسلام و بحث‌های جدیدی هم در آن است، بماند در فرصتی که راحت‌تر بحث کنیم، کتاب ناگفته‌ای از تاریخ است که من به جرأت می‌توانم بگویم که یا اصلاً تا این زمان به آن پرداخته نشده یا خیلی گذرا و جزئی بوده، ولی حاج آقا مفصّلاً به آن‌ها پرداخته است. خواهش می‌کنم به این بحث‌ها دل بدهید شاید بعضی تکراری باشد ولی ضرورت دارد و من از بیان این مطالب هدفی را دنبال می‌کنم چون یک چینشی وجود دارد و لذا به یک چیزهایی تأکید می‌کنم یا از یک چیزهایی گذرا رد می‌شوم. هدف ما این است که واقعاً دوران پیامبر، قبل از دوران پیامبر و بعد از رحلت ایشان و ایام حیات و نبوت ایشان را در فضایش قرار بگیریم، چون یک زمانی من تاریخ را نقل می‌کنم ولی یک زمانی در فضای آن تاریخ قرارمی‌گیریم، مثل این که آن‌جا بودیم.

ما به این‌جا رسیدیم که در خصوص حضرت ابراهیم و موسی و عیسی (ع) و دین حنیف و مسیحیت و یهودیت یک سری مطالبی را عرض کردیم و جالب توجه این‌جا است که همۀ این‌ها یک خاستگاهی دارند و یک آمال و آرزویی در آن‌ها وجود دارد که آن هم منطقۀ فاران است. فاران در مکه است و تأکیدات کتاب تورات و انجیل هم مؤیّدِ این بحث است. حضور حضرت موسی (ع) در بعد از آنی که از دریا عبور کردند کجا بوده؟ و آن چهل سالی که یهود گم شدند در کدام منطقه بوده؟ به عبور از آن‌جا بوده و از دریا عبور کرده، یا مثلاً کلمات و سخنانی که حضرت عیسی (ع) در خصوص دین آخر الزّمان و پیامبر آخر الزّمان می‌گوید، گرچه همۀ پیامبران یکی از وظایف مشترکشان غیر از ابلاغ شریعت و مطالبی که به آن‌ها گفته شده بوده، معرفی پیامبر آخر الزّمان بوده و تک‌تک آن‌ها و بدون استثناء همه موظف بودند که پیغمبر آخرالزمان را معرفی کنند. جالب این‌جاست که در همین زمان ما چطور در خصوص حضرت صاحب الامر (عج) یک تردیدی داریم و یک مطالبی برای ما بیان شده، با این‌ که حضرت از غیبت ظهور نکردند اما خیلی چیزها را می‌دانیم، برخی دقیق بوده و برخی نیاز به دقت دارد و یک سری علائم حتمی و غیر حتمی دارد، این که امام زمان بیاید چه می‌کند و یا قبلش چطور است و این که بعدش قرار است چه بشود. چه اتفاقاتی در بُعد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی قرار است در دولت امام زمان (عج) بیفتد، در مورد همۀ این‌ها بحث شده است. مردم با این که هنوز دوران ظهور فرا نرسیده ولی یک درکی در حد و اندازۀ خودشان نسبت به این موضوع دارند. دقیقاً همین موضوع در خصوص ظهور پیغمبر آخرالزمان بود که روایت‌هایی که این‌ها شنیده بودند از شرایع مختلف و انسان‌های مختلف که چنین پیامبری خواهد آمد و به طور اتوماتیک‌وار همۀ ذهن‌ها به منطقۀ حجاز رفته بود، چه آن‌هایی که دردِ دین داشتند و یا نه، اصلاً آن‌هایی که یک رابطه‌ای با مباحث دینی داشتند [چه مثبت یا منفی] و یا حتی آن‌هایی که مخالف هم بودند این‌جا را به عنوان یک جایگاه خاصی می‌دیدند که چه اتفاقاتی قرار است بیفتد. این که اصلاً چرا یهود وارد منطقۀ حجاز شد یا چرا مسیحیت در منطقۀ حجاز دیده شد، همۀ این‌ها به این موضوع بر‌می‌گردد و لذا بسیاری از یهودیان کسانی بودند که در مکه و مدینه که آن‌ها مردم را به این رفرنس (ارجاع) می‌دادند که هم چنین پیامبری با این شرایط و اتفاقات خواهد آمد و این اتفاقات طبیعی در این منطقه پیش می‌آید. حتی همین یهودیان به کفار و مشرکان مکه می‌گفتند که: «آن پیامبر خواهد آمد و ما حق خودمان را از شما خواهیم گرفت». تا این حد آمادگی داشتند و شاید یکی از علت‌هایی که یهود به این‌جا آمد همین بود و تصورشان این بود که پیغمبر باید از یهود باشد و ما موظفیم که در منطقۀ حجاز باشیم تا خدا از میان ما یکی را برگزیند. البته این منحصر به دین یهود نبود و خیلی از افراد بودند که هم‌چنین تصوراتی داشتند و امید داشتند که خودشان به عنوان منجی از طرف خدا در این منطقه باشند.

قبل از این که ما وارد این مباحث شویم باید یک بررسی دقیقی از اوضاع و احوال منطقۀ حجاز یا جزیرةالعرب داشته باشیم. من تأکید دارم که بگویم جزیرةالعرب و عربستان نگویم.

حجاز یا جزیرةالعرب که اولاً همه می‌دانید که این منطقه در چه نقطه‌ای از جهان قرار گرفته است و از لحاظ جغرافیا دارای وضعیت نامناسبی است. از نظر شرایط آب و هوایی و جغرافیایی چون تقریباً دور تا دور این منطقه را کوه‌های بلندی در بر گرفته، از شمال و شمال غرب و جنوب غرب و حتی تا قسمتی از شرق را و اصلاً اجازۀ ورود هوای مرطوب و مناسب را به این منطقه نمی‌دهد و لذا یک منطقۀ خشک و بی‌آب و علفی است که به صحرای حجاز یا صحرای مرکزی معروف شده است و این مجموعه باعث شده است [چون از لحاظ جغرافیایی نامناسب است] که تعداد کمی از افراد در آن‌جا حضور پیدا کنند و فقط افرادی که دغدغه‌های خاصی داشتند یا افرادی بودند که بالاخره از زمان اجداد خود در آن منطقه زندگی می‌کردند و در واقع خیلی به این مناطق اقبالی نبود. مخصوصاً توسط دو امپراطوری بزرگی که در آن زمان‌ها وجود داشت که یکی امپراطوری ایران بود و دیگری روم. که خیلی توجهی به این مناطق نداشتند، اگرچه افرادی را به عنوان به قول معروف نمایندۀ خودشان و حاکم از جانب خودشان در مناطقی مثل حیره گذاشته بودند و آن هم دلیل داشت که بعداً عرض می‌کنیم ولی روی هم رفته به این مناطق اقبالی نبود و لذا شاید فکر کنیم در تاریخ، این منطقه از نظر برخی تاریخ‌دان‌ها مجهول است ولی دقیق‌تر که نگاه کنیم می‌بینیم که نه، به این مناطق خیلی هم دقت شده است مخصوصاً از طریق پیامبران مختلف و شرایع و امت‌های مختلف به این مناطق توجه شده است.

مردم این مناطق به طور کلی به سه دستۀ اصلی [به طور کلی] تقسیم می‌شدند: یک گروه عرب بائده هستند که افراد و قبایل و اقوام و امت‌هایی بودند که کاملاً نسل آن‌ها منقرض شده بودند؛ یعنی یک زمانی در این منطقه زندگی می‌کردند و خیلی هم فعال بودند و قبایل قوی و قدرتمند و متمدّنی بودند که به دلایل مختلفی از بین رفتند؛ حالا یا از طریق عذاب‌های الهی که این‌ها با شرایع مختلف سرِ ستیز بر داشتند از بین رفتند و عمدتاً هم از نسل سامی بودند. یعنی از فرزندان سام پسر نوح بودند که به آن‌ها (سامی) می‌گفتند. خیلی قاعدۀ عرب را نمی‌توانیم برایشان به کار نمی‌بریم [برای برخی بکار برده و برای برخی بکار نمی‌بریم] چون عرب بائده در آن منطقه عمدتاً تکلم به لغت عرب بوده ولی عرب نه به این لفظ و کلامی که ما حرف می‌زنیم و نه این زبانِ عربی. «بِلِسَانٍ عَرَبِيٍّ مُبِينٍ»[1]یعنی نه این عربیِ زبانی یعنی کلام فصیح و بلیغ و دقیق، در مقابلش لفظ عجم است که به کسی گفته می‌شود که لفظ بلیغی ندارد، این معنای ظاهری این کلمه است و عمدتاً مردم این منطقه کلام بلیغی داشتند و عمدۀ این‌ها (عرب بائده) کسانی هستند که خیلی دارای ویژگی‌های شجاعت،قوت و زور بدنی بودند که عرضم به حضور شما قبایلی مثل عاد، ثمود، طسم، جدیس و جُرهم و جرث از قبایل بائده به حساب می‌آیند و در مناطق مرکزی و جنوبی جزیرةالعرب مثلاً در یمن زندگی می‌کردند و عمدتاً در یمن که درجنوب است [یمن امروزی که ما می‌شناسیم] ساکن بودند و از نسل اِرم بن سام بن نوح بودند که به سامی مشهور بودند.

گروهی به نام عَمالقه بودند که در خصوصشان اغراق‌های زیادی هم شده است. برخی‌ها شاید تصورشان این بود که خیلی قوی و هیکلی [مثلاً غول بودند] بودند و بعضی گفته‌اند که تا سی ذراع ارتفاع داشتند و بعضاً داستان‌های خنده‌داری از آن‌ها نقل می‌کنند. مثلاً در یک کفش آن‌ها سی نفر می‌توانستند بخوابند، حالا یکی بیاید ثابت کند که اصلاً آن زمان کفش وجود داشته یا نه؟ یا مثلاً در گوشۀ چشم آن‌ها بعضی وقت‌ها کفتار لانه می‌کرده و زندگی می‌کرده و عکس‌هایی هم از آن‌ها درآمد ولی هیچ سند و مدرکی کسی نتوانست برایش ارائه دهد یا مثلاً اسکلت‌های آن‌چنانی پیدا کردند که بعضی استدلال قرآنی برایش می‌آورند. «كَأَنَّهُمْ أَعْجَازُ نَخْلٍ خَاوِيَةٍ»[2]، نمی‌گوید که قد آن‌ها مثل درخت نخل بوده در حالی که می‌گوید این‌ها مثل درخت نخلی که از ریشه بکَنی، این‌ها هم کنده شدند. معنی آیه می‌فرماید: «دیدی آن مردم گویی ساقه نخل خشکی بودند که به خاک در افتادند». عمالقه از این باب که این‌ها انسان‌های تنومندی بودند قدرت بدنی بالایی داشتند و قوت و شجاعت بالایی داشتند، اما صرف نظر از این که این‌ها کوچک بودند یا بزرگ، عمالقه کسانی بودند که نسل آن‌ها به جناب نوح بر‌می‌گردد؛ از نسل لاوت پسر سام و پسر نوح بودند که در منطقۀ فلسطین زندگی می‌کردند و بعدها گروهی به حجاز کوچ کردند و کسانی بودند که با حضرت موسی (ع) هم جنگیدند و در مقابل او قرار گرفتند و با او دشمنی کردند و از این موارد که در بحثش ورود نمی‌کنیم،این‌ها عرب بائده هستند. قوم عاد و ثمود که مشهورترین آن‌ها بودند و با آن‌ها آشنایی دارید و در قرآن هم مفصّل از آن‌ها صحبت شده است. آیات (123 تا 130) سورۀ شعرا، سورۀ احقاف آیۀ (24و 25) و آیۀ (67 و68) سورۀ هود و آیۀ 17 سورۀ فصّلت، مفصّل به قوم عاد و ثمود اشاره کرده که بالاخره مستحق عذاب شدند و از بین رفتند. حالا این که یک عده مثلاً قوم عاد در جنوب حجاز بودند و ثمود هم با آن‌ها بودند ولی بعدها ثمود از آن‌ها جدا شدند و در مناطق شمالی حجاز ساکن شدند که این‌ها بماند که مفصّل است و شما می‌توانید برای مطالعۀ بیشتر به کتاب تاریخ ابن خلدون، جلد دوم و کتاب معجم البُلدان در جلد چهارم [صفحه نمی‌گویم برای این که مفصّل بحث می‌کند] و کتاب مروج الذّهب مسعودی جلد دوم مراجعه کنید که مفصّل بحث کرده است. پس این‌ها گروه اول یعنی قبایل بائده هستند که از بین رفتند یعنی در زمان نزدیک به ظهور پیامبر اکرم (ص) و اسلام وجود خارجی نداشتند

گروه دوم عرب قحطان یا عرب عاربه هستند که قطعاً شامل گروه و مردمی که به همین لغت عربی‌ای که امروزه هست سخن می‌گفتند، اما بلیغ‌تر و فصیح‌تر. تفاوت‌هایی بین کلمات آن‌ها و کلماتی که امروزه بکار می‌‌‌رود وجود دارد کما این که شما مثلاً متون حدیثی را ببینید، آن نوع عربی را ببینید با نوع کلماتی که امروزه به کار می‌برند، متفاوت است. امروزه مثلاً کلمۀ «مبسوط» در عربی در یک منطقه دارای یک معنی و در منطقه‌ای دیگر دارای معنای دیگری است و در عراق یک معنی و در لبنان یک معنای کاملاً متضادی دارد. «مبسوط» در عراق یعنی کسی که کتک خورده در حالی که در زبان لبنان یعنی کسی که خوشحال است و خوشحال شده است. وقتی در یک زمان این قدر تفاوت است قطعاً آن عربی یه همان عرب قحطانی با هر چیزی که با زمان آینده‌اش نزدیک‌تر می‌شد، تفاوت‌هایی در آن هست ولی به عربی تکلم می‌کردند. اصل این مجموعه به شخصی به نام یعرب بن قحطان بر‌می‌گردد، اصلاً کلمۀ عرب از این گرفته شده. یعرب ابن قحطان برای همین می‌گویند قحطانیان. این‌ها عرب اصیل هستند، یعنی هر کسی که ادعای عرب بودن می‌کند باید اصل و اساسش به این بر‌گردد و این را ثابت می‌‌کنم که اعراب امروزه در حجاز عرب نیستند و عراقی‌ها هم همین‌طور، حتی لبنانی و سوری‌ها و مصری‌ها و قطر و امارات هم هیچ کدام عرب نیستند و اصالت این‌ها به قحطان بر‌نمی‌گردد. فقط عرب اصیل یمنی‌ها هستند. همین عرب‌هایی که خان عربیست‌ها دارند به علیه آن‌ها می‌جنگند به نام عربیّت، در حالی که عرب اصیل آن‌ها [یمنی‌ها] هستند.

بنو قحطان به سه گروه اصلی تقسیم می‌شوند و من این‌ها را محض اطلاع عرض می‌کنم چون بعداً بحث‌هایی در مورد قبایل مختلف در سیرۀ پیامبر خواهیم گفت که بهتر است ذهن شما با آن آشنایی داشته باشد. یک گروه به نام قداعه بودند و هر کسی از بنی قداعه باشد عرب اصیل است. کهلان، أَزد و یا أُزد سه گروه بنو قحطان هستند و اصالت قحطانی داشته و عمدتاً هم الان در کشور‌های مختلف پخش شدند و باید اصل و نسَب طرف را در بیاوریم که بگوییم عرب هست یا نه. قطعاً بنی صعود [آل صعود نگویید چون اصالت یهودی دارند] قطعاً این‌ها عرب نیستند و فقط ادعای عرب بودن دارند [ادعای آن‌ها گوش فلک را کَر کرده] ولی یک متن را از روی نوشته نمی‌توانند بخوانند. خودِ این قداعه و کهلان و أزد به قبایل مختلفی تقسیم می‌شوند مانند، بنی کلاب و بنو تنوخ، بنو نحر و بنو اسلم که از قبایل قداعه هستند.

کهلانی‌ها مثل مذحج [که اسمش یک جاهایی مطرح می‌شود] و عامله و هَمدان که عرب بوده و به کهلان و به اصالت قحطانی بر‌می‌گردند. یا از اُزدی‌ها مثل اوس و خزرج معروف خودمان، خزاعه و رسّان و دوسی [یاد ابو قریره میفتم که دوسی بود] این‌ها اصالت عربی دارند و هر کسی که به این‌ها برگردد عرب اصیل است و لاغیر. مابقی گروه سومی می‌شوند که الان عرض می‌کنم که عرب عدنانی یا عرب مستعربه هستند یعنی کسانی که عربی تکلم کردند و نه این که اصالت عربی داشته باشند و معروف‌ترین آن‌ها بنی‌ هاشم است که عربی نیستند و عرب مستعرب هستند. عدنانی‌ها هم تقریباً در همه جای حجاز حضور داشتند. در تهامه، نجد، یمامه، حجاز، شام و عراق از این عرب عدنانی در این منطقه ساکن بودند. اصل و نسب این‌ها بر‌می‌گردد به جناب عدنان که جدّ بیستم پیامبر اکرم (ص) است. اسم پدر پیامبر اکرم (ص) محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف بن قصی بن کلاب بن مرة بن‌ ‌کعب بن لؤی بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانة بن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان. پيامبر اسلام (ص) فرموده است: «اذا بلغ نسبي الي عدنان فامسكوا؛» «هنگامي كه نسبت من به عدنان رسيد دست نگه داريد و جلوتر نرويد.» یعنی پیامبر فرمودند: «اجداد من را می‌خواهید بشمارید تا عدنان بیشتر نشمارید و بعد از آن توقف کنید.» چون از عدنان به آن طرف در تاریخ هست حتی تا حضرت آدم هم هست ولی جای اختلاف دارد و لذا پیامبر اکرم (ص) نهی فرمودند که تا عدنان را بیشتر نگیرید.

خوب عدنانی‌ها به جناب عدنان بر‌می‌گردند. علت اصلی که چرا در حجاز ساکن بودند که مشخص است و در جلسات اول هم گفتیم، چون حضرت ابراهیم (ع) هاجر و حضرت اسماعیل (ع) را در این منطقه آورد و آن‌ها در آن‌جا ساکن ماندند و حضرت اسماعیل (ع) هم از قبیلۀ جُرهم همسری اختیار کرد و همسر اول را طلاق داد و همسر دومی اختیار کرد که در آن بحث است که همسر دوم جُرهمی است یا مصری و در کتاب‌هایی که معرفی کردم کاملاً مشخص است و به این موضوعات اشاره کرده، مطالعه کنید. عرضم به حضورتان که طبیعتاً در آن‌جا ماندگار شدند و از اسماعیل (ع) نسل به نسل رسید به جناب عدنان و گروه سوم از این دسته هستند.

پیامبر اکرم (ص) در روایتی فرمودند: «أنا مِن العَرَب و لیس العربُ مِنّی؛» من از عربم و عرب از من نیست. من با یک عرب که خدا رحمتش کند در این مورد بحث می‌کردم. یک تعصب غلط جاهلی در بین بعضی از این عرب‌ها پیدا می‌شود، وقتی این را بهش گفتم گفت: «نه». همین که فرمودند: «أنا مِن العَرَب و لیس العربُ مِنّی.» یعنی «من از عربم و عرب از من نیست.» نه این که عرب‌ها بد باشند،نه. می‌گوید: «من اصالت عربی ندارم و یک عرب مستعربم و به عربی تکلم می‌کنم وگرنه نسل و ریشۀ من به عرب قحطانی بر‌نمی‌گردد.» معناش این است ولی آن بندۀ خدا به من می‌گفت: «نه، این طور نیست.» «أنا من العرب و لَیث العرب منّی؛» لیث یعنی شیر. یعنی «من از عربم و شیر عرب از من است»، حالا یکی نیست به این بندۀ خدا بگوید که اسدالله که الان می‌گوییم و در زمان پیغمبر که این را نمی‌گفتند. هر چه از او سند خواستم سندی ارائه نداد و کسی که سیّد است، عرب نیست. تازه وقتی به امام سجاد (ع) می‌رسیم بحث جدی می‌شود، مادر ایشان خانم شهربانو که تکلیف این‌جا مشخص می‌شود. فلذا این سه گروه، گروه‌های اصلی و مجموعه‌ای هستند که در واقع مردم این منطقه را شامل می‌شود. اما در خصوص اوضاع اجتماعی مردم حجاز، من این مطالب را می‌گویم چون در جلسۀ بعد بحث روی اجداد قبل از پیغمبر، عبد مناف را شروع می‌کنیم و کمی از قبلش برای این که ضروری هست و این که قریش از کجا به وجود می‌آید و یا دو دستگی بین بنی هاشم و بنی امیه از کجاست؟ من در جلسات بعد این مطالب را خواهم گفت، فلذا از قبل این مقدمه‌ها لازم است که بدانید. نظام قبیلگی در منطقۀ حجاز، باید این طور عرض کنم که اولاً در منطقۀ حجاز هیچ نظام حکومتی ثابت و متمرکزی وجود نداشت و در واقع هر کدام از قبایلی که در این منطقه بودند حالا هر کجا در شمال یا جنوب یا شرق و غرب، هر قبیله‌ای برای خودش حکومتی بود و قوانین خاصی داشت و حکومت مرکزی برای خودش به حساب می‌آمد. شاید این قبیله پنج یا شش خیمه باشد و یا شامل یک شهر باشد و هر قبیله‌ای یک حکومت مرکزی برای خودش به حساب می‌آمد. دقیقاً برخلاف اوضاع و احوال همسایگان این منطقه مثل ایران و روم که این‌ها برای خودشان حکومت متمدنی داشتند و برای خودشان قدرت متمرکزی داشتند و دائم در حال جنگ و کشور گشایی بودند و در حال توسعۀ قدرت ونفوذ و پیشرفت بودند. پس نظام قبیلگی در این منطقه حاکم بود ولی این را هم باید بگوییم که هیچ‌وقت در بین آن‌ها بحث این که مثلاً مبنای قبیلۀ این‌ها باید بر اساس دین باشد یا بر اساس زبان باشد یا تاریخ خاصی باشد، نبود. این منم و این پدرم است و این برادرم و این پسر عمویم و فلان و فلان، این می‌شد یک قبیله. حتی ممکن بود در یک قبیله یکی مسیحی باشد و یکی یهودی یا حتی یک موحّدِ تنها باشد، به این کاری نداشتند ولی در یک قبیله خلاصه خونی با هم ارتباط داریم.

یک دیدگاه غلطی که بین آن‌ها بود و متأسفانه هنوز هم هست که عرب‌ها می‌گویند: «آني علی أخويَ، آني و أخويَ علی ابن عمي، آني و أخوي و ابن عمي علی الغریب.» این یک قاعده است یعنی من بر علیه برادرم می‌توانم باشم، من و برادرم [با هم] علیه پسرعمویم، من و برادر و پسرعمویم [همه با هم] علیه غریبه می‌توانیم باشیم. پس مبنای دین و زبان و این‌ها مطرح نیست و بر اساس این مبنا پیش می‌رفتند و این قبیله یک شاکله‌ای داشت که اصل آن رییس قبیله بود که به آن شیخ می‌گفتند. شیخ شیخ که می‌شنوید خیال نکنید یعنی این، در زبان فارسی به آخوند عمامه سفید شیخ گفته می‌شود ولی در عرب شیخ یعنی انسان بزرگوار. در همین شبکه‌های عرب زبان وقتی با جناب سید حسن نصرالله مصاحبه می‌‌کنند از واژۀ شیخ استفاده می‌کنند و همه می‌گویند این سید است و شیخ کجا بود نه، شیخ را بر این مبنا می‌گوید که تو آدم بزرگی هستی و دارای یک جایگاهی هستی و من از باب احترام تو را شیخ صدا می‌کنم و لذا رییس قبیله شیخ است و این شیخ هم یا بر مبنای سنی مطرح می‌شود یعنی پیرترین شخص قبیله که مثلاً این سنش این قدر است پس رییس قبیله باشد یا نه از باب وراثتی بوده که مثلاً این پدرش رییس قبیله بوده بعدش به پسر زرنگترش می‌داد یا پسری که بعداً می‌گوییم بعضی از باب خونریزی و قتل و غارت یک سری امتیاز برایشان درست می‌شد و این رییس قبیله می‌شد. این رییس قبیله در همه چیز دخالت می‌کرد و در واقع اختیار‌دارِ کلّ فی الکل [همه چیزِ همه چیز] بود. یعنی جانشین نَستَجیرُ بالله [پناه می‌بریم به خدا] خدا در زمین است. امروزه هم وجود دارد حتی در ایران خودمان هم هست و در برخی قبایل که حالا اسم نمی‌بریم ببینید رییس قبیله اصلاً نمایندۀ خدا و پیغمبر و امام زمان [که البته مفهومی برایشان ندارد] است و او تعیین می‌کند که چه کسی با چه کسی ازدواج کند یا تعیین می‌کند که کسی که کسی را کشته است از او انتقام بگیرند یا بکُشیم خون بها بگیرند و او تعیین می‌کند که حق با چه کسی است و اختیاردار است و او باید تعیین کند و همه هم تسلیم‌اند.

این قاعده یکی از بحث‌هایی است که در زمان تشکیل حکومت اسلامی در مدینه‌ توسط پیامبر اکرم (ص) یک جاهایی خودش را نشان داد که بعدها به آن می‌پردازیم. یا حتی بعد از رحلت پیامبر (ص) در دوران امیرالمؤمنین (ع) و امام حسن مجتبی (ع) متأسفانه این‌ها را می‌بینیم که این رییس قبیله هست و فرقی نمی‌کرد که شیعه باشی یا سنّی یا فرقی نمی‌کرد که محبّ اهل بیت باشی یا نباشی. همین سلیمان بن صرد خزاعی چه ضربه‌ای زد در صورتی که شیعۀ امیرالمؤمنین بود ولی رییس قبیله بود. می‌گویم نه ما نمی‌آییم، جناب مسلم بن عقیل من با تو نیستم لذا همه رهایش کردند در صورتی شیعه‌اند و محبّ امام حسین (ع) هستند. نظام قبیلگی بیشترین ضربه را از داخل به اسلام زد و با تمام تلاشی که پیامبر اکرم (ص) برای از بین بردن این جایگاه و وضعیت کرد، مقدار زیادیش از بین رفته بود ولی بالاخره اثر خودش را گذاشت و هنوز هم اثراتش باقی است. از ویژگی‌هایی که حتماً رییس قبیله باید می‌داشت، بحث شجاعت بود و چه از دید مثبت یا منفی؛ شجاعت کورکورانه مثلاً شمشیر زن خوبی باشد حالا جلوی ظالم می‌ایستد یا مظلوم و این یک امتیاز است و یا سخاوت که این خصلت خصلتی است که در بین عرب‌های آن زمان تقریباً در همه جا دیده می‌شد، چه مسلمان و چه غیر مسلمان، چه قبل از اسلام و چه بعد از اسلام، پس این حالت جود و سخا در این‌ها بود یا صبر و بردباری، یعنی صبور بود حالا چه مثبت یا منفی، این‌قدر صبور بود که بالاخره در یک جایی علیه مخالفش زهرش را می‌ریخت. مسألۀ بعدی که در قبیلگی مفهوم داشت و خیلی پررنگ بود، بحث تعصب قبیلگی بود. روایتی از پیامبر اکرم (ص) است که می‌فرمایند: «عرب را تعصبش به جهنم می‌برد.» جمله‌ای که می‌گویند: «النار ولا العار»‌، هنوز هم می‌گویند که حاضرم جهنم بروم ولی عار نپذیرم. چه جوری این رابطه را به هم وصل کرده، تعصبی که این‌ها داشتند. مثلاً علیه یکی از اعضای قبیلۀ من تعرضی کن حالا این تعرض به حق باشد یا ناحق،خونت را می‌ریزند؛ نگاه چپ کردی می‌کُشنت.این قاعده حتی در خصوص حیواناتشان هم وجود داشت، یعنی اگر کسی به حیوان قبیله تعرضی می‌کرد این چنین می‌کردند. جنگ اوس و خزرج از کجا شروع شد، از یک اسب و به خاطر آن صد سال جنگیدند و به گونه‌ای که تعصب مبنای زندگی آن‌ها بود. لذا البته شیطان هم در این قضیه خوب داخل بود و همیشه جنبۀ منفی آن به عنوان یک افتخار برایشان محسوب می‌شد و مثلاً یک کاری که در شب‌نشینی‌ها مرسوم بود این بود که بشمارند در امروز چند نفر را کشته‌اند، یکی می‌گفت پانصد تا و دیگری هفتصد تا و این امتیاز بود، یک چنین حالت‌هایی داشتند. همین اساس تعصب باعث ایجاد انتقام‌جویی شده بود. شما هیچ چیزی را در تاریخ و در دوران جاهلیّت پیدا نمی‌کنید [من که ندیدم] که نسبت به یک اتفاقی سکوت کنند. مثالی بزنم که بخندید، واقعاً در تاریخ هم آمده در سیرۀ ابن هشام آمده است ببینید،عرب‌ها ملخ می‌خوردند و هنوز هم می‌خورند؛ در ایران هم می‌خورند، می‌گویند عربِ ملخ خور، نه در ایران هم ملخ می‌خورند و حتی در انگلستان هم می‌خورند و خلاصه خوردنی است. به یکی از قبایل در صحرا ملخ‌ها حمله کردند و یک عده با اسب آمدند تا ملخ‌ها را بگیرند، رییس قبیله‌ای که ملخ‌ها در قبیله‌اش جمع شده بودند شمشیر حمایل کرد و لباس رزم پوشید و گفت: «کسی جرأت ندارد به این‌ها نزدیک شود و این‌ها به من پناه آوردند و کسی حق ندارد این‌ها را بگیرد»، جنگید تا این‌ها را نگیرند، ببینید قصّه تا چه حدی است. وقتی یک اتفاقی بیفتد حتماً باید انتقامش را بگیرند براساس همان حس تعصب است چون آن قاعده در او وجود دارد بنابراین حس انتقام‌جوییش خیلی قوت می‌گیرد تا خونش را نریزند آرام نمی‌گیرند. من داستان برایتان بگویم که همین الان هم هست، نقل می‌کنند در عراق سال‌ها پیش یک نفر کاری کرد و خون ریخته بود و می‌خواستند از او انتقام بگیرند خلاصه دعوا و یارکشی که صلح ایجاد کنند، طرف مقابل به کسی که این کار را کرده بود گفت یک کاری می‌کنیم: «من فقط چاقو را در خلاف جهت روی گلوی تو بکشم، فقط همین و نمی‌خواهم تو را بُکُشم.» در سامرا این اتفاق افتاده بود. پس این تعصب باعث انتقام‌ جویی و تفاخر کاذب می‌شود. ببینید چه جوی در این منطقه حاکم بود که به آدم‌کشی خود افتخار می‌کنند. سورۀ تکاثر «أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ، حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ»، مباهات و افتخار بر یکدیگر [به ثروت و کثرت نفرات] شما را [از پرداختن به تکالیف دینی و یاد آخرت] بازداشت؛ تا جایی که گورها را دیدار کردید [و به تعداد مردگان هم به یکدیگر مباهات و افتخار نمودید!!] برای این که تفاخر کنند یکی گفت تعداد قبیلۀ من بیشتر است و دیگری گفت تعداد قبیلۀ من بیشتر است کارشان به جایی رسید تا قبر مُرده‌هایشان را شمردند که این تعداد زنده و این‌ها هم مُرده پس تعداد قبیلۀ ما بیشتر است.یک حالتی که به تعصب و انتقام‌جویی و تفاخر کاذب می‌رسید. یک موضوعی که تقریباً در آن‌ها مثبت است، بحث ارزش نَسَب بود که آمار نَسَب خود را دقیق داشتند، حتی آمار حیوانات را دقیق داشتند. ما کتابی داریم در این‌جا به نام انساب الخیل (نسب نامۀ اسب‌ها) که حتی آمار اسب‌ها را داشتند یعنی جدّ این اسب کی هست، مثلاً پدربزرگ اسب من به فلانی سواری می‌داده و این اسب جدّش فلانی و فلانی است و طبیعتاً در بین خودشان هم این قاعده بوده است و هنوز هم در بین عرب‌ها رسم است و اسلام هم تأکید می‌کند که چیز بدی هم نیست؛ این که جدّ قبلی خود را بدانید. در عراق اسم ثلاثی و رباعی دارند، مثلاً احمد، حسن، حسین که احمد اسم خودش است و حسن پدرش، حسین هم جدّش است. مثلاً اسم من علی، لطف الله، زکریا، هاشم، حسین است، یعنی این که آدم نَسَب خودش را بداند و خیلی هم مقیّد بودند و دقیقاً بر این مبنا همدیگر را می‌شناختند، یعنی کافی بود که بگویند کی هستی؟ مثلاً فلان اسم پسر فلانی، تمام بود دیگر و می‌فهمیدند که طرف کی هست و پدرش کیست و تخصصش چیست و چه ویژگی‌هایی دارد و چکاره است. بعضی می‌‌گویند که در واقعۀ کربلا چگونه می‌فهمیدند که فلان بن فلانی بود[برای این که می‌خواهند ایراد بگیرند]؟ چگونه؟ مثلاً شمر دایی جناب عباس بود؟ پس اول باید نظام قبیلگی را بشناسید تا ببینید که این‌جا دایی یعنی چه. شمر خطاب به جناب عباس می‌گوید: «أین بنوا أُخت؟» «بچه‌های خواهر ما کجا هستند؟» مگر شمر این را نگفت؟ به جناب عباس این را گفت. پس داییِ او بوده و عباس بچۀ خواهرش بوده. در این‌جا بحث نظام قبیلگی هست این چون از قبیلۀ بنی کلاب است طبیعتاً مادر جناب عباس را مثل خواهر خود می‌داند، عرض کردم که این‌ها براساس همین مبنا می‌گویند که رابطۀ خونی بین‌ آن‌ها برقرار است. حالا می‌خواهی شیعه باشی یا نه. مثلاً برای شما بگویم که در جاهایی ابولهب از پیغمبر دفاع کرده است و بعد از رحلت جناب ابوطالب که حتی به او گفتند که: «پیرو دین محمد می‌شوی؟» جواب داد که چه ربطی دارد او بچۀ برادرم است. این ارزش نَسَب به علم نَسَب شناسی در قبایل عرب رسید که خیلی قوی هم بود که حتی نَسَب اسب‌ها را می‌شناختند.

یک بحث هم بحث جنگ‌های قبیله‌ای بود و در واقع هر جا در مورد جاهلیّت بحث می‌شود، ذهن‌ها به سمت جنگ و خون‌ریزی و آدم‌کشی و بزن و بکُش می‌رود. جنگ‌های قبیله‌ای هم بر مبنای همین تعصب و انتقام‌جویی و تفاخر بود چون کاملاً در جامعۀ جزیرة‌العرب ریشه داشت و نشر شده بود و نقش پر رنگی داشت. یک بحث هم بحث تراژدی زن‌ها بود که در آینده بحث خواهیم کرد و یک بحث هم بحث عادات و رسوم جاهلی و خرافی بود که در آخر بگویم که کمی بخندیم، چیز خوبی است که واقعاً هم این کار را می‌کردند. بسیار خرافی بودند و باورهای عجیب و خنده‌داری داشتند و کاملاً به آن معتقد بودند و بر آن مبنا پیش می‌رفتند. مثلاً اگر باران نمی‌آمد هیزم به دُم گاو بستند و بالای تپه‌ای گاو را می‌بردند و هیزم را آتش می‌زدند و دم گاو آتش می‌گرفت و گاو به این طرف و آن طرف می‌دوید و می‌گفتند که رعد و برق و باران شروع می‌شود. یا اگر برای دختری خواستگار نمی‌آمد، این دختر نصف صورتش را آرایش می‌کرد و یک طرف موهای خود را مرتب می‌کرد و می‌بافت و یک طرف دیگر را آرایش نمی‌کرد و در خیابان راه می‌رفت و می‌گفتند که برایش خواستگار می‌آمد، حالا تصور کنید که چه اوضاعی می‌شد. اگر در شهری می‌رفتند که در آن وَبا بود برای این که وبا نگیرند استخوان خوگوش را دور گردن خود آویزان می‌کردند و بر سر در شهر می‌ایستادند و باید با صدای خیلی بلند صدای دراز گوش را در می‌آوردند و می‌گفتند که دیگر وبا نمی‌گیرد و کارهای این چنینی و برای مطالعۀ بیشتر به کتاب‌ سیرۀ ابن هشام مراجعه کنید که من این‌ها را در سیرۀ ابن هشام دیدم و خیلی جالب است. یک جوّ از لحاظ فرهنگی در پایین‌ترین سطح ممکنِ خودش بود که حالا می‌رسیم به این بحث که جایگاه ادیان در این منطقه چگونه بود و این بحث تراژدی زن‌ها و دختران که معرف حضور شما هست که اصل و اساس این قصّه از کجا آمد و چطور شد که این‌ها این کار را کردند و دختران را زنده به گور می‌کردند چون قبل از آن که این طور نبود، بعدها این کار را کردند. این مطالب را داشته باشید تا وقتی که در سیرۀ پیامبر اکرم (ص) صحبت می‌کنیم دیگر بعضی سؤالات طرح نمی‌شود که چرا پیامبر مثلاً در یک جاهایی سکوت می‌کردند و اگر من جای پیامبر بودم این چنین می‌کردم نه، تو زمان خودت و فرهنگ مردم زمان خودت را می‌بینی، چون پیغمبر در زمان خودش و در آن اوضاع فرهنگی جامعۀ خودش این کار را کرد.

  1. سورۀ شعرا، آیۀ 195
  2. سورۀ حاقه، آیۀ 7

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *