تاریخ تحلیلی اسلام ۲۴

تاریخ تحلیلی اسلام ۲۴

کلاس تاریخ تحلیلی اسلام ۲۴

مدرس: حجة الاسلام و المسلمین سلیمی

موضوع: وقایع سال چهارم هجری

متن تاریخ تحلیلی اسلام ۲۴

بسم الله الرحمن الرحیم

در ادامۀ بحث تاریخ تحلیلی نبی مکرم اسلام به وقایع سال چهارم هجری می‌رسیم. چند تا موضوع مهم هست البته موارد متعدد است، آن‌هایی که مهم‌ترین است و وقت ما مجال می‌دهد و ضرورت دارد که روی آن بحث کنیم را من متعرضش می‌شوم.

یکی از آن‌ها حادثۀ «بئر معونه» است یا سریۀ بئر معونه که در ماه صفر سال چهارم هجری اتفاق افتاد. داستانش از این جا شروع می‌شود که در صفر سال چهارم هجری یک شخصی به نام «عامر بن مالک» که معروف به «ابو براء »بود، این کافر بود و بزرگ قبیله بنی عامر بود. در منطقه «نجد» در جنوب شرقی مدینه که حالا این شخص یک اُلقه و علاقه‌ای نسبت به نبی مکرم اسلام داشت. در ماه صفر سال چهارم این عامر بن مالک خدمت نبی مکرم آمد در مدینه و یک سری هدایا هم با خودش آورده بود و پیامبر اکرم از باب این که این کافر است و اسلام نداشت هدایای او را نپذیرفت و در مقابل اسلام را برای او عرضه کرد که: «بیا و اسلام را بپذیر.»

این عامر بن مالک هم به پیامبر پیش نهادی کرد که: «اگر می‌خواهید این اتفاق بیفتد که مثلاً اسلام منتشر بشود، چند نفری را شما نماینده از طرف خودتان بفرستید به قبیله بنی عامر که این‌ها بیایند و تبلیغ کنند که حالا مسلمان بشوند.» پس صراحتاً اسلام را در آن جلسه نپذیرفت. پیامبر اکرم (ص) هم پذیرفتند که یک مجموعه‌ای از «قُرّاء» پیامبر انتخاب کردند، روایت‌ها مختلف است در بعضی جاها گفته شده که سی نفر و بعضی گفتند که چهل نفر، در بعضی جاها هفتاد نفر بودند که این‌ها قراع بودند.

ببینید قرّاء غیر از آن قاری است که ما الان در زمان خودمان می‌گوییم قاری قرآن است، نه. آن قرّاء را حالا إن‌شاءالله اگر توانستید کتاب «المصطلحات اسلامی» علامه را مطالعه کنید، یک بحثی را آن جا ایشان روی این موضوع دارند. «قرّاء» به افرادی گفته می‌شود که این‌ها علاوه بر این که قرائت قرآن می‌کردند، با زوایای مختلف مباحث قرآن هم آشنا بودند. یعنی حالا تفسیر آیات و به اصطلاح ما بحث شأن نزول آیات که همۀ این‌ها را دقیق آشنا بودند، فقط بحث قرائت نبود و این‌ها از این طریق با احکام اسلام آشنا بودند و این‌ها می‌توانستند احکام را دقیق بیان کنند. این تعداد بین سی نفر تا هفتاد نفر را پیامبر اکرم مأمور کردند که به قبیله بنی عامر بروند به فرماندهی «منذر بن عمرو ساعدی» که این‌ها هم حرکت کردند و آمدند تا به منطقه بئر معونه رسیدند.

«بئر» یعنی چی؟ یعنی «چاه»، یک چاهی بود به نام معونه که آن جا به بئر معونه معروف شده بود که آن‌ها آن جا اتراق کردند. یکی از این افرادی که برای تبلیغ آمده بودند به نام «حرام بن ملحان» که مأمور شد و آن‌ها در این جا اتراق کردند. حرام بن ملحان نامۀ نبی مکرم را با خودش برداشت و رفت نزد قبیله بنی عامر، نزد شخصی به نام «عامر بن طفیل» که این عامر بن طفیل برادر زادۀ عامر بن مالک بود که خودش هم از بزرگان بنی عامر بود. این جناب ابن ملحان نزد عامر بن طفیل رفت و نامه را برد تحویل داد. این عامر بن طفیل هم بدون این که نامه را بخواند دستور داد که حرام بن ملحان را بکشند و کشتند. خلاصه از قبیله خودش بنی عامر کمک خواست که جمع بشوید و این نماینده‌های پیامبر اکرم را که در منطقه بئر معونه هستند را بکشید. این ابو براء که همان عامر بن مالک بود نپذیرفت، چون خود عامر بن مالک پیش نهاد کرده بود که این‌ها بیایند و جلوی برادر زاده خودش ایستاد و گفت که: «من نمی‌گذارم که این کار را بکنی و من قبول نمی‌کنم.»

خلاصه بنی عامری‌ها آمادگی این کار را اعلام نکردند و این عامر بن طفیل هم رفت از برخی از تیره‌های مختلف قبیله مثلاً بنی سلیم از جمله عُصَیه، مثلاً بنی رغل و بنی ذَکوان دنبال این‌ها رفت و از این‌ها نیرو جمع کرد و گفت: «برویم و این‌ها را بکشیم.»

این‌ها همه جمع شدند و یک تعدادی رفتند و خلاصه بی خبر حمله کردند به این تعداد که همه قُرّاء بودند و همه را کشتند به جز یک نفر به نام «کعب بن زید» که او از بنی نجار بود. او زخمی شده بود و خودش را بین کشته‌ها مخفی کرد. این وسط این تعدادی که برای تبلیغ آمده بودند دو نفر از آن‌ها رفته بودند که شترها را برای چرا بچرانند که این‌ها موقع به شهادت رسیدن بقیه نبودند و وقتی برگشتند با این صحنه مواجه شدند و یک نفر به نام «حارث بن صَمه یا صِمّه» یکی هم به نام «عمرو بن امیه» بود که این دو نفر آمدند و دیدند که این‌ها را زدند و کشتند. خلاصه حارث بن صمه توقف نکرد و حمله کرد و جنگید و خودش هم به شهادت رسید. عمرو بن امیه هم آمد جنگید ولی به اسارت در آمد و اسیر شد، ولی چون عمر بن امیه از قبیله بنی عامر بن طفیل بود، عامر بن طفیل او را نکشت و او را آزاد کرد. خوب عمرو بن امیه هم که شوخی نیست که تمام دوستانش به شهادت رسیدند و خودش هم جنگیده بود ولی خوب اسیر شده بود و نتوانست بجنگد و آزادش کردند و رفت. او خیلی عصبانی شده بود که از بئر معونه به سمت مدینه برمی‌گشت در مسیرش دو نفر از قبیله بنی عامر را دید و خلاصه به انتقام آن‌ها این دو نفر را که از قبیله بنی عامر بودند را کشت؛ بعد در آمد که این دو نفر از کسانی بودند که از پیامبر اکرم امان نامه داشتند. خلاصه داستان خیلی پیچیده شد و عامر بن طفیل درخواست کرد که دیۀ این دو نفر را بدهید، این دو نفر چه گناهی داشتند و آن هم قاتل یک نفر است دیگر به نام «عمرو بن امیه» که آمده و بی‌دلیل این دو نفر را کشته است. حالا این دو نفر که در جنگ نبودند که و در درگیری که حاضر نبودند، پیامبر اکرم پذیرفت که دیه این‌ها را بده، خلاصه این به «سریه بئر معونه» معروف شد که یک ضربۀ سختی بود. این تعداد از افراد به اصطلاح ما حالا می‌گوییم متخصص در اسلام شناسی همگی به شهادت رسیدند ولی خوب پیامبر اکرم هم پذیرفت که دیه این دو نفر را بدهد.

این داستان بئر معونه، این بئر معونه یک مقدمه‌ای شد برای جنگ و غزوۀ بنی نضیر و داستان چی بود که اصلاً در ادامه همین قصه پیش آمد،خوب پیامبر اکرم هم پذیرفتند که دیۀ این دو نفر را بدهند. پیامبر اکرم از قبیله بنی نضیر که این‌ها اصلاً یهودی بودند و جزء به قول معروف هم پیمانان با پیامبر اکرم بودند که از این‌ها خواست که کمک کنند که دیه این‌ها پرداخت بشود. قبل از این که ادامه این را بگویم ببینید قبیله بنی نضیر چه قبیله‌ای است.

خوب سه قبیله مشهور در مدینه و اطراف مدینه بودند که این‌ها یهودی بودند؛ یکی همین بنی نضیر بود و یکی بنی قینقاع، دیگری هم بنی قُریظه بودند. این سه قبیله که قدیمی‌ترین یهودیان ساکن در این منطقه همین بنی نضیر بودند. «تاریخ یعقوبی» نقل می‌کند که این‌ها در نزدیکی کوه «نضیر» در اطراف مدینه زندگی می‌کردند که معروف به بنی نضیر شدند. «ابو الفرج اصفهانی» در کتاب «الأغانی» می‌گوید که این طایفه از نسل هارون بن عمران بودند، برادر حضرت موسی که بعد از وفات حضرت موسی این افراد قبیله بنی نضیر از آن منطقه فلسطین و شام آمدند در همین منطقه مدینه، قبل از آنی که همان قبایل اوس و خزرج از یمن و اطراف به این منطقه بیایند، بنی نضیر آن جا بودند و آن‌ها این جا ساکن شده بودند، خیلی قبیله قدیمی در آن منطقه و با سابقه زیادی در این منطقه بودند.

یکی از حاضرین پرسید: «ببخشید به همان علت پیش گویی‌هایی که در مورد پیامبر اکرم شنیده بودند آمده بودند؟»

حاج آقا فرمودند: «بله قطعاً» در جلسات اول روی آن بحث کردیم که چرا اصلاً یهودی‌ها آن منطقه شامات را رها کردند و به بیابان برهوت آمدند و ساکن شدند، یک دلیلش همین بود که در آیات تورات و پیش گویی‌هایی که در دین یهود بود که پیامبر آخر الزمان در این منطقه است به این جا آمده بودند، ولی توقعشان این بود که این پیامبر از بین خود آن‌ها تعیین خواهد شد که این را قبلاً در جلسات اول مفصل بحث کردیم.

یکی از حاضران پرسید: «کسانی که در بئر معونه حمله کردند و آن هفتاد نفر را کشتند پیامبر هیچ اقدامی نکردند؟»

حاج آقا فرمودند: «ببینید داستان خیلی پیچیده بود یعنی اگر می‌خواست این اتفاق بیفتد خود بنی عامر تبری جُسته بود از این اقدام آن‌ها، درسته که اسلام نیاوردند ولی کمی به اصطلاح مسالمت آمیز جلو آمده بودند. پیامبر اکرم اگر می‌خواست اقدامی کند خودش یک آشوبی را شاید ایجاد می‌کرد.» مثل داستان برگشتن عبدالله بن ابی در جنگ احد که در جلسه قبل گفتیم که سیصد نفر برگشتند، خوب پیامبر اکرم مثلاً نمی‌توانست آن‌ها را تنبیه کند؟

دوباره گفته شد که: «خوب آن‌ها مسلمان بودند» حاج آقا فرمودند: «اوضاع شکننده است، حالتی است که الان پیغمبر نمی‌تواند عکس العملی نشان بدهد و آن لحظه اگر بخواهد پیامبر اقدامی بکند ممکن است که درگیری و آشوب و یک بلوایی به وجود بیاید که درد سرهای بعدی را نشود که خیلی کنترل کرد.» فلذا در تاریخ نداریم که مثلاً روی این موضوع پیامبر اقدامی کرده باشند، ظاهراً پیامبر از این قصه به اصطلاح گذشته بودند ولی خوب علتش این بود که درگیر جنگ بنی نضیر شد که حالا من دارم خدمتتان عرض می‌کنم.

بنی نضیر قبل از اسلام و قبل از ظهور اسلام با ابوسفیان خیلی ارتباط داشتند و اصلاً کارهای تجاری و رد و بدل مال و این‌ها در بین آن‌ها وجود داشت اما بعد از این که اسلام آمد و پیامبر اکرم از مکه به مدینه مهاجرت کردند، طبق آن داستان اولی که گفتیم پیامبر با این‌ها پیمان نامه‌ای نوشت، یعنی بنی نضیر هم پیمان نامه را امضا کرده بودند و پذیرفته بودند که همراهی کنند. خوب عرض کردیم که در آن پیمان نامه هم پیامبر اکرم از این‌ها تعهد گرفته بود که اگر دشمنان به مسلمانان حمله کنند این‌ها باید یک کمکی کنند و باید به دفاع بیایند و کمک کنند.

یکی از حاضران پرسید که: «آن‌ها قبول کرده بودند؟»

حاج آقا فرمودند: «بله، پیامبر اکرم برای همۀ این‌ها تعهد نامه‌ای نوشته بود و همۀ این‌ها هم پذیرفته بودند یعنی در واقع با پیامبر پیمان نامه داشتند که 1ـ به کمک بیایند 2ـ حق ندارید با مشرکان تبادلات تجاری کنید و این‌ها هم پذیرفته بودند و 3ـ این که عرضم به حضور شما اصلاً از تأمین مالی و جانی برای مشرکین هم باید به ما کمک کنید، هم با آن‌ها کار تجاری نکنید و هم خلاصه تأمین مالی و جانی برای مشرکین نداشته باشید. این را پذیرفته بودند و امضا کرده بودند، حالا بر اساس این پیمان نامه وقتی که عامر بن طفیل به اصطلاح درخواست دیۀ آن دو نفر را کرد، پیامبر اکرم از قبیله بنی نضیر کمک خواست که شما بیایید و کمک کنید برای این که دیه این‌ها پرداخت بشود، بنی نضیر هم پذیرفتند که ما حاضریم و خلاصه قرار بر این شد که این‌ها آماده بشوند برای اقدام، بنی نضیر نقشه کشیدن علیه پیامبر اکرم و تصمیم گرفتند به کمک شخصی به نام «عمرو بن جحاش» پیامبر را ترور کنند. قرار بر این بود که وقتی که پیامبر اکرم کنار دیوار ایستاده بودند این عمرو بن جحاش بالای دیوار یا بلندی برود و با سنگ پیامبر اکرم را بزند و پیامبر را ترور کند. خوب از طریق وحی پیامبر اکرم با‌خبر شدند، یعنی تا این حد. ما با شما پیمان نامه داریم و امنیت شما را ما مسلمانان تعیین کردیم، شما تعهد دادید که حالا ما با شما درگیری نداشتیم، شما زندگی خودتان را می‌کردید، حالا بیاید این جوری نقشه ترور پیامبر را بکشید. فلذا پیامبر اکرم دستور دادند یک نماینده‌ای را به قبیله بنی نضیر فرستادند و فرمودند که: «ده روز مهلت دارید که منطقه را ترک کنید و ده روز به شما وقت می‌دهم.»

خوب طبیعتاً این‌ها هم نپذیرفتند، چرا نپذیرفتند؟ یکی از دلایلش شاید این باشد که عبدالله بن ابی که ابن سِلول یا ابن سُلول است و همین رئیس منافقین مدینه که به اصطلاح مسلمان هم بود مخفیانه یک پیغام به بنی نضیر داد که شما مقاومت کنید، خلاصه اگر جنگی شد ما به همراه قبیله بنی قریظه به کمک شما می‌آییم. یعنی پشت این‌ها را گرم کرد، شاید خیلی‌ها بپرسند که دارید می‌گویید که عبدالله بن ابی این قدر این کارها را کرد و پیامبر هم هیچ کاری با او نمی‌کند؟

ببینید این اقدامات عبدالله بن ابی مخفیانه بود، اصلاً داستان سورۀ منافقین که در قرآن هست در سال پنجم هجری بود دیگر این سوره نازل شد و آن وقت دیگر داستان منافقین علنی شده بود. دقت می‌کنید؟ تا قبل از آن هنوز چیزی معلوم نبود، این که من می‌گویم که عبدالله بن ابی این کار را کرده، مخفیانه کرده و کسی هم مطلع نشده بود ولی خوب آن‌ها جرأت پیدا کردند و نپذیرفتند و گفتند که: «نه، ما همین جا هستیم.» پیامبر اکرم هم دستور آماده باش دادند و عبدالله بن ام مکتوم را به عنوان نماینده خود در مدینه باقی گذاشتند و به همراه لشکری به فرماندهی امیر المومنین که به قول معروف پرچم لشکر دست امیر المومنین بود به سمت قبیله بنی نضیر حرکت کردند و آن جا را محاصره کردند. چون به این‌ها ده روز مهلت داده بودند، به یک روایتی شش روز این محاصره طول کشید، به یک روایتی تقریباً پانزده روز محاصره طول کشید. بالاخره یهودیان بنی نضیر این را هم قبلش بگویم که در این مدت محاصره دوباره به جان پیامبر اکرم ترور شد، می‌خواستند به پیامبر اکرم ترور کنند و مستقیم به پیامبر هم حمله کردند، امیر المومنین دفاع کرد و ضارب به دست امیر المومنین کشته شد. دیگر تا این حد، پرسیدند که: «این ضارب از بنی نضیر بود؟»

حاج آقا فرمودند: «بله، از بنی نضیر بود» یعنی دو بار به جان پیامبر اکرم حمله شد، یعنی به دنبال حذف فیزیکی پیامبر بودند. دیگر از این بلوا و آشوب استفاده کنیم و کار را یک سره کنیم و پیامبر را بکشیم، ولی می‌بینیم پیغمبر خیلی به دنبال درگیری نیست چون یک جاهایی قصه بدتر هم می‌شد. ببینید همین الان هم ما مشابه را در زمان خودمان هم می‌بینیم، یک جاهایی بعضی از آقایان شکواییه دارند که چرا شما نسبت به بعضی جاها مماشات دارید؟ خوب ما باید این را در نظر بگیریم که همه چیز برای حل مشکل فقط با جنگ و درگیری و این حرف‌ها قابل حل نیست که، یک جاهایی باید احتیاط کرد، یک جاهای باید صبر کرد، یک جاهایی باید قصه را کم‌کم قصه را جلو برد. کما این که پیامبر اکرم داستان مقابله با یهود را ریز ریز در دوران ده سال حضور خود در مدینه پیش بردند، آن هم آن‌ها بهانه را دست می‌دادند که حالا کاری نداریم.

این ترور هم صورت گرفت و ضارب به دست امیر المومنین کشته شد، دیگر خلاصه قطعی شده بود که باید در مقابل این‌ها بایستیم، محاصره طول کشید و نهایتاً یهود تسلیم شدند.

یکی از حاضران پرسید: «یهودیان بنی نضیر؟»

حاج آقا فرمودند: «بله یهودیان بنی نضیر تسلیم شدند.» دوباره سوال شد که: «آن دو گروه دیگر وسط نیامدند؟»

حاج آقا فرمودند: «نه اصلاً» حالا من به شما می‌گویم و قرآن صراحتاً به این‌ها اشاره می‌کند و این مطالبی را که می‌گوییم صراحت دارد و در قرآن آیاتش را هم برایتان می‌خوانیم.

بالاخره یهودیان تسلیم شدند، مقرر شد که بنی نضیر فقط با یک بار شتر، اگر یادتان باشد قبیله بنی قینقاع داستانش را گفتم که پیامبر اکرم با آن‌ها چه کار کرد. فرمود: «اموالتان را بردارید و زن و بچه‌ها و شترها را بردارید و بروید و به اذرعات تبعیدشان کرد.» یادتان هست؟ این مرحله نسبت به نوع اقدامی که به مسلمانان و اسلام شده است نوع برخورد پیامبر هم دقت کنید که این دفعه گفته شده که فقط با یک بار شتر و چیز دیگری برندارید، بعد هم این‌ها را حضرت تبعید نکرد که کلاً بروند و فرمود که: «از این منطقه بروید.» یک عده به منطقه خیبر رفتند ولی پیامبر به این‌ها مجال داد که سالی یک بار می‌توانید بیایید و برخی از این درختان خرما که برای آن‌ها بود را حضرت فرمودند که: «بیایید و خرماها را جمع کنید و ببرید ولی از این جا بروید.» فقط با یک بار شتر به جز اسلحه‌ها و طلا و نقره‌هایی که داشتند، این‌ها نه. این‌ها می‌ماند و بقیه را ببرید و پیامبر دستور دادند که بسیاری از درختان خرمای آن‌ها را قطع کردند.

یکی از حاضران گفت: «دیگر برای چی درختان خرما را قطع کردند؟»

حاج آقا فرمودند: «دستور خدا بود، خدا دستور داده بود که درختان را ببرید و در این خصوص آیۀ قرآن هم هست که برای شما می‌خوانم.»

اما از این مرحله به بعد حالا که اموال گرفته شده و این‌ها که غنیمت نبودند، چون جنگی نشده بود که غنیمت باشد. آیات اول تا هفده سورۀ «حشر» اصلاً داستان بنی نضیر را نقل می‌کند و به امر الهی چون این‌ها «فیء» بود یعنی اموالی که به غیر از طریق جنگ به دست آمده بود و در اختیار پیامبر اکرم قرار گرفت و پیامبر اکرم هم این اموال را بین مهاجرین تقسیم کرد. چرا؟

ببینید این مهاجرین تمام اموال و مال و زندگی خود را رها کرده بودند و خداوند در قرآن خیلی از این‌ها تعریف می‌کند، برای رضای خدا و پیامبر اکرم به مدینه آمدند و در آن جا ساکن شدند. نه خانه‌ای و نه زندگی‌ای و نه مالی داشتند ، پیامبر اکرم برای این که مهاجرین یک استقلال مالی پیدا کنند این اموال را که در اختیار پیامبر بود و غنیمت نبود، پیامبر در بین فقط مهاجرین تقسیم کرد که عرض کردم یک استقلال مالی تقریباً برای این مهاجرین به وجود بیاید.

آیات اول تا هفده سورۀ حشر دقیقاً به این موضوع اشاره می‌کند: من با توجه به وقت فقط به برخی از آیات اشاره می‌کنم. می‌فرماید: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ، سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِي الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ، هُوَ الَّذِي أَخْرَجَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتَابِ»، که همین یهودیان بنی نضیر باشند، «مِنْ دِيَارِهِمْ لِأَوَّلِ الْحَشْرِ» این‌ها قدیمی‌ترین قبیله ساکن در مدینه بودند. «مَا ظَنَنْتُمْ أَنْ يَخْرُجُوا ۖ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ مَانِعَتُهُمْ حُصُونُهُمْ مِنَ اللَّهِ فَأَتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ حَيْثُ لَمْ يَحْتَسِبُوا ۖ وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ ۚ يُخْرِبُونَ بُيُوتَهُمْ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَيْدِي الْمُؤْمِنِينَ» «مسلمانان حتی شما هم باور نمی‌کردید که این‌ها از این منطقه بروند از بس که قدیمی و ریشه دار بودند در این منطقه، خود آن‌ها هم فکر نمی‌کردند با این قلعه و برج و باروتی که دارند، خلاصه مانع است که کسی بتواند این‌ها را کاری کند اما خداوند کاری کرد که در دل آن‌ها وحشت افتاد و خانه و زندگی آن‌ها به دست خودشان و به دست شما مسلمانان خراب و تخریب شد.» «فَاعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ وَ لَوْلَا أَنْ كَتَبَ اللَّهُ عَلَيْهِمُ الْجَلَاءَ لَعَذَّبَهُمْ فِي الدُّنْيَا ۖ وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابُ النَّارِ» «اگر نبود که امر الهی بر این قرار گرفت که این‌ها جلای وطن کنند و از این منطقه بروند در همین دنیا یک عذاب سختی برای این‌ها می‌گذاشتیم»، اما «وَ لَهُمْ فِي الْآخِرَةِ عَذَابُ النَّارِ» «اما عذاب آخرت که سر جایش است ولی به خاطر این تبعیدی که شد و این‌ها از این منطقه رفتند، این عذاب دنیا را از ایشان برداشتیم.» «ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ شَاقُّوا اللَّهَ وَرَسُولَهُ ۖ وَمَنْ يُشَاقِّ اللَّهَ فَإِنَّ اللَّهَ شَدِيدُ الْعِقَابِ» ، «این هم به این خاطر بود که به پیامبر آزار رساندند.»

یکی از حاضرین پرسید: «شاقّ الله یعنی چی؟» «آخر جایی معنی شده که خدا را آزار می‌دهند، مگر می‌شود؟»

حاج آقا فرمودند: «من وقتی خلاف شرع می‌کنم باعث نمی‌شود که خدا آزار ببیند به آن شکل، معصیت خدا را که کردی و باعث غضب الهی شدی یا نشدی این تعبیرش همان است دیگر، شما باعث غضب الهی شدی و باعث غضب رسول خدا شدی به خاطر این آزار و اذیتی که کردید.» «مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ أَوْ تَرَكْتُمُوهَا قَائِمَةً عَلَىٰ أُصُولِهَا فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِيُخْزِيَ الْفَاسِقِين» «مَا قَطَعْتُمْ مِنْ لِينَةٍ»، «لینه» چیست؟ همان درختان خرماست، این درختان خرمای شما باید یک مقداری قطع ‌شد و یک مقداری هم باقی ‌ماند. «فَبِإِذْنِ اللَّهِ وَلِيُخْزِيَ الْفَاسِقِين» برای خزی فاسقین این کار انجام شد، یعنی پس امر خداست بر این که این درختان بریده شود.

«وَ مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَىٰ رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمَا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لَا رِكَابٍ وَ لَٰكِنَّ اللَّهَ يُسَلِّطُ رُسُلَهُ عَلَىٰ مَنْ يَشَاءُ» خلاصه دقیقاً دارد می‌گوید که شما اموالتان را نمی‌توانید ببرید و فقط مقدار معدودی را می‌توانید ببرید و آن چه که باقی می‌ماند فیء است «مَا أَفَاءَ اللَّهُ عَلَى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرَى فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبَى وَ الْيَتَامَى وَ الْمَسَاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيل»

یکی از حاضران سوال کرد که: «آیا این آیه مربوط به فدک نیست؟»

حاج آقا فرمودند: «آن یک داستان دیگری است، حالا به آن آیات هم می‌رسیم. وقتی این آیه نازل شده دیگر مابقی هر داستانی مشابه این اتفاق بیفتد فیء می‌شود.» اما پیامبر اکرم هر چه را که فیء برای او می‌ماند را بین مسلمانان تقسیم می‌کرد تا این که این بار آیه نازل شد که: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ»[1] پیغمبر این مقداری که داری می‌دهی به ذی القربی هم بده که به حضرت فاطمه زهرا (س) هم رسید، حالا آن داستانش را که برسیم خدمتتان عرض می‌کنیم.

خلاصه تمام این آیات را بخواهم بخوانم تا آیه هفده طولانی است، تمام داستان می‌گوید که این‌ها فیء است. این درختانشان به امر خدا قطع شده و این‌ها در مقابل خدا و پیغمبر ایستادند، این‌ها باید تبعید می‌شدند و همه این آیات دقیق به آن پرداخته است. من هم زمانم کم است و می‌خواهم بقیه موارد را خدمتتان عرض کنم، بقیه را إن‌شاءالله خودتان مطالعه کنید. ببینید قصه یهود یک داستانی است که از کوچکترین داستان هم می‌خواستند استفاده کنند، یعنی سکوت می‌کردند و زندگی خودشان را انجام می‌دادند. اما یک فرصت که پیش می‌آمد، و یک فرصت در قبیله بنی قینقاع پیش بیاید که وقتی پیامبر از جنگ برگشتند، یک مسلمانی نزد پیامبر رفت و این زن را مسخره کرد. حالا بماند که چه کار کردند و یک مرد مسلمان آن جا ناراحت شد و رفت آن مرد یهودی را کشت. یهودیان مرد مسلمان را کشتند و خلاصه ادامه ماجرا، بعد پیامبر می‌گوید که: «عبرت بگیرید، بعد از جنگ بدر که مشرکین را تار و مار کردند.» گفتند: «آن‌ها جنگ کردن بلد نبودند.» یعنی یک فرصت همین که می‌دیدند آب کمی گل آلود می‌شد، این داستان در ده سال حضور پیامبر در مدینه توسط یهود تکرار می‌شود.

جالب این جا است که هر مرحله سخت‌تر می‌شود این را مقایسه کنید با دوران انقلاب ما، یعنی هر چه از دوران خدا رحمت کند حضرت امام را که حضرت امام در ده سال اول که بعد از آن مرحله می‌بینید؛ مثلاً سال 76 یا 78 یا 88 کار را سخت‌تر می‌کند. اما آن چه که می‌ماند اسلام است و به کوری چشم دشمنان باقی ماند. باور کنید که این سنت الهی است یعنی وقتی برای خدا بجنگی با هر دشمنی و با هر توانی، شاید خیلی یهودی باشند، خوب یهودی‌ها از لحاظ اقتصادی در زمان خود پیغمبر قدرت بزرگ اقتصادی بودند و این ترس و وحشت که آیه قرآن می‌گوید که: «شما مسلمانان در دلتان از این‌ها ترس افتاده بودند»، چون این‌ها قدرت اقتصادی بودند و می‌توانستند که نیرو جمع کنند، می‌توانستند که آدم بیاورند و پول بدهند. اما وقتی ایمان باشد نهایت کار این می‌شود، شما ببینید که یهود واقعاً در این ده سالی که نبی مکرم در مدینه بودند روز به روز به ضعف رفتند با این که هر دفعه کار را نسبت به پیامبر سخت‌تر هم می‌کردند. حالا می‌‌رسیم به جنگ «خندق» و داستان آن قبیله بنی قریظه که چه‌ها نکردند؛ من آن جا حرف‌ها دارم که خدمتتان خواهم گفت.

یکی از حاضران پرسید که: «بنی قینقاع چه سالی بودند؟»

حاج آقا فرمودند: «سال دوم بودند که عرض کردیم.» دوباره سوال شد که: «آیا جنگ واقع شد یا نه؟»

حاج آقا فرمودند: «نه دیگر جنگی نشد، این‌ها محاصره شدند و در نهایت تسلیم شدند و دیگر چون جنگی نبود آن چه که به دست آمده بود بر اساس آیه قرآن فیء است و در اختیار پیغمبر است و پیامبر اکرم هم آن‌ها را بین مهاجرین تقسیم کرد.»

واقعه و مطلب بعدی که در سال چهارم هجری اتفاق افتاد بحث حرمت شراب بود.

در سال چهارم هجری حرمت شراب، حرمت قطعی شراب نازل شد. ببینید من چند تا مطلب را باید خدمتتان بگویم، یک سری احکام اسلام به تدریج آمد. مثلاً بحث قبله که یک مدت آن طرف بود بعد به سمت مکه آمد، یعنی خدا نمی‌توانست از اول قبله را به سمت کعبه ببرد؟ نه، یک مراحلی باید طی می‌شد، یک القه‌ای مشرکین نسبت به کعبه داشتند و این شائبه وجود داشت که بگویند که شما دارید رو به بت‌های ما نماز و سجده می‌کنید. قرار بر این بود که مثلاً رو به بیت المَقدس نماز خوانده بشود و پیامبر هم عرض کردم در مکه جوری می‌آمد کنار کعبه و باید رو به بیت المقدس هم نماز می‌خواند ولی طوری نماز می‌خواند که کعبه بین پیغمبر و بیت المقدس قرار می‌گرفت، ولی خوب بعداً آن آیه نازل شد که قبله برگشت و داستانش را عرض کردیم که یهود روی این قصه خیلی مانور می‌دادند. چون دیگر پیامبر از مکه دور شده بود و دیگر کفار بهانه‌ای نداشتند، از یک طرف دیگر جلوی بهانۀ یهودی‌ها گرفته می‌شد. داستان به تدریج پیش رفت ویک سری کارها این جوری است یا مثلاً قضیه برده داری که اسلام کم‌کم ریشه این را می‌خواست بزند، نمی‌توانست مستقیم و یک دفعه این کار را بکند، این سابقه قرن‌هاست که این داستان این گونه است. این داستان که گفتم که احکام اسلامی جوری بود که فلان کار را کردی کفاره‌اش این است که برده آزاد کنی یا این را آزاد کن که ثواب آزاد کردن این است. یک سیاست‌های این جوری، داستان شراب هم همین طور بود.

ببینید تا زمانی که حرمت قطعی شراب نازل بشود برخی از مسلمانان مشروب می‌خوردند. یکی از حاضران پرسید: «یعنی حتی بعد از هجرت این کار را می‌کردند؟»

حاج آقا فرمودند: «بله، حالا می‌گویم که اصلاً فلسفه شأن نزول حرمت قطعی شراب را که چگونه شد.»

مشروب می‌خوردند و حرمتی نداشت، آیات ریز به ریز جلو آمد. آیۀ اولی که شاید در این باره داریم که درباره شراب آمده در سورۀ نحل آیۀ 67 است: «وَ مِنْ ثَمَرَاتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنَابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَرًا وَ رِزْقًا حَسَنًا ۗ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَعْقِلُونَ» از این ماه عسل میوه خرما و انگور شما دو تا کار می‌کنید، یا سُکر می‌کنید و مشروب می‌کنید یادر این، یا در مقابل آن سکری که قرار داده «رزق حسن» را قرار داده است، یعنی می‌خواهد بگوید آن رزق حسن نیست و آن بد است ولی هنوز صراحتی ندارد. البته یک چیزی هم باید بگویم که این جور نبوده که از اسلام که آمده اول شراب حلال بوده و بعداً حرام شده باشد، نه. از اول بد بود و حرام بود، چیز بدی بود اما صراحت آیه نداشت و مسلمانان خوب هم هرگز لب به شراب نمی‌زدند، این طور هم نبود که حالا حلال است و بخورید نوش جانتان، نه. اسلام این را نمی‌گفت اما ریز ریز آمد و اول گفت ببین اگر این خرما یا انگور را تبدیل به شراب کنی رزق حسن نیست، سُکر را در مقابل رزق حسن قرار داد.

این اولین آیه، آیۀ دوم فرمود: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ وَ أَنْتُمْ سُكَارَی» [2]اصلاً در حال مستی نمی‌توانی نماز بخوانی یعنی دارد یک محدودیت می‌گذارد، برای این که قرار است که صبح و ظهر و شب نماز بخوانی و این که نمی‌شود مست باشی، بعد نماز را می‌خواهم چه کار کنم. آیه سوم این بود که: «يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ ۖ قُلْ فِيهِمَا إِثْمٌ كَبِيرٌ وَ مَنَافِعُ لِلنَّاسِ وَإِثْمُهُمَا أَكْبَرُ مِن نَّفْعِهِمَا»[3] از تو ای پیامبر در مورد خمر و میسر و شراب سوال می‌کنند، بگو: «در این دو گناهی است و منافعی هم برای مردم هست اما اثم و گناه این دو از نفعش بیشتر است.»

ببینید به مرحله بعدی رفت و نهایتاً این آیه‌ای بود که در سال چهارم هجری نازل شد که یک آیه سنگینی در حرمت بود. یکی از آیاتی که خیلی کوبنده است در منع یک چیزی همین آیه است که: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنْصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ»[4] «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا» این حصر است، از این محکم‌تر نمی‌شود، «ای کسانی که ایمان آوردید قطعاً این مواردی که می‌گوییم منحصراً حواستان باشد که خمر، که خمر است یعنی مشروب، میسر که قمار است و انصاب یعنی بت‌پرستی و ازلام بحث تیرهای قِداح بود که می‌زدند که می‌خواستند یک کاری را انجام بدهند یا انجام ندهند یا مثل شرط بندی، که یک بخشی شرط بندی است و یک بخشی نه.» چون یک رسم بین مشرکین بود که قداح می‌گفتند که مثلاً چوب‌هایی را می‌آوردند و انتخاب می‌کردند، مثلاً چوبی که کوتاه‌تر بود. این موارد که اسلام این‌ها را حرام کرد، مطلقاً این‌ها «رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ» دیگر از این محکم‌تر حرمت می‌شود، آخر ول کن هم نیست «رجس فاجنتبوه» وقتی رجس است قطعاً باید ولش کنی ولی باز تأکید می‌کند، تأکید در تأکید در تأکید است و این آیه که نازل شد دیگر حرام شد.

اما چی شد که این آیه نازل شد، نظرات مختلف است. در کتاب «در المنثور» سیوطی که از کتب تفسیری خیلی معتبر پیروان مکتب خلفاست شأن نزول این آیه را که آیه 90 سورۀ مائده هست می‌گوید که: «یکی از انصار یک تعدادی از رفیقانش را به منزلش دعوت کرد، این‌ها همه جمع شدند و یکی از این‌ها سعد بن وقاص بود. این‌ها را دعوت کرد در منزل و ضمن غذا خوردن خلاصه مشروب هم خوردند، وقتی مشروب خوردند عقلشان زائل شد و در بین خود افتخارات خود را شمردند.» یکی گفت: «من این کار را کردم» و دیگری هم گفت: «من فلان کار را کردم» و افتخارات خود را گفتند تا این که دعوا شد. وقتی که دعوا شد یکی از انصار یک استخوان شتری را برداشت و کوبید به بینی سعد بن وقاص و خلاصه خون جاری شد. بعد از این داستان رفتند خدمت پیامبر و شکایت کردند و این آیه نازل شد که: «إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنْصَابُ

وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ» این یک تفسیر است.

یک تفسیر که در مسند احمد و سنن ابی داوود آمده، این صراحت قولی است که در مسند احمد آمده که من دارم خدمت شما عرض می‌کنم. می‌گوید که عمر بن خطاب خیلی به مشروب علاقه داشت و چون علاقه شدیدی هم داشت و می‌دانست که اسلام نسبت به این قضیه سخت می‌گیرد دعا کرد که: «خدایا! تکلیف ما را نسبت به این مشروب روشن کن.» آیه نازل شد که: «وَ مِنْ ثَمَرَاتِ النَّخِيلِ» این خیلی جواب نداد و بعد «يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْخَمْرِ وَ الْمَيْسِرِ» «لَا تَقْرَبُوا الصَّلَاةَ» تا این آیه که نازل شد عمر بن خطاب گفت که: «إکتفینا» خیالمان راحت شد که دیگر نخوریم. بله این هم یک تفسیر است ولی خوب حالا آن مورد اولی بیشتر باید در نظر گرفته بشود. این طور شد که مشروب حرام شد و آیۀ حرمت شراب در سال چهارم هجری نازل شد. بعد از آن که دیگر شراب منع شد. روایت‌های زیادی داریم که پیامبر اکرم کسانی را که از شراب استفاده می‌کنند را لعن کرده است. آن کسی که انگور را با این هدف بکارد و آن کسی که با این هدف درو کند، خلاصه با این هدف آب بگیرد لعن شده است؛ آن کسی که در ظرف بریزد و تعارف کند و آن کسی که بین این‌ها حرکت کند و کسی که تجارت کند همه را پیامبر اکرم لعن کرده است.

یکی از حاضرین پرسید که: «یعنی اگر فقط با این نیت باشد؟»

حاج آقا فرمودند: «بله همه با این نیت، که بخواهند این کار را کنند فلذا خیلی محکم است.»

از حضرت امام رضا (ع) هم روایتی داریم که حضرت فرمودند: «مَا بَعَثَ اَللَّهُ نَبِيّاً قَطُّ إِلاَّ بِتَحْرِيمِ اَلْخَمْرِ» همه پیامبران برای تحریم خمر آمده‌اند نه فقط پیامبر اکرم، پس این را بدانید اصلاً این جوری نیست که اول اسلام شراب حلال بوده ولی بعد حرام شده، نه. از ابتدا حرام بود ولی تأکید بر این حرمت این طوری بر اساس آیه قرآن در سال چهارم هجری آمده است. کتاب «التوحید شیخ صدوق» باب البداء باب 54 از کتاب ایشان است که در آن جا همین روایت آمده است.

مورد آخری که من می‌خواهم به آن اشاره کنم در سال چهارم هجری، ازدواج پیامبر اکرم با حضرت أم المومنین «ام سلمه» است که ـ سلام الله علیها ـ به روایت صریح حضرت امام صادق (ع) بعد از حضرت ام المومنین حضرت خدیجه کبری (س) بهترین همسر نبی مکرم اسلام همین حضرت ام سلمه (س) است. ایشان یک زن با فضیلت و بسیار همراه و مومن که همه این را قبول دارند، فریقین این را قبول دارند که به عنوان یک زن مومنه ام المومنین ام سلمه که داستانش را اول قبل از هجرت در بحث تعدد زوجات نبی گفتیم. حضرت ام سلمه که ایشان اسمشان «هند» بنت ابو امیة بن مغیره بود، اسمش هند است و قبل از این که اصلاً اسلام بیاورد با یک شخصی به نام عبدالله بن عبد الاسد در سیرۀ «اعلام الوری» این را نقل می‌کند که با او ازدواج کرده بود. وقتی که اسلام آمد این عبد الاسد اسلام آورد و به همراه همسرش همین ام سلمه جزء کسانی بود که با جعفر بن ابی طالب به حبشه مهاجرت کرد و بعد از آن به مکه قبل از هجرت بازگشت، بعد که داستان هجرت پیش آمد این عبدالله بن عبد الاسد به مدینه رفت و قبیله ام سلمه نگذاشتند که او هم برود و او مدت یک سال دور از همسر و فرزندانش بود که این قدر گریه کرد، بعد از یک سال به او هم اجازه دادند که به مدینه مهاجرت کند و او هم به مدینه رفت. نهایتاً عبدالله بن عبد الاسد در جنگ احد زخمی شد و به شهادت رسید. خلاصه او دیگر همسری نداشت، ابوبکر به خواستگاری او رفت ولی ام سلمه نپذیرفت، یکی دو نفر دیگر هم آمدند ولی باز قبول نکرد و نهایتاً [دقت کنید] خودِ پیامبر اکرم به خواستگاری او آمدند، برخی دیگر از زنان دیگر پیامبر اکرم واسطه داشتند یا پیش نهاد می‌شدند ولی جناب ام سلمه از آن‌هایی است که خود حضرت نبی مکرم به خواستگاریش رفت؛ یک زن میان سالی بود و بزرگ بود و در سن و سال جوانی نبود و یکی از بهترین همسران پیغمبر است که حسنین (سلام الله علیهما) یعنی امام حسن و امام حسین (ع) ایشان را مادر صدا می‌کردند. حتی نسبت به بقیه همسران پیامبر این جوری نبودند یعنی تا این حد که حتی این داستان قبل از شهادت ابا عبدالله الحسین (ع) یکی از راویان شهادت ابا عبدالله الحسین همین جناب ام سلمه است. پیامبر اکرم بعد از ولادت امام حسین (ع) گریه کرد، جناب ام سلمه تعجب کرد که چرا گریه می‌کنی؟ او هم داستان را گفت و حضرت نبی مکرم فرمودند: «این طوری می‌شود و این اتفاقات می‌افتد و جبرائیل این را به من گفته است.» جبرئیل خاکی از کربلا به خدمت پیامبر اکرم آورد و پیامبر هم آن خاک را به ودیعه نزد جناب ام سلمه گذاشت و به او فرمود: «هر وقت دیدی که این خاک خونین شد بدان که پسرم حسین به شهادت رسیده است.» حضرت ام سلمه تا آن زمان هم در قید حیات بود و در زمان شهادت امام حسین (ع) از کسانی است که روضۀ حضرت ابا عبدالله را خوانده و حضرت ام سلمه خیلی عظمت دارد و کسی است که پیامبر اکرم در مورد او فرمودند: «أنتی علي خیرٍ» یعنی وقتی پیغمبر این را در مورد کسی بگوید دیگر قطعی است که جایش بهشت است که ـ سلام الله علیه ـ من گفتم که فقط این را بگویم که یادی بشود که إن‌شاءالله حضرت ام سلمه هم با این مقام و عظمتی که دارد ما را هم یاد کنند.

حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) به یک سال هم نکشید، حالا برخی از روایت‌ها گفته شده که شش ماه فاصله بین امام حسن و امام حسین که شاید یک امر بعیدی باشد، اما کمتر از یک سال فاصله سنی امام حسن و امام حسین است. وقتی که حضرت امام حسین به دنیا آمدند خود راوی قصه جناب ام سلمه است که ایشان می‌گوید که من حضرت ابا عبدالله را در یک پارچه زرد بستم و خدمت نبی مکرم آوردم. پیامبر اکرم خیلی خوش حال شدند و از حضرت امیر المومنین طبق معمول امام حسن سوال کردند که: «آیا اسمی برایش تعیین کردی؟»

حضرت فرمودند: «من از شما سبقت نمی‌گیرم» و پیامبر هم فرمودند: «من هم از خدا سبقت نمی‌گیرم» به امر خدا از جانب جبرئیل ندا آمد که: «نام او را به نام پسر دوم هارون که شبیر بود بگذارید.» معادل عربی آن حسین شد و گفتم که نام مشهوری در عرب آن زمان نبود. حضرت عقیقه کردند و سر مبارک امام حسین را تراشیدند و به میزان آن نقره صدقه دادند و عرضم به حضور شما که خیلی علاقه داشتند و آن داستانی که عرض کردم از جناب ام سلمه که پیامبر اکرم گریه کردند و فرمودند که: «جبرائیل به من گفته که او را قوم تو به شهادت می‌رسانند.» و آن داستان خاک، حضرت به ایشان خیلی علاقه داشتند. گاهی وقت‌ها امام حسین می‌آمدند در مجلسی می‌نشستند و جایی در منزل برای خودشان داشتند، گاهی وقت‌ها امام حسین می‌آمدند و آن جا می‌‌نشستند و عرضم به حضور شما که می‌آمدند و به امام حسین متعرض می‌شدند که آن جا جای جد تو است و تو ننشین. پیامبر فرمودند: «نه بگذارید که بنشیند» داستان‌های زیادی داریم و یک روایت داریم که می‌خواهم برای شما بگویم. یک روزی نبی مکرم اسلام نشسته بودند و جلوی ایشان طبقی از خرما بود، امیر المومنین و حضرت فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسین هم نشسته بودند. پیامبر اکرم یک خرما برداشتند و در دهان حضرت فاطمه زهرا گذاشتند و بعد یک مکثی کردند و فرمودند: «هنیئاً مریئا لکِ یا فاطمه» سپس یک خرمای دیگری برداشتند و در دهان امیر المومنین گذاشتند و یک مکثی کردند و فرمودند: «هنیئاً مریئا لک یا علی» خرمای سوم را به امام حسن دادند همین طور و خرمای چهارم را در دهان امام حسین هم گذاشتند و فرمودند: «هنیئاً مریئا لک یا حسین» دوباره یک خرمای دیگر گذاشتند، خرمای سوم را گذاشتند و این کار خیلی ادامه پیدا کرد و همه تعجب کردند و گفتند: «یا رسول الله! چه کار می‌کنید؟»

پیامبر اکرم فرمودند: «وقتی که خرما در دهان فاطمه گذاشتم صدای ملائکه را شنیدم که گفتند: «هنیئاً مریئاً» و من با آن‌ها هم صدا شدم. برای امیر المومنین هم همین طوری تا برای امام حسن هم همین کار را کردم، اما وقتی خرما در دهان امام حسین گذاشتم صدای خدا را شنیدم و جبرائیل را شنیدم که با هم می‌گفتند: «هنیئاً مریئا لک یا حسین» من می‌خواستم مجدداً این صدا را بشنوم و دوباره خرما در دهان امام حسین گذاشتم.

داستان این روایت‌ها اَلکی که نیست، یک بار یک نفر یک بچه آهویی زمان پیامبر شکار کرده بود که این بچه آهو را خدمت پیامبر اکرم آورد. امام حسن در آن جا ایستاده بود و پیامبر فرمودند: «این بچه آهو را به امام حسن بدهید.» حضرت ابا عبدالله هم کوچک بودند و گفتند که: «من هم آهو می‌خواهم»، خوب آهو نداریم که دیگر همین یک بچه آهو است. حضرت گریه کردند و پیامبر اکرم هم دست به دعا برداشتند، حضرت تحمل گریه ابا عبدالله را ندارند، دیدند که این آهوی مادر بچۀ دومش را با پوزه می‌کشد و دارد می‌آورد.

این قصه واقعی است، باور کنید من این جا افسانه ندارم که برای شما می‌گویم، اصحاب این صحنه‌ها را می‌دیدند که این آهوی مادر بچه دومش را آورده است به خاطر گریه حضرت ابا عبدالله که حضرت گریه نکند. از این داستان‌ها متعدد است، بعد از شهادت ابا عبدالله در تمسخر یزید و ردِّ کار او شعر خواندند که تو سری را بریدی که یک زمانی روی دوش پیغمبر راه می‌رفت. این‌ها را چه کسانی می‌گویند؟ کسانی که شاهد این صحنه‌ها بودند و این صحنه‌ها را دیده بودند. این جوری نیست که حالا ما بگوییم مثلاً چهار نفر ببینید، بر کسی مخفی نبود که حسنین پارۀ قلب پیغمبر بودند و حالا این کارها کردند.

إن‌شاءالله بعد از رحلت پیامبر اگر عمری باشد و بحث ما ادامه پیدا کند به حول و قوۀ الهی، من روی این‌ها مانور مفصلی خواهم داد، إن‌شاءالله.

«والسلام علیکم و الرحمة و برکاته»

  1. سورۀ اسراء، آیۀ 26
  2. سورۀ نساء، آیۀ 43
  3. سورۀ بقره، آیۀ 219
  4. سورۀ مائده، آیه 90

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *