کلاس تاریخ تحلیلی اسلام ۲۵
مدرس: حجة الاسلام و المسلمین سلیمی
موضوع: وقایع سال پنجم هجری
متن تاریخ تحلیلی اسلام ۲۵
بسم الله الرحمن الرحیم
در ادامه بحث تاریخ تحلیلی اسلام به وقایع سال پنجم هجرت رسیدیم، که وقایع بسیار بسیار مهم و موثر برای اُسوه برداری در زندگی امروزی، بسیار مهم است. من ببینم به چند تا میتوانیم برسیم، بقیه برای جلسه بعد میماند. چند مورد را که خیلی طولانی هم نیست من به آن اشاره کنم تا برسم به مورد اصلی که جنگ خندق است که بسیار مهم است.
اولین واقعه مهم در سال پنجم هجری ولادت با سعادت حضرت «زینب کبری (س)» است. در کتب مختلفی به این واقعه مهم اشاره شده، مواردی که من دیدم حالا مواردی را که میگویم از این کتابهایی است که عرض میکنم. یکی کتاب «الخصائص الزینبیه»، کتاب «السیده الزینب نوشته باقر شریف قریشی»، کتاب «الزینبیات» و «أعلام النساء» یعنی زنان برجسته، وقتی که حضرت زینب کبری (س) به دنیا آمدند روایت میگوید که اسم حضرت را پیامبر اکرم تعیین کرد. در برخی کتابها مثل «الخصائص الزینبیه» میگوید که جبرائیل نازل شد و اسم را به پیامبر ابلاغ کرد و پیامبر این اسم را تعیین کرد، نهایتاً بالاخره پیامبر اکرم اسم را انتخاب کردند. اسم «زینب» که در واقع در لسان العرب به معنای «درخت نیکو منظر خوشبو» است اما در کتاب لغت تاج العروس میگوید که زینب بر گرفته از دو کلمۀ «زین و أب» است. زین و أب یعنی «زینت پدر»، عرضم به حضور شما القاب بسیار مهمی حضرت زینب کبری دارند با این که ایشان معصوم نیستند ولی خوب تالی تلو معصوم است. القاب ایشان خیلی جالب است، القابی که میگویم از معصوم برای ایشان نقل شده است؛ «عقیلۀ بنی هاشم»، «عالمة غیر معلمة»، این لقبی است که حضرت سجاد (ع) برای حضرت زینب بیان کردند، دانشمندی که از هیچ کس فرا نگرفته است و خودش میداند. یک جوری تعبیر به یک علم لدّنی است چون همۀ علوم معمولاً حصولی است دیگر، یعنی تلاش میکنی و از این و آن یاد میگیری و دانشمند میشوی اما به قول حضرت سجاد (ع) غیر معلمة است. یعنی کسی که به ایشان یاد نداده است و اصلاً شاید از این طریق که به قلب ایشان القا شده است. مثلاً این تعبیر است، «عارفه»، به این مطالب دقت کنید که در چه زاویهای القاب ایشان است؛ «موثقه، فاضله، کامله، بلیغه، فصیحه»، دقت میکنید اینها همه در بُعد علمی است. بُعد کلامی و علمی، یعنی یک شخص بلیغ، فصیح، کامل، فاضل است. این القابی است که معصوم برای ایشان بیان کردند. هیچ وقت هم در کلام معصوم تعارف که وجود ندارد، حالا مثلاً حضرت سجاد که چون حضرت زینب (س) عمۀ ایشان است یا مثلاً امیر المومنین چون دخترشان بوده اینها که نیست. اگر اینها بیان میشود یعنی قطعاً این فضیلت در او وجود دارد و بیتعارف است.
یکی از القابی که حالا گفته میشود که «أُم المصائب»، من عقیدم بر این است که هیچ أم المصائبی بالاتر از حضرت زهرا نیست، حالا حضرت زینب تالی تلو است. مصیبتهای بزرگی را که حضرت زینب کبری (س) درک کردند که اولین آنها رحلت نبی مکرم اسلام است، بعدی شهادت حضرت زهرا (س) بود، شهادت امیر المومنین و امام حسن مجتبی (ع)، و نهایتاً هم واقعه کربلا که این خودش یک بحث مفصلی میخواهد و شاید یک کتاب بشود در این باره نوشت؛ نسبت به اقداماتی که حضرت زینب چه قبل از واقعه عاشورا و چه بعد از آن داشتند و خیلی دقیق است، یک جاهایی حضرت زینب (س) مورد بیمهری قرار گرفتند حتی از طرف دوستان و محبّین، داستان زدن سرشان به محمل که یک دروغ تاریخی است و دقیقاً خلاف امر امام معصوم است یا موارد دیگری که حالا نقل میکنند، باشد سر فرصت خودش که بحث کنیم.
این بُعد علمیت حضرت زینب (س) که بیشتر القاب ایشان در این غالب است کمتر دیده شده، آن قدری که به دنبال بیان مصیبتهای ایشان هستیم به دنبال بیان فضائل ایشان نیستیم. خطبۀ حضرت زینب کبری در شام یعنی بعد از پیغمبر و امیر المومنین و حضرت فاطمه زهرا (س) کسی به این بلاغت نبود. این کلمات هم کلماتی نیست که حضرت نوشته باشند یا مثلاً از روی آن بخوانند، فی البداهه شروع کردند به سخن گفتن. میدانید که در زبان عرب بیان کلمات خیلی مهم است، این که چه کلماتی را انتخاب کنید، چگونه بیان کنید خیلی مهم است. یک شخصی بخواهد فی البداهه این را بیان کند آن هم در اوج آن بلاها و مصیبتهایی که برای یک انسان معمولی میتواند به طور طبیعی اتفاق بیفتد آدم خیلی حواس جمعی ندارد، شاید اصلاً یک جاهایی نتواند حرف بزند. اما خطبه ایشان را در کوفه و شام ببینید، اصلاً اعجوبه است یعنی هیچ جای انکاری باقی نمیگذارد که چه جایگاه علمی این بزرگوار دارد که إنشاءالله سر فرصتش خداوند توفیق بدهد روی آن مانور خواهیم داد.
این اول، دومین قضیه غزوه «دومة الجندل» است؛ اولاً دومة الجندل یک منطقهای بود در شامات که الان در خاک اُردن تقریباً است، این منطقه در زمان فرزند حضرت اسماعیل (ع) به وجود آمده است و مسکونی شد. حضرت اسماعیل پسری به نام «دوما» داشت که این دومة الجندل از این دوما گرفته شده است. جناب دوما در آن منطقه آمد و یک منطقه مسکونی را درست کرد به صورت قلعه و سنگ بود که به دومة الجندل معروف شد. قبیله بنی کنانه که شعبهای از بنی کلب هستند اینها در آن جا ساکن بودند و رئیس این قبیله هم شخصی به نام «اکیدر بن عبدالملک کِندی» بود. اینها چون در مسیر کاروانهای تجاری مختلفی بودند که برای تجارت به شام میرفتند، این قبیله بنی کنانه این کاروانهای تجاری را مورد حجمه و حمله قرار میدادند و غارت میکردند. خبر این به پیامبر اکرم (ص) رسید و پیامبر اکرم هم یک لشکری را فراهم کردند در حدود هزار نفر و به منطقه دومة الجندل رفتند. تا به آن جا رسیدند و آنها باخبر شدند که لشکر مسلمانان آمده است پراکنده و متواری شدند. خلاصه پیامبر به آن منطقه رسیدند ولی خبری از جنگ نشد و همه فرار کردند و فقط یک نفر اسیر شد توسط شخصی به نام «محمد بن مُسلمه یا مَسلمه» که از مسلمانان بود و این را اسیر کرد و به نزد پیامبر آورد و او هم اسلام آورد، یک اسیری که اسلام آورد و پیامبر هم رهایش کرد چون اسلام آورده بود. خلاصه پیامبر اکرم بدون این که جنگی صورت بگیرد از آن منطقه برگشتند.
این دو تا بماند بیاییم سراغ بحث «غزوه خندق» که بسیار هم مهم است. یکی از حاضرین پرسید که: «در بحث قبل چرا پیامبر اکرم (ص) به خارج از حوزه استحفاظی دولت خودشان لشکر کشیدند؟»
حاج آقا فرمودند: «برای این که برای کاروانهای تجاری و مسلمانان مزاحمت ایجاد میکردند، پیامبر هم برای خودشان و دفاع و از مسلمانان به عنوان ریئس حکومت اسلامی موظف به تأمین امنیت است و برای کاروانهای تجاری و مسلمانان این اقدام را کردند.»
یک جاهایی وظیفه تأمین امنیت است، ناو گروههای ما به عنوان حکومت اسلامی موظف تأمین امنیت است و باید اقدام کند و این برگرفته از اقدامی هست که پیامبر اکرم کردند، آنها هم که وحشت کردند و فرار کردند و تمام شد و بعداً دیگر اتفاقی نیفتاد ولی پیامبر اکرم این کار را کردند که یک زهر چشمی هم باشد که این جور هم نیست که شما از ما دور هستید و هر کاری دلتان بخواهد بکنید. ما یک جامعه اسلامی هستیم و یک جامعه متشکل مستحکمی هستیم که به فکر همۀ بحثهای خودمان نسبت به مباحث اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، فرهنگی حساس هستیم و اقدام میکنیم و لذا پیامبر این اقدام را کردند.
اما بحث غزوه خندق، در ماه شوال سال پنجم هجری، عرضم به حضورتان که در دهم شوال پیامبر اکرم برای این جنگ اقدام کردند و در اول ذی القعده جنگ تمام شد؛ یعنی قریب به بیست و یک روز طول کشید که شش روز آن بحث خندق و کندن خندق بود که ما حالا خدمتتان عرض میکنیم، پانزده روز هم داستان جنگ و محاصره بود که حالا عرض میکنیم. اما این جنگ چه طور شد که به وجود آمد؟! به تحریک قبیله بنی نضیر و بنی وائل که هر دو از قبایل یهودی اطراف مدینه بودند که اینها مشرکین مکه را تحریک کردند. حدود پنج نفر از یهودیان از قبیله بنی نضیر و بنی وائل به مکه رفتند که اسمهای آنان هم در تاریخ ثبت است، «حیّی بن اخطب» که از بنی نضیر و رئیس قبیله بنی نضیر است، «سُلام بن ابی الحُقَیق نضری»، «کِنانة بن ربیع بن ابیالحقیق نضری»، که این سه نفر از قبیله بنی نضیر بودند و «هَوذة بن قیس وائلی و ابوعمّار وائلی» که از قبیله بنی وائل بودند، این پنج نفر به مکه رفتند و مشرکین مکه را تحریک کردند که ما با شما هستیم برخلاف آن قراردادی که با پیامبر و مسلمانان داشتند، که ما با شما همکاری میکنیم و ما از درون نسبت به آنها اقدام میکنیم، شما هم بیایید و همه قبایل را جمع کنید و خلاصه تحریک کردند. ابوسفیان هم پذیرفت و احساس کرد که دوباره برای آنها فرصت مناسبی است، فلذا آنها هم اعلام آمادگی کردند و عرضم به حضور شما این خبر به پیامبر اکرم (ص) رسید. از طریق جاسوسهایی که پیامبر اکرم داشتند مطلع شدند و خبر را میآوردند. ده هزار نفر به روایتی که نسبت به آن تاریخ این تعداد یک تعداد وحشتناکی بود، حالا تاریخ مسعودی نقل میکند که تعداد مشرکین بیست و چهار هزار نفر بوده، یعنی آنهایی که آمدند و همراهی کردند و آنهایی که در راه کمک کردند که آذوقه به کفار برسانند همه را جمع کرد حدود بیست و چهار هزار نفر در این جنگ علیه مسلمانان همکاری کردند. سیصد اسب با خودشان آورده بودند و هزار و پانصد شتر همراه داشتند یعنی شاید بتوان گفت مجهزترین لشکر نظامی وقت، از تمامی احزاب و گروهها و قبایل مختلف و برای همین اسم این جنگ را جنگ «احزاب» گذاشتند؛ چون از تمامی قبایل مختلف مثل قبایل بنی غطفان و مجموعه قبایل قریش، قبیله بنی سُلیم، بنی اشجع و بنی اسد به علاوه بنی نضیر و بنی وائل و بنی قریظه که حالا میگویم بعداً اینها به این مجموعه اضافه شدند.
یکی از حاضران پرسید: «یعنی هنوز بنی قریظه سر جای خودشان هستند و قرارداد را به هم نزدند؟»
حاج آقا فرمودند: «نه هنوز به هم نزدند، بنی قریظه هنوز سر قولش هست.»
تعداد مسلمانان سه هزار نفر بود و طبق روایات پیامبر اکرم (ص) همه مسلمانان را جمع کردند و مجدداً مشاوره کردند که جنگ در داخل شهر باشد یا بیرون از شهر برویم. در این جا جناب «سلمان» که ـ سلام الله علیه ـ پیش نهاد کرد که: «یا رسول الله! ما در ایران که بودیم وقتی که جنگ سختی بر ما به وجود میآمد دور شهر را کَندک میکندیم و این باعث میشد که دشمن نتواند نفوذ کند.» خوب کندک کلمه فارسی بود، پیامبر اکرم این را معرّبش کردند تبدیل به خندق شد؛ اصلاً کلمه خندق کلمه عربی نیست و این کلمه بعدها درست شده از کلمه کندک، خوب کندک که نمیشد بگویند و برای همین خندق شد. این به رأی گذاشته شد و در جنگ احد که مسلمانان حرف پیامبر را گوش نکرده بودند با این که پیامبر مایل بودند در داخل شهر بجنگند ولی به بیرون از شهر رفتند. این بار هیچ کدام از مسلمانان مخالفتی نکردند و بنا بر این دور شهر مدینه را خندق کندند.
یکی از حاضران پرسید: «از جنگ احد تا این جنگ دیگر هیچ جنگی رخ نداده بود؟»
حاج آقا فرمودند: «فقط همان جنگ دومة الجندل بود وگرنه جنگ مهم دیگری نداریم.» جنگهای مهم پیغمبر همین مواردی که از جنگ بدر، احد و خندق، عرضم به حضور شما بعد از فتح مکه، حالا فتح مکه هم که یک جنگ بدون خونریزی بود، جنگ حنین و خیبر که اینها جنگهای مهم است که حالا بحث میکنیم.
قبیله بنی خزاعه که یک عده زیادی مسلمان بودند و برخی هم متحدین پیامبر بودند آمدند و به پیامبر اطلاع دادند و جاسوسان آمدند گفتند که: «کفار مکه با همکاری این قبایل یهود، این تصمیم را دارند.» خوب جناب سلمان هم که این پیش نهاد را کردند و خوب عرض کردم که مسلمان دیگر مخالفتی نکردند چون دیگر تجربه جنگ احد را داشتند. این که کجا را خندق بِکنند مهم بود، خوب مدینه یک شهری است که یک طرفش کاملاً سنگلاخی است و یک طرفش هم نخلستان است. یک قسمت تقریباً راه ورودی داشت که معمولاً از این مسیر وارد مدینه میشدند تصمیم بر این شد که پشت کوه «سلع»، کوه سلع همان کوهی است که الان مساجدسبعه در آن هست. اصلاً این مساجد سبعه برای چه به وجود آمدند ؟ یک مسجدی به نام مسجد احزاب آن جا است، مسجد سلمان آن جاست؛ مسجد فاطمه زهرا هم که الان سالهای سال است درش را تیغه و سیمان کردند و حالا مسجد خلفای دوگانه اول که اینها به مسجد سبعه معروف هستند. پشت کوه سلع از منطقه مذاد یک قلعهای بود در غرب مسجد فتح که همان نزدیک کوه سلع است تا ناحیه ذباب و کوه راتج در کنار کوه بنی عبید در غرب بطحان در این منطقه را خندق کندند. پیامبر اکرم هم هر چهل ذراع را به ده نفر سپردند که این ده نفر، چهل ذراع و ده نفر دیگر هم چهل ذراع دیگر تا آخر و همه را مأمور کردند که در این قصه باید شرکت کنند. خود نبی مکرم اسلام هم برای تشجیع و کمک خود حضرت هم وارد شدند و در کندن خندق کمک کردند. ظاهراً که عرض خندق شش متر بوده و عمق آن حدود پنج متر و یک چیزی که به این راحتی هر اسب یا انسانی نمیتوانست از آن عبور کند، بله یک جاهایی به اصطلاح پُل داشت که این پلها را هم مأمور گذاشتند که هر کسی نمیتوانست عبور کند. اتفاقات جالبی در هنگام کندن خندق به وجود آمد که شش روز کندن خندق طول کشید و به یک جاهایی میرسیدند که یک سنگ خیلی سختی بود و هر چه که کندند نمیتوانستند آن را جدا کنند. خود نبی مکرم اسلام آمدند و با سه تا ضربه، ضربه اول یک جرقهای زد و پیامبر اکرم هم با هر ضربهای وعدۀ فتح شام و یمن و روم را میدادند. حالا شما دقت کنید کار به جایی رسیده که مسلمانان تقریباً در محاصره افتادند و حالا اتفاقات بعدی را هم میگویم که داخل شهر چه چیزهایی شد.
حالا این وسط پیامبر اکرم اعلام میکنند که یمن فتح میشود، روم و شام فتح میشود. یک شخصی به نام «مُعَتِّب بن قسیر» که از منافقین مدینه بود آمد گفت: «محمد فتح یمن و روم و شام میدهد، ما این جا برای قضای حاجت فرصت نمیکنیم که کاری کنیم.» تحریک و اذیت میکردند چون وضعیت اصلاً وضعیت مناسبی نبود، پیامبر هم دستور دادند قبل از این که اینها بیایند تمام محصولات اطراف مدینه را همه را درو کردند و هیچ چیزی باقی نماند و همه را بردند و انبار کردند.
تقریباً بیست روز و عملاً یک ماه شهر محاصره شده بود و به این راحتیها که نمیشد کاری کنند، حتی از قبیله بنی قریظه هم پیامبر اکرم و مسلمانان رفتند و بیل و کلنگ و زنبیل قرض گرفتند که این خندق را بکنند و با زنبیل خاکها را بردارند. حتی بنی قریظه تا این جا چه کار کردند؟ بیل و کلنگ را هم تأمین کردند. این وسط حالا دشمن محاصره کرده و تمام احزاب آمدند، از طرف دیگر یهودیان اطراف نامردی کردند و رفتند و تحریک کردند که جنگ بشود و این حرفها، آنهایی که سست ایمان بودند شروع کردن که ما چه کار کنیم؟ با چه کسی میخواهیم بجنگیم؟ یکی مثل ابن قسیر که برمیگردد و میگوید که: «ما توان نداریم که برای قضای حاجت برویم حالا میخواهیم با اینها هم بجنگیم، فتح روم و شام هم میکنیم.» یک عده دیگر در شهر پخش کرده بودند، همین مجموعه عبدالله بن ابی و اطرافیانش که چه کار میکنید؟ شما میفهمید که با چه کسانی میخواهید بجنگید؟ حالا جنگ احد یک چیزی و جنگ بدر یک چیزی، اینها تمام قبایل حجاز را جمع کردند، مجهزترین لشکر را آوردند. با چه کسانی میخواهید بجنگید؟ همه ما را تار و مار میکنند و ما جلوی چه کسی میخواهیم بایستیم. اگر آمریکا بخواهد با یک بمب تمام پیچ و مهرههای ما را باز میکند، هان! دقیقاً این اتفاقات همان زمان افتاد، حتی در بازار مدینه برخی از این قبایل یهودیان بنی نضیری میآمدند و تحریک میکردند که اوضاع خراب است و ما دیگر نمیتوانیم.
دیگر علیه ما حقوق بشر جهانی دیگر قطعنامه صادر کرده و به شورای امنیت رفته است، «FATF، اف ای تی اف» فلان کار را میکند. دقیقاً حالا نه با این کلمات ولی دقیقاً با همین اتفاقات، که یک عده از داخل دارند تحریک میکنند و ته دل مسلمانان را خالی میکنند، اتفاقاً یک عده هم ته دلشان خالی شد؛ برخی از این افراد از قبیله بنو حارثه بودند که اینها چون وقتی باخبر شدند که بنی قریظه دارد با اینها همکاری میکند، چون بنی قریظه اعلام کردند که ما تأمین خوراک و غذای شما کفار را میکنیم؛ بنی قریظه خیانت کردند، حالا دیگر این وضعیت به قول ما قوز بالای قوز شده است. «کعب بن اسد قَرظی یا قُرظی» که رییس قبیله بنی نضیر بود به تحریک حیی بن اخطب به او گفت: «بیا و با ما همکاری کن که دیگر کار تمام است و کار اینها یک سره است وگرنه خودت هم گرفتار میشود.» او اول قبول نکرد و نپذیرفت ولی نهایتاً با تحریک حیی بن اخطب، کعب بن اسد هم پذیرفت و آمد همکاری کرد و خبرش به پیامبر اکرم رسید. پیامبر اکرم (ص) با سران قبایل اوس و خزرج را که «سعد بن معاذ و سعد بن عباده» بودند را فرستادند به قبیله بنی قریظه تا از صحت و سُقم قصه باخبر شوند و پیامبر به اینها گفت: «اگر شما واقعاً دیدید که اینها دارند این کار را میکنند بیایید و نتیجه را فقط به من اطلاع دهید و به کسی نگویید تا خبر منتشر نشود و اوضاع که اوضاع مناسبی نیست.» اینها هم رفتند و تحقیق کردند و سوال و جواب، چون اینها از متحدین بنی قریظه بودند و بنی قریظه با یک زبان تند و فحاشی به اسلام و پیامبر، خلاصه خیالشان راحت بود که دیگر کار تمام است. دیگر ایران 22 بهمن را نخواهد دید و اسلامی دیگر به عنوان اسلام در مدینه باقی نخواهد ماند.
آمدند و مخفیانه به پیامبر اطلاع دادند، خوب منافق زیاد بود و سر کردۀ آنها که عبدالله بن ابی بود و خدا لعنتش کند، در شهر این را پخش کرد که ای داد! از مقابل که کفار آمدند، منافقین هم خبر دادند و یک جوری این خبر پخش شد. حالا خود بنی قریظه هم میآمدند و اطلاع میدادند، بالاخره نفوذی داشتند. از مقابل که کفار دارند میآیند و با آن احزاب و آن ده هزار و بیست هزاری که میامدند و آن همه تجهیزات، بنی قریظه هم که پشت مسلمانان بودند، یک عده هم ترسیده بودند و خودشان را باختند از مسلمانان که از قبیله بنو حارثه بودند که اوس بن قیظی را پیش پیامبر فرستادند به بهانه این که خانههای ما حفاظ ندارد و اگر این بنی قریظه بیایند ما چه کار کنیم و ما نمیتوانیم. عذر خواستند که در جنگ خندق بیایند و به بهانه این که برویم خانههایمان را حفظ کنیم.
ببینید اوضاع خیلی اوضاع بدی است، این وسط پیامبر هم آن اتفاق سر قضیه سنگ و یک داستان دیگر از معجزات پیامبر اکرم در جنگ خندق، پیامبر اکرم در این شش روز که کار میکردند و خیلی هم سخت کار میکردند، بالاخره بیست و چهار ساعته کار میکردند و حتی غذا هم به ایشان نمیرسید سنگ به شکم مبارک میبستند که گرسنگی را احساس نکنند.
یکی از این زنان اصحاب به اصطلاح ران گوسفندی را آماده کرده بود و به همسرش گفت: «برو و به پیامبر اطلاع بده که من ران گوسفندی را آماده کردم که حضرت گرسنه است و غذا نخورده است بلکه آقا بپذیرند و تشریف بیاورند و برای ما هم برکتی باشد و از غذای ما بخورند، برو و پیامبر را دعوت کن که برای ناهار به منزل ما بیایند.»
آمد به پیامبر اطلاع داد و پیامبر هم در حال کندن بودند که اطلاع داد و پیامبر اکرم فرمودند: «من تنها بیایم یا همه مسلمانان هم بیایند.» این طرف در رو در بایستی ماند که چه بگوید یا بگوید که شما تنها بیایید، پس عرض کرد: «امر، امر شماست.» حضرت فرمودند: «برو، من میایم»، پیامبر اکرم ندا دادند و دستور دادند که: «ندا بدهید که هر کس که صدای پیغمبر را میشنود به خانه فلانی بیاید و ناهار بخورد.» حالا این یک ران گوسفند بیشتر آماده نکرده است، در راه که پیغمبر میرفتند طرف منزلش در خانهها را میزدند که مردم بیایید. همه مردم مدینه به خانه این طرف آمدند، این صحابی پیامبر آمد و به همسرش گفت: «چرا نشستی که اهل مدینه دارند میآیند.» همسرش خیلی فهمیده بود گفت: «پیغمبر کاری را که میکند میفهمد که چه کار میکند، تو به این کاری نداشته باش و دخالت نکن او پیغمبر است.» همه آمدند و راوی میگوید خانههای آن زمان که مثل حالا نبود که دیوار به دیوار باشد و خانهها به صورت پراکنده بودند و دور و اطراف خانهها باز بود. مردم مدینه وارد خانه میشدند، خوب جا که نمیشد، حضرت به دیوار اشاره میکردند دیوار عقب میرفت و کل مردم مدینه در آن خانه جا شدند. حالا چرا این اتفاق بیفتد؟ این یک نوع دادن روحیه است و در عین حال پیامبر معجزهاش را نشان بدهد و پیامبر اکرم (ص) وقتی به منزل آمدند به آن همسر صحابی خود فرمودند: «شما برو کنار من خودم غذا را توزیع میکنم.» امیر المومنین (ع) بیان میکند که پیامبر اکرم سرشان را داخل دیگ کردند و یک جملاتی را بیان کردند، همان طور که سرشان در دیگ بود فرمودند: «کاسهها را بدهید»، حضرت میکشیدند و به مردم میدادند و مردم میخوردند. راوی میگوید که این همه مردم غذا خوردند و تمام شد ولی غذای دیگ تکان نخورده بود و همان مقدار در دیگ باقی مانده بود و این معجزه را همه دیدند از پیامبر اکرم (ص) که این اتفاقی بود که موقع کندن خندق پیش آمد.
آیات 62 و 63 سورۀ نور به داستان کندن خندق و تحریک منافقین و آن عدهای که دلشان خالی شد و آن عدهای هم که محکم و مقاوم ایستادند، حتی یک عده این قدر ایمان قوی داشتند که به پیامبر میگفتند: «شما اجازه میدهید که من بروم و فلان کار را کنم»، اگر اذن میدادند میرفتند و اگر اذن نمیدادند آنها نمیرفتند، این قدر محکم بودند. یک عده هم که به بهانههای مختلف متواری میشدند، آیه 62 و 63 سورۀ نور میفرماید: «إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ إِذَا كَانُوا مَعَهُ عَلَىٰ أَمْرٍ جَامِعٍ لَمْ يَذْهَبُوا حَتَّىٰ يَسْتَأْذِنُوهُ» «آن کسانی که ایمان به خدا و پیامبر آوردند و آن چه که پیامبر آورده را اعتقاد دارند و بدون اذن او جایی نمیروند»، اشاره به کندن خندق دارد و «إِنَّ الَّذِينَ يَسْتَأْذِنُونَكَ أُولَٰئِكَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ۚ فَإِذَا اسْتَأْذَنُوكَ لِبَعْضِ شَأْنِهِمْ فَأْذَنْ لِمَنْ شِئْتَ مِنْهُمْ» «پیامبر اگر آمدند به برخی اگر خواستی اجازه بده و بعضی را خودت میدانی» و «وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمُ اللَّهَ ۚ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ، لَا تَجْعَلُوا دُعَاءَ الرَّسُولِ بَيْنَكُمْ كَدُعَاءِ بَعْضِكُمْ بَعْضًا ۚ قَدْ يَعْلَمُ اللَّهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِوَاذًا ۚ فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخَالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ» «یک عده هم این وسط هستند که مخالفت امر پیغمبر میکنند و عرضم به حضور شما میترسند که این فتنه بشود»، اینها آمدند که تعدادشان هم زیاد است و ما نمیتوانیم «أَوْ يُصِيبَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ»
فکر میکنید آیۀ قرآن فقط مربوط به واقعه خندق میشود، قرآن یک قاعده کلی است برای تمام تاریخ، یعنی اگر در هم چنین وضعیت مشابه قرار گرفتی و کم آوردی شامل این آیه عذاب میشوی؛ اگر نه به هر شکلی، یکی به جلو میرود، یکی با بیان خودش و دیگری با کلامش، خلاصه هر کسی با توان خودش باید حواسمان را جمع کنیم.
خلاصه قریش، مشرکین مکه وقتی به نزدیکی مدینه رسیدند دو قسمت شدند. ببینید چه برنامه ریزی کرده بودند، خیلی وضعیت خطرناکی بود. قبایل قریش و متحدانشان مثل «کنانه و تهامه» در منطقه «رومه» بین منطقه «جُرف و زَغابه» لشکرشان را مستقر کردند که نزدیک مدینه بود، یک عده از قبیله غطفان با متحدین خود که چند قبیله دیگر بودند که در منطقه اُحد مستقر شدند، یعنی پشتیبانی شد؛ یعنی نیروهای به قول معروف آمادۀ جنگ را در نزدیکی مدینه آوردند و یک عده را پشت صحنه نگه داشتند که بتوانند نیروها را جا به جا کنند. یعنی دیگر کار تمام است و آمدند که ریشه اسلام را به قول خودشان بکنند.
مسلمانان هم در دامنه کوه سعل همین که گفتم الان مسجد سبعه در آن هست، پیامبر اکرم هم همان جا مستقر شدند که الان همان جایگاه پیغمبر مسجد است که به آن مسجد «احزاب» گفته میشود. پیامبر در آن جا نماز خواندند و در آن جا مستقر شدند، خلاصه آن مسجد الان باقی است. خوب بنی قریظه هم که خیانت کردند و اوضاع خیلی ناجور شد. این هم به شما بگویم که بنی قریظه خیلی تهدید کردند، داخل شهر خیلی تحریک کردند و شایعه راه انداختند که دیگر ته دل همه را خالی کردند. خبر رسیده بود که امشب و فردا از پشت سرمان حمله میکنند و به داخل شهر شبیخون میزنند و این حرفها، پیامبر اکرم که پانصد را مأمور کردند که به داخل شهر بروید و آنها داخل شهر را نگهبانی میدادند. از شب تا صبح در کوچهها راه میرفتند و داخل شهر تکبیر میگفتند که یعنی ما هستیم. حتی یک بار یکی از شبها حواسشان نبود و دو گروه از مسلمانان با هم رو در رو شدند و فکر کردند که بنی قریظه هستند و به سوی هم تیر اندازی کردند و چند نفری هم این وسط کشته شدند که بعد از آن قرار شد که خلاصه به قول ما که میگوییم رمز شب، یک رمز شبی را پیامبر اعلام کردند؛ پیامبر خیلی دقیق عمل میکردند، «یا منصور امت» را که همه شنیدید، این کلمهای بود که به ذهن کفار هم نمیرسید و خوب کفار میدانستند که مسلمانان «الله اکبر» میگویند، آن کس که نفوذی باشد میآید و الله اکبر میگوید. این رمز «یا منصور امت» دیگر به عقل جن هم نمیرسید، اینها وقتی به هم میرسیدند این را میگفتند و تا این را میگفتند معلوم میشد که اینها با هم هستند، رمز شب برای مسلمانان است.
خلاصه لشکر مشرکین آمدند و وقتی که رسیدند با خندق رو به رو شدند، آنها که در عمر خود خندق ندیده بودند و اصلاً چیزی به نام خندق در منطقه حجاز وجود نداشت، این ابتکار جناب سلمان از ایران بود.
یکی از حاضران پرسید: «یعنی در این شش روزی که خندق میکندند به گوششان نرسیده بود؟»
حاج آقا فرمودند: «حتماً نرسیده بود وقتی رسیدند به آن جا تازه دیدند.» عرضم به حضور شما که خیلی سریع خندق کنده شد و این جوری نبود که فرصت کنند بیایند و خبر بگیرند، اصلاً تصور این را نمیکردند.
یکی از حاضران پرسید: «محدوده خندقها چه مقداری بود؟»
حاج آقا فرمودند: «نمیدانم محدودهاش تقریباً محدودۀ بزرگی است ولی به عقل کسی هم نمیرسید که در این شش روز بخواهند یک چنین کاری کنند. پیامبر دستور داده بودند که خیلی سریع انجام بشود.»
دوباره سوال شد که: «این یکی از اعجاز پیامبر اکرم (ص) بوده است؟»
حاج آقا فرمودند: «بالاخره در مدت بسیار کمی این اتفاق افتاده بود.» آنها آمدند و با خندق رو به رو شدند، دیگر نمیتوانستند از آن جا رد شوند، حتی اسب هم نمیتواند به این راحتی از آن بپرد. از روی شش متر چه طوری اسب باید بپرد و به این راحتی نیست، چون از یک طرف عمقش هم زیاد بود. آن جاهایی که پل داشت فاصلهاش زیاد بود و نگهبان هم داشت و نمیتوانستند عبور کنند. خلاصه همه پشت خندق ماندند و اتراق کردند و عرضم به حضور شما منتظر فرصت شدند. «عمرو بن عبدود» که معادل هزار مرد جنگی بود خودش به همراه دو نفر دیگر از جایی که کمی عرض خندق کمتر بود، چون پیامبر که متر نمیگرفت که دقیقاً هم اندازۀ هم باشد؛ یک جاهایی کم و زیاد بود، از یک جایی که کمتر بود پرسید به همراه دو نفر دیگر عبور کرد و آمد به طرف مسلمانان و هل من مبارز طلبید. معادل هزار مرد جنگی بود و گفت: «کسی حاضر است با من بجنگد؟» هیچ کسی جلو نمیآید، امیر المومنین بلند شد و فرمود: «یا رسول الله! من میروم.» پیامبر فرمودند: «بنشین»، سه بار این اتفاق افتاد تا جایی که عمرو بن عبدود گفت: «صدای من گرفت، شما مردی ندارید که با من بجنگد»، امیر المومنین بلند شد و فرمود: «یا رسول الله! من حاضرم و میجنگم»
بعد از سه بار بالاخره حضرت پذیرفتند و عمامۀ خود را بر سر امیر المومنین بستند و راوی میگوید که شمشیر خودشان را به امیر المومنین دادند و دعا کردند. وقتی که امیر المومنین رفتند به سمت عمرو بن عبدود راوی میگوید که پیامبر اکرم دست مبارک خودشان را بر محاسنشان گرفتند، این خیلی معنا داشت؛ اوج محبت است، یعنی این قدر این را دوست دارم که تحمل نمیکنم که این دارد میرود، دست به محاسن گرفتند و دعا کردند و فرمودند: «الان تمام کفر در مقابل تمام اسلام ایستاده است.» یعنی امیر المومنین تمام اسلام است و این را پیغمبری میگوید که «ما ینطق عن الهوی» است، این خیلی مهم است. امیر المومنین وقتی پیش عمرو بن عبدود رفتند، خوب او سوار اسب بود و حضرت پیاده بودند به او فرمودند: «سه تا پیش نهاد به تو میکنم» او گفت: «چیست؟» فرمودند: «اول این که اسلام بیاور»، او گفت: «این نمیشود و من اسلام نمیآورم» حضرت فرمودند: «پس برگرد و نجنگ چون تو را میکشم.» عمرو بن عبدود که خیلی مغرور بود گفت: «من در هیچ جنگی برنگشتهام، حالا برگردم که از این خندق عبور کردهام.» او گفت: «پیش نهاد سوم چیست؟»
حضرت فرمودند: «من پیادهام و تو سواره، اگر راست میگویی این طوری که جنگ عادلانه نیست پس پیاده شو تا بجنگیم.» او پذیرفت و پیاده شد، اسبش را پی کرد و رفت و جنگیدند. یکی از حاضران پرسید: «دو نفری که با عمرو بن عبدود آمده بودند چه شدند؟» حاج آقا فرمودند: «الان عرض میکنم، یک نفرشان در آن خندق افتاد و نتوانست که بیاید، آن یکی که آمد حضرت امیر بعد از این که عمرو بن عبدود را کشت آن دومی را هم کشت و به هر دو مجال نداد.» به قدری جنگ شدید شد که گرد و خاک بلند شد و دیگر چیزی دیده نمیشد.
پیامبر اکرم (ص) دست به دعا برداشتند و در همین حینی که پیامبر دعا میکردند صدای تکبیر امیر المومنین بلند شد. تکبیر چه معنایی داشت؟ یعنی کار را تمام کردم. این که عمرو بن عبدود افتاد بر زمین و حضرت آمد سرش را جدا کند و او آب دهانش را پرت کرد در هیچ تاریخی ما نمیبینیم. امیر المومنین با یک ضربت کار عمرو بن عبدود را تمام کرد و در جا او را کشت و تکبیر گفت و تمام شد. وقتی گرد و خاک خوابید پیامبر اکرم دیدند که عمرو بن عبدود افتاده و کارش تمام شده وامیر المومنین برگشت.
جمله معروف پیغمبر در فضیلت امیر المومنین که فریقین هم نقل میکنند، برخی از کتب پیروان مکتب خلفا مثل کتاب «المستدرک علی الصحیحین» حاکم نیسابوری نقل میکند که پیامبر اکرم فرمودند: «ضربة علی یوم الخندق افضل من عبادة الثقلین»
تأکید میکنم که این قول پیغمبر است: اول این که پیامبری که «ما ینطق عن الهوی» است و از روی هوا و هوس حرفی نمیزند، لذت برده که امیر المومنین یک دشمنی را کشته و حالا یک چیزی هم گفته باشد. هر چه از دو لب این پیامبر خارج میشود وحی است یعنی تأیید الهی پشتش است. بعد هم نمیگوید: «ضربات علی» میگوید: «ضربة علی» یعنی یک ضربه شمشیرش، این همه که حضرت شمشیر زده، ولی میگوید که: «یک ضربه شمشیر علی که از بالا آورده به پایین افضل از عبادت جن و انس است.» یعنی همین یک فضیلت برای امیر المومنین بس است، همین یک فضیلت را بگذاریم دیگر هیچ کسی به گَرد امیر المومنین هم نمیرسد. با یک ضربت، امیر المومنین چه اخلاصی دارد که پیامبر این را بیان میکند و خلاصه عمرو بن عبدود کشته شد.
یکی از حاضرین پرسید: «خود حضرت امیر برایشان مشکلی پیش نیامد و ضربهای ندیدند؟»
حاج آقا فرمودند: «چرا ضربهای به سر امیر المومنین خورد، به قدری شمشیر عمرو بن عبدود قوی بود، چون سپر امیر المومنین را جلوی سرشان نگه داشتند ولی باز شمشیر، سپر را شکافت و به فرق مبارک حضرت امیر خورد و زخمی شد ولی خیلی زخم قوی نبود.» مهم این است که حضرت امیر معادل هزار مرد جنگی را کشت و از پا در آورد. آن یکی که این صحنه را دید خواست که فرار کند ولی امیر المومنین به سراغش رفت و تو هم که حالا از خندق عبور کردی و آمدی دیگر برنمیگردی و به دست امیر المومنین کشته شد و حضرت برگشت. کفار به شدت روحیه خود را از دست دادند، وقتی عمرو بن عبدود این جوری کشته شد پس بقیه میخواهند چه کار کنند، فلذا خیلی ولوله افتاد ونهایتاً پانزده روز این محاصره طول کشید. یک اتفاقی افتاد که الان عرض میکنم و باعث شد که جنگ تمام بشود، البته شش نفر از مسلمانان در این جنگ به شهادت رسیدند با آن ضربات تیری که میزدند. هشت نفر از مشرکین غیر از عمرو بن عبدود و همراهش کشته شدند.
عرضم به حضور شما که یک سری اتفاقات افتاد که عامل پیروزی مسلمانان بود و این خیلی مهم است. اول این که جنگ مردانه و شجاعانه و تن به تن امیر المومنین با آن بزرگ جنگاور عرب بود، همین یکی از عوامل مهم پیروزی بود.
یک عامل دیگر نقش مهم یک شخصی به نام «نعیم بن مسعود أشجعی» است. این نعیم بن مسعود اشجعی عرضم به حضورتان تازه مسلمان شده بود و از قبیله «غطفان» بود و چون تازه مسلمان شده بود مشرکین و بنی قریظه خبر نداشتند که این جزء مسلمانان است، هنوز فکر میکردند که این مشرک است. در همین حین جنگ خندق آمد خدمت پیامبر اسلام و اسلام آورد و یک پیش نهاد به نبی مکرم داد که این اقدام نعیم بن مسعود خیلی موثر بود. گفت: «یا رسول الله! به من اجازه میدهید که بروم و یک کاری کنم که خلاصه اینها عقب نشینی کنند.» حضرت فرمودند: «اجازه داری» او گفت: «اجازه میدهید که هر کاری خواستم بکنم؟» پیامبر فرمودند: «الحرب خُدعه» یعنی «جنگ خدعه است و برو و هر حیلهای داری به کار ببر و هر حیله که داری بکن.»
این نعیم بن مسعود پیش قبیله بنی قریظه آمد و گفت: «اگر این طوری بشود شما میخواهید که چه کار کنید؟ اینها میروند و شما با مسلمانان میمانید» آنها گفتند که: «خوب چه کار کنیم؟» گفت: «به نزد مشرکین بروید و دو یا سه نفر از آنها را به گروگان بگیرید که اگر جنگ تمام شد و مشرکان رفتند و شما با مسلمانان ماندید چند نفر از مشرکان را گروگان داشته باشید که شما را رها نکنند و خلاصه حمایتتان کنند.» این را که گفت بنی قریظه هم پذیرفتند. قبل از این که بنی قریظه پیش مشرکین بروند این نعیم بن مسعود پیش مشرکان رفت و آنها هم که فکر میکردند این هنوز مشرک است، به آنها گفت: «چرا شما نشستید که این بنی قریظه رفتند و با مسلمانان عهد بستند و متحد شدند و به دنبال این هستند که چند نفر از شما را به بهانه این قصه از شما گروگان بگیرند و به دست مسلمانان بدهند تا بکشند.» اول که مشرکین باور نمیکردند ولی بعد از چند مدت دیدند که بنی قریظه آمدند و گفتند که: «چند نفر را به عنوان گروگان به ما بدهید.»
آنها گفتند که: «این نعیم بن مسعود به ما گفت که اینها میآیند و از ما گروگان میخواهند.» در نهایت یک اختلاف سنگینی بین بنی قریظه و مشرکین به وجود آمد و خلاصه همه چیز را به هم زد و این اقدام نعیم بن مسعود خیلی به این قصه کمک کرد.
عامل دیگری که خیلی موثر بود این دستوری بود که پیامبر اکرم قبل از جنگ خندق دادند که تمام محصولات را درو کنید. مشرکین که آمده بودند خوب با هزار و پانصد شتر و سیصد تا اسب آمده بودند و اینها غذا و علوفه میخواستند، همه چیز هم درو شده بود و هیچ چیزی برای حیواناتشان هم نبود که بخورند حتی بعضی از شترها از گرسنگی رو به موت بودند چون حدود یک ماه در این منطقه بودند و خیلی عامل موثری شد نسبت به این که اینها برگردند چون دیگر توانی نداشتند و بنی قریظه هم یک مقدار برای آنها غذا فرستادند و کمکهای غذایی بنی قریظه که میخواستند به مشرکین بدهند در راه گیر افتادند و به دست مسلمانان افتاد و آنها را خوردند و خلاصه داستانی شد.
عامل مهم بعدی دعای پیامبر اکرم بود، شب قبل از این که مشرکین برگردند دعای سختی را پیامبر اکرم کردند و دستان مبارک را به سوی آسمان بلند کردند و از خدا خواستند که احزاب را متشتت کند و اینها را پراکنده گرداند. به روایتی همان شب و به یک روایت دیگر در همان لحظه دعای پیامبر، ببینید آن زمان به شدت هوا سرد شده بود و هوا که سرد بود اینها آتش روشن کرده بودند و دیگها را روی آتش میگذاشتند که غذا بپزند و طوفان شدیدی به وجود آمد که تمام خیمه مشرکین را به هوا برد. تمام دیگها را بگرداند و تمام آتشها خاموش شدند و خلاصه اینها ماندند و آن سرما و آن گرسنگی و آن حیوانات گرسنه و آن تفرقهای که بین آنها افتاده بود؛ دیدند که فایدهای ندارد و بعد از این که بزرگترین ژنرال خودشان را هم از دست داده بودند دست از پا درازتر جمع کردند و رفتند.
عرض کردم بزرگترین درسی که ما میتوانیم از این جنگ خندق بگیریم که اگر هدف تو درست است که درست هم هست به عنوان یک مسلمان و در حکومت اسلامی تو دیگر از لومت و لائم کسی نباید بترسی. باید مردانه بایستی، اگر دشمن آمده و اگر تعدادشان زیاد است، این آمریکا اسلحههای آن چنانی دارد و قدرت نظامیاش فلان است ما که چه قدر ادعا میکنیم و میرویم این طرف و آن طرف میبندیم خیال کردیم آنها اگر بخواهند فلان کار را میکنند. این قصه را اگر بخواهیم از سیرۀ پیغمبر بگیریم حق نداریم و باید بایستیم، یعنی «اِحدی الحُسنیین» نهایتاً میشود. باید در مقابل این قصهها ایستاد که اگر نایستیم مشمول لعن پیغمبر هستیم و مشمول عذاب الهی میشویم.
آیۀ 9 سورۀ احزاب نسبت به این قصه اشاره میکند که دعای پیغمبر و آن طوفانی که شد، آیۀ 9 سورۀ احزاب میفرماید: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اذْكُرُوا نِعْمَةَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَاءَتْكُمْ جُنُودٌ فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ رِيحًا» «اینها لشکرشان را آوردند ما هم لشکر خودمان را فرستادیم»، «ریحاً» یعنی «باد و طوفان»، «وَ جُنُودًا لَمْ تَرَوْهَا» «نمیدیدند آنها را»، «جنوداً» همین باد و طوفان بود که آنها تشخیص نمیدادند که «وَ كَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرًا» «خدا میبیند تو که داری فتنه میکنی، تو که داری جهاد میکنی، تو که تا آخرین قطره خونت میایستی، اینها همه را خدا آگاه هست.»
خلاصه محاصره حدود پانزده روز طول کشید و جمع کردند رفتند و آیات 214 سورۀ بقره، 51 و 52 سورۀ نساء، آیات 9 تا 25 سورۀ احزاب به جنگ احزاب و خندق اشاره دارد و آنهایی که مایل هستند میتوانند مراجعه کنند.