کلاس تاریخ تحلیلی اسلام ۲۳
مدرس: حجة الاسلام و المسلمین سلیمی
موضوع: وقایع سال سوم هجری
متن تاریخ تحلیلی اسلام ۲۳
بسم الله الرحمن الرحیم
بحث ما در موضوع تاریخ تحلیلی اسلام به وقایع سال سوم هجری رسید. چند تا واقعۀ مهم هست که باید متذکر شویم، یکی از آنها ولادت با سعادت حضرت امام حسن مجتبی (ع) است که به بیان مشهور در سال سوم هجری بود. برخی از کتب تاریخی که سال دوم را ذکر میکنند ولی خوب مشهور این است که در سال سوم هجری حضرت امام حسن مجتبی (ع) به دنیا آمدهاند. این که نام حضرت را چه کسی تعیین کرد، در بیشتر کتب پیروان مکتب خلفا این است که پیامبر اکرم این اسم را تعیین کردند. نام «حسن» که نام حسن نام معمول در عرب آن زمان نبود، حسن یا حسین نبود و به اصطلاح یک اسم جدیدی بود.
«احمد حنبل» در «مسندش» میگوید: «این اسم را پیامبر اکرم تعیین کرد.» حتی جناب «ثقة الاسلام کلینی» هم در کتاب «کافی» میگوید: «این نام را پیامبر اکرم تعیین کردند.» اما در دیگر کتب که بیشتر کتب پیروان مکتب اهل بیت است از جمله «مناقب آل ابی طالب از ابن شهر آشوب» آن جا میگوید: «این اسم را خدا تعیین کرده است.»
یکی از حاضران پرسید: «آیا ابن شهر آشوب اهل تسنن است؟»
حاج آقا فرمودند که: «نه، شیعه است.»
این که وقتی حضرت امام حسن (ع) به دنیا آمد، حضرت را به محضر نبی مکرم اسلام آوردند و پیامبر اکرم از امیر المومنین سوال کردند که: «آیا اسمی برای او تعیین کردی؟» حضرت فرمودند: «نه، من از پیامبر خدا سبقت نمیگیرم و هر چه که شما بگویید.»
پیامبر اکرم (ص) هم فرمودند: «من هم در این داستان از خدا سبقت نمیگیرم» و جبرئیل نازل شد و فرمود: «نام این پسر را به نام پسر اول هارون بگذارید.» که اسمش «شَبر یا شُبّر»، حالا اسمهای مختلفی میگویند، چون این کلمه عبری است و پیامبر اکرم معادل عربی آن را که به معنای «حسن» میشود تعیین کردند.
یکی از حاضرین پرسید: «آیا پیامبر خودشان معادل این کلمه را ترجمه کردند یا این که خدا تعیین کرد، چون من شنیدم که فرشته وحی فرمود که من عربم و این اسم عبری است، از طرف خدا فرشتهای آمد و گفت که این معادلش است، آیا این درست است؟»
حاج آقا فرمودند: «من نمیدانم که این در چه کتابی است و باید سندش را ببینم.» ولی پیامبر اکرم که اعلم انسانهای عالم است و دقیقاً میداند که شَبر یا شُّبّر به چه معنایی است، حالا اگر از باب احترام بود این را دیگر من نمیدانم و جایی هم به این شکل ندیدم، ولی به هر حال خداوند این اسم را تعیین کرد. بالاخره کلمۀ این اسم از طرف خدا آمد، حالا پیامبر خودشان برایش معنایی گذاشتند یا نه، اسم «حسن» تعیین شد که برای امام حسین (ع) هم شد برادر دوم که هم نام پسر دوم هارون یعنی «شبیر یا شُبیر» بود که معادلش «حسین» شد. میگویم خلاصه این اسم مرسوم نبود، عرضم به حضور شما که یکی از القابی که برای امام حسن مجتبی (ع) و امام حسین (ع) حالا آمده است که به اینها «سبط» میگویند. «سبط» در عربی وقتی به کتاب لغت مراجعه کنید و عرضم به حضور شما معنای لغوی آن در «أقرب الموارد» آمده که میگوید: «ولدٌ ولد» عین کلامی است که در کتاب لغت آمده است. «أقرب الموارد» یکی از کتابهای لغت خوبی است که اگر کسی بخواهد مراجعه کند، البته ترجمه و لغت شناسی عربی به عربی است و به فارسی نیست. میگوید: «فرزند ولد» حالا ولد را پسر بگوییم، به هر دو اطلاق میشود، یعنی فرزندِ فرزند؛ ولی آن چه که الان در بین عرب مشهور است این است که «سبط» به فرزند دختر گفته میشود و به فرزند پسر «حفید» گفته میشود. فلذا امام حسن مجتبی سبط پیغمبر است، یعنی فرزند دختری، اما معنای دیگری در لغت برای سبط داریم. سبط به معنی قبیله و قوم هم هست، سبط به معنای پیشوای مردم هم هست، به این معنا پیشوای مردم هم هست. به این معنا آیه قرآن داریم، سورۀ آل عمران در آیۀ 84 که میفرماید: «قُلْ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ مَا أُنْزِلَ عَلَيْنَا وَ مَا أُنْزِلَ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ وَ إِسْمَاعِيلَ وَ إِسْحَاقَ وَ يَعْقُوبَ وَ الْأَسْبَاطِ» «أسباط» جمع سبط است، اسباط یعنی آنهایی که به اصطلاح پیشوای این قوم بودند. مثل این افراد، حالا امام حسن مجتبی سبط النبی است؛ یعنی بعد از پیغمبر پیشوای این مردم به حساب میآید.
روایتهای زیادی هم به نقل از فریقین داریم که: «الحسن و الحسين سيّدا شباب أهل الجنّة» یا «الحَسَنُ و الحُسَينُ إمامانِ قاما أو قَعَدا»، نقل فریقین است و فقط برای ما پیروان مکتب اهل بیت نیست. فلذا این سبط را حالا من برخی را در پیروان مکتب خلفا بحث میکنیم که میگویند که شما سبط را یک لقب برای امام میگویید در حالی که خوب سبط است، اولاد دختری است دیگر، چه لقبی! اصلاً این جا فقط معنایش این نیست، سبط به معنای پیشوای مردم هم میآید. اصلاً «الحسن سبط» یعنی خود امام حسن خودش یک قوم است، خودش به تنهایی یک امت است، یک تعبیرش هم این میشود چون پیامبر اکرم این کلمه را در مورد امام حسن و امام حسین (ع) بیان کرده بودند.
ما بالاخره از باب تأثیر این قصه میگوییم: «السلام عليکما يا سبطي نبي الرحمة و سيدي شباب اهل الجنة» لذا این سبط را به این تعبیر ما جزء القاب به حساب میآوریم. بله به عنوان کریم اهل بیت یا از کنیۀ ابو محمد برای ایشان گفته شده است و موارد این چنینی که ما حالا به آن کاری نداریم.
شش روز از عمر مبارک امام حسن گذشته بود که پیامبر اکرم در گوش امام حسن (ع) اذان و اقامه گفتند و یک عقیقه، یک گوسفند هم ذبح کردند.
یک مطلبی در کتاب «تاریخ دمشق» ابن عساکر داریم که گفته شده وقتی امام حسن به دنیا آمد، امیر المومنین علاقه مند بودند که اسمش را «حمزه» بگذارند. حالا ابن عساکر نقل میکند که: «امیر المومنین دوست داشت نام او را حمزه بگذارد»، اما از پیغمبر سبقت نگرفت و وقتی پیامبر از او سوال کرد فرمود که: «هر چه که شما بگویید» ولی مایل بود. حالا این مایل بودن ابن عساکر از کجا مثلاً از ضمیر امیر المومنین با خبر شده یا مثلاً امیر المومنین گفته باشند که امر بعیدی است. فلذا آن جا نقل میکند که حضرت مایل بودند اسم او را حمزه بگذارند. در جای دیگری در کتاب «المستدرک علی الصحیحین» از حاکم نیشابوری که گفته شده که امیر المومنین دوست داشت نام او را «حرب» بگذارد ولی حالا از پیامبر سبقت نگرفت و اسم حضرت را پیامبر تعیین کردند.
در مورد دوران کودکی امام حسن مجتبی (ع) که ما خیلی اطلاعاتمان قوی نیست و خیلی به طور خاص متعرض این داستان نشدند، ولی خوب داریم کمی جَسته و گریخته داستانهایی از امام حسن مجتبی که در کودکی چه قدر پیامبر نسبت به اینها علاقه مند بودند. نقل میکنند که پیامبر داشتند در کوچه راه میرفتند و دیدند که بچهها در کوچه بازی میکنند از جمله امام حسن مجتبی (ع)، پیامبر اکرم دویدند و به طرف امام حسن رفتند و آغوش خود را باز کردند که امام حسن را بغل کنند. حالا در دوران کودکی امام حسن بازی میکردند و به بغل پیامبر نرفتند و به این طرف و آن طرف دویدند و پیامبر هم به دنبال او میدوید تا این که یک جایی امام حسن را بغل کردند. بعد وقتی او را بغل کردند میفرمودند: «تو از منی و من از تو هستم»، به امام حسن که این شدت علاقه را نشان میدهد. مثلاً الان میگوییم تو مال منی خوب از روی عشق و محبت است این حرفها، یا مشهور است که پیامبر در مسجد نماز جماعت میخواندند و سجدۀ نمازشان خیلی طولانی شد و خیلی طول کشید، از سجده که بلند شدند و نماز تمام شد گفتند: «یا رسول الله! چرا سجده طولانی شد؟»
حضرت فرمودند: «امام حسن آمده بود و روی گردن من نشسته بود و من نمیخواستم این بچه را پس بزنم تا این که خودش بلند شد.» یک چنین علاقهای یا مثلاً در اواخر عمر پیامبر اکرم، آن داستان شخصی که آمده بود که حالا مثلاً به پیامبر استدلال نبوتشان را بگیرد و خلاصه میخواست ببینید که راست میگوید یا دروغ است. این داستان نقل شده و ظاهراً از یک منطقۀ دوری هم آمده بود که [الان یادم نیست که کدام منطقه بود] امام حسن یک کودک هفت ساله بودند. بعد آمد و گفت: «من میخواهم ببینم که استدلال شما نسبت به نبوت شما چیست و دلیلت چیست؟»
پیامبر اکرم اشارهای به امام حسن کردند و فرمودند که: «از این بپرس» او کمی نگاه کرد، یعنی من از یک بچه هفت ساله بپرسم، امام حسن متوجه شدند و فرمودند: «تو از فلان منطقه آمدی و چند روز در راه بودی، فلان شب طوفان شد و از ترس طوفان به فلان جا رفتی و آن جا خوابیدی و فلان شد.» آن مرد تعجب کرد و هر چه را که گفت درست گفته بود، گفت: «شما از کجا میدانید؟» پیامبر اکرم فرمودند: «این سبط من است که این چیزها را میداند. دربارۀ من چه فکر میکنی؟» خلاصه طرف اسلام آورد.
میگویم که امام حسن (ع) یک حالتی است که حتی از پیامبر اکرم روایت نقل میکند با این که امام حسن سن کمی داشتند و در بحث این که آیا امام حسن را جزء اصحاب پیغمبر حساب کنند یا جزء تابعین، چون یا صحابه است یا تابعین. یک عده کلاً ایشان را جزء صحابه نقل کردند، برای این که اگر مبنا را بر این بگذاریم که امام حسن در سال دوم هجری که به نقل «شیخ کلینی» است، حساب کنیم سال دوم هجری امام حسن موقع شهادت پیامبر اکرم حداقل هشت سال و نیم و این حدودا بودند. اگر که سال سوم هجری را بگیریم باز هفت سال و نیم یا حدود هشت ساله بودند، ولی خوب عده زیادی ایشان را جزء صحابه آوردهاند برای این که در همان سن و سال از پیامبر حدیث نقل میکرد و کسی است که بالاخره همه به عنوان صحابه یعنی کسی که یک عاقل مرد است و امام حسن در آن سن و سال به عنوان یک عاقل مرد مورد قبول بودند.
آنهایی که علاقه مند هستند من از کتب اهل سنت به شما معرفی میکنم، آنهایی که میخواهند داستان زندگی امام حسن را بخوانند در کتاب «الإمامة و السياسة» ابن قتیبه دینوری داستانهای زیادی نقل میکند. من گاهی شک میکنم که این ابن قتیبه شیعه است یا سنی است، خیلی تمجیدات و تعریفات دارد دربارۀ زندگی امام حسن مخصوصاً دوران نوجوانی و جوانی ایشان مطالب زیادی است که کتاب «الإمامة و السیاسة» ابن قتیبه دینوری را بروید و ببینید که ایشان خوب بحث کرده و موارد زیادی را آن جا نقل میکند.
این از امام حسن مجتبی (ع)، خوب اتفاقی که در پانزدهم رمضان سال سوم هجری ولادت با سعادت «امام حسن مجتبی» بوده است.
مطلب بعدی جنگ «اُحد» است، جنگ احد در سال سوم هجری که برخی گفتند که هفتم شوال بوده و برخی گفتند که پانزدهم شوال بوده است. تقریباً یک سال و حدوداً یک ماه بعد از جنگ بدر شد، حالا داستان جنگ احد چه بود؟
خوب آن شکست مفتضحانهای که مشرکین در جنگ بدر خوردند، خیلی اینها را نگران کرده بود. بحث خون خواهی مطرح بود و عرض هم کردیم که در جلسه قبل که حملۀ مختصری هم به مسلمانان شد و میخواستند که تلافی کنند و آن قسمی که ابوسفیان خورده بود و این حرفها، ولی آن شکلی که جنگ بشود و رو در رو با هم بجنگند پیش نیامده بود. بالاخره ابوسفیان کار خودش را کرد و تحریک کرد و خیلی از مشرکین را جمع کرد و یک لشکر تقریباً سه هزار نفری را جمع کرد و به سمت مدینه حرکت کردند.
بحث این جا است که «عباس» عموی پیغمبر به پیامبر خبر داد، چون عباس در مکه بود که اینها دارند چنین کاری میکنند. جالب این جا است که عباس عموی پیامبر سال قبل در جنگ بدر اسیر توسط مسلمانان شده بود، ایشان فدیه اسارتش را داد و آزاد شد، یعنی پول داد و آزاد شد. این که هم چنین کسی بتواند آزادانه رفت و آمد داشته باشد، به مدینه که نمیآمد ولی اخبار را میفرستاد و خودش در جنگ بدر آمده و اسیر شده بود، مثلاً پیامبر بخواهد به حرف او اعتماد کند در حالی که پیامبر هم اعتماد میکند، این قراین و دلایل نشان میدهد که عباس عموی پیامبر در واقع جاسوس پیامبر در مکه بود. ولی چون آدم با نفوذی بود و قدرت مالی و اقتصادی بسیار بسیار بالایی داشت خلاصه کسی جرأت نداشت به اصطلاح برای خودش یک راکفلری بود در مکه و قدرتی داشت. به پیامبر خبر داد و پیامبر هم اعتماد کرد، یعنی دستور داد که جمع بشوند و یک شورایی در مدینه تشکیل دادند. جالب این جاست که حالا من این کاغذهایی که در پیش رو دارم بخشهایی از کتاب «عقائد الإسلام من القرآن الكريم» مرحوم علامه عسکری در جلد چهارم است که هنوز چاپ نشده است. مربوط به وقایع بعد از هجرت پیغمبر است چون اشاراتی به داستان اُحد داشت من میخواهم که به آن اشاره کنم.
عرضم به حضور شما که پیامبر یک جلسهای تشکیل دادند و همه را جمع کردند و جالب این جا بود که پیامبر مایل بودند که در داخل مدینه بجنگند، خود پیامبر از کسانی بود که مایل بودند در داخل شهر بجنگیم. حالا از پشت بامها تیر اندازها بایستند و سنگر بگیریم.
یکی از حاضرین پرسید: «یعنی دشمن به داخل شهر بیاید؟»
حاج آقا فرمودند: «بله، به داخل شهر برسند.» حالا در آن جا اینها را محاصره میکنیم، یکی از کسانی که با این نظر موافق بود «عبدالله بن اُبی» بود. ما الان میگوییم که به عنوان سر کردۀ منافقان در مدینه بود. داستان عبدالله بن ابی را یادم هست که اوایل برای شما گفتم، عبدالله بن ابی قبل از این که اسلام بیاید قرار بود که حاکم مدینه باشد، پیامبر که آمده همۀ کاسه و کوزهها را شکست و او هم چارهای جز این نداشت، یا باید از مدینه خارج میشد و به مکه میآمد که کسی او را تحویل نمیگرفت و یا باید همان جا میماند و بالاخره یک جایگاهی هم داشت و یک اسلامکی هم آورده بود. این از کسانی بود که مایل بود که جنگ در داخل مدینه باشد، اما یکی از کسانی که سر سختانه ایستاد و خواهش کرد از پیامبر اکرم که در خارج از مدینه بجنگیم جناب «حمزه سید الشهدا» بود که ـ سلام الله علیه ـ ایشان اصرار کرد و از کسانی که اصرار داشت خودِ ایشان بود که خلاصه ما مرد جنگ هستیم و مردانه در میدان جنگ میجنگیم. پیامبر اکرم با این که با آن نظر اول بودند اما با توجه به درخواستی که جناب حمزه کردند پیامبر هم پذیرفتند و امر کردند که در بیرون از مدینه برویم و بجنگیم. حرکت کردند و لشکر مشرکین هم تا نزدیکی احد آمده بودند که پیامبر اکرم دو نفر را فرستادند که اوضاع را بررسی کنند و ببینند که در لشکر دشمن چه خبر است. اینها رفتند و خبر آوردند که تعدادشان این قدر است و تجهیزاتشان این است، خلاصه پیامبر اکرم یک اطلاعاتی نسبت به لشکر مشرکین به دست آوردند. پیامبر اکرم تقریباً با هزار نفر از مدینه خارج شدند و یک شب بین مدینه و احد در منطقه «شیخان» آن جا اتراق کردند و فردا دوباره به سمت منطقه اُحد حرکت کردند. عبدالله بن ابی که خواسته و نظرش کنار رفته بود، یک به اصطلاح به بهانۀ این که به رأی من عمل نکردید به همراه سیصد نفر برگشت و در واقع لشکر پیامبر اکرم به هفتصد نفر رسید، آنها گفتند که: «ما نمیآییم.»
البته مرحوم علامه عسکری (ره) در جلد چهارم خود که هنوز چاپ نشده است اینهایی که من میگویم و إنشاءالله چاپ میشود. میفرماید که عبدالله بن ابی گفت: «ما برای چه بجنگیم، برویم بین خودمان جنگ راه بیندازیم و خودمان خودمان را به کشتن بدهیم و خودمان را به مرگ بیاندازیم، آنها تعدادشان بالاست و لشکر سنگینی دارند.» با این که هیچ عبرتی از جنگ بدر نگرفته بود به این بهانه برگشت و لشکر مسلمانان هفتصد نفر شد و سیصد نفر از مسلمانان برگشتند.
یکی از حاضرین پرسید: «یعنی سیصد نفر در مقابل پیامبر ایستادند؟»
حاج آقا فرمودند: «بله، به همین راحتی و گفتند که ما نمیخواهیم بجنگیم.» عبدالله بن ابی با آن سیصد نفر برگشت و لشکر پیامبر هفتصد نفر شد. دوباره سوال شد که: «یعنی به خاطر شبههای بود که او ایجاد کرده بود؟»
حاج آقا فرمودند که: «بله دیگر، ابی سر کردۀ منافقین است حالا میگوییم، ما با این شخصیت کار داریم و بعضی وقتها از او نقل میکنیم، او معروف به ابن سلول است.»
خلاصه این دل خورده بود و به او برخورده بود و همۀ سیستمش به هم خورده بود، هر جایی دنبال بهانهای میگشت که یک ضربهای بزند. عرضم به حضور شما برگشتند و پیامبر اکرم به همراه هفتصد نفر به منطقه اُحد آمدند. خوب لشکر مشرکین مقابل بودند و منطقه احد کوه احد دارد، پیامبر اکرم با توجه به آماری که از اینها و تعدادشان داشتند یک برنامه ریزی دقیق جنگی را ترتیب دادند و این که کوه احد را پشت سر خودشان قرار دادند. یعنی لشکر پیامبر اکرم پشت به احد و مقابل لشکر مشرکین، سمت چپ کوه احد یک کوهی است به نام «عینین» که عینین یک مقداری از کوه احد شروع میشود تا یک مقدار به سمت به اصطلاح غرب، از پشت کوه احد حساب کنیم غرب کوه احد میشود. این منطقه کوه عینین بود که یک راه گریزی و یک راه فراری داشت، پیامبر اکرم دستور دادند که: «پنجاه نفر را به فرماندهی عبدالله بن جُبیر که از انصار بود، اینها در منطقه عینین بمانند و به آنها دستور داد حتی اگر دیدند که سپاه مسلمانان و ما داریم از بین میرویم از آن جا تکان نخورند.» این تأکید پیامبر بود که شما این جا بمانید و این پنجاه نفر تیر اندازان قَدَری بودند که حضرت تعیین کرده بودند که تیر انداز بودند. لشکر مشرکین هم دو بخش شده بودند، میمنه و میسره داشتند و راست و چپشان که فرماندهی سمت راست لشکر مشرکین به عهده «خالد بن ولید» بود و اینها سواره نظام بودند. سمت چپ لشکر هم «عکرمة بن ابی جهل» که پسر همین ابی جهل است که اینها سمت راست و چپ فرماندهی را به عهده داشتند. خلاصه آماده شدند و رو در روی هم ایستادند و عرضم به حضور شما در این وسط یکی از لشکریان مشرکین به نام «طلحة بن ابی طلحه» آمد و هَل مِن مبارز طلبید. امیر المومنین به مقابل او رفتند و چند دقیقه نگذشته بود که نقش بر زمین شد و کشته شد و این باعث خوشحالی لشکر مسلمانان شد و یک ولولهای شد و یک تکبیری گفته شد و خود مشرکین که دیگر هیچ، دیگر امیر المومنین است.
یک جاهایی حالا خواهم گفت داستان این که امیر المومنین در چشم مشرکین چی بود، عرض به حضور شما این نگرانی و ترس در لشکر مشرکین، یک لحظه تمام مسلمانان یک حمله یک باره به مشرکین کردند و حمله کردند و باعث فرار مشرکان شد. اصلاً همان لحظه داستان داشت نشان میداد که مسلمانان پیروز شدند، خلاصه حمله کردند و مشرکان فرار کردند. این وسط این پنجاه نفر در کوه عینین دیدند که جنگ تمام شده و مسلمانان حمله کردند و دارند غنائم جمع میکنند و مشرکان هم فرار کردند. پس گفتند: «ما هم برویم دیگر تمام شد»، ولی عبدالله بن جبیر گفت: «مگر ندیدید که پیغمبر چه به ما گفت» و فرمود که: «تکان نخورید، من که تکان نمیخورم و شما هم بفهمید.» ولی آنها نماندند و رها کردند و رفتند و خالد بن ولید هم از این فرصت استفاده کرد، چون منتظر این وضعیت بود و چون هیچ راهی برای عبور نداشتند، پس کوه عینین را دور زد و از راه گریزی که وجود داشت از پشت به مسلمانان حمله کرد. عکرمة بن ابی جهل که این صحنه را دید همراه با خالد بن ولید شد و یک تعداد زیادی از سواره نظام از پشت حمله کردند و جناب عبدالله بن جبیر در آن جا به شهادت رسید، تا آخر مردانه ایستاد و به شهادت رسید. از پشت لشکر سواره نظام حمله کرد دیگر خیلی سخت میشود و یک وضعیت بسیار سختی را ایجاد کرد، از پشت که حمله شد یک عده از مسلمانان نفهمیدند که چه طور شد و اینها چه کسانی هستند که از پشت دارند به ما حمله میکنند، در حالی که دشمن در جلوی ماست و اینها دیگر چه کسی هستند؟! خلاصه تا بخواهند که بفهمند تعداد زیادی از مسلمانان به شهادت رسیدند و قریب به هفتاد و چند نفر به شهادت رسیدند که از جمله آنها حضرت «حمزه سید الشهدا» که ـ سلام الله علیه ـ است. البته جناب حمزه نوع جنگ کردنش فرق داشت و موقعیت خودش را حفظ میکرد و در جنگها میرفت و حمله میکرد و یک عده را تار و مار میکرد و دوباره به سر جای خودش برمیگشت. این که بخواهند ایشان را بزنند اصلاً آسان نبود، چون از رو در رو کسی جرأت نداشت با ایشان بجنگد. این وحشی ـ لعنت الله علیه ـ آماده شده بود و به او وعده داده شده بود که اگر بتوانی این کار را بکنی از بردگی آزادت میکنیم و دیگر یک شخص آزاد خواهی شد. به او گفته بودند که یا علی را بکش یا حمزه یا شخص پیامبر را بکش. خودِ وحشی که غلام جُبیر بن مطعم بود نقل میکند که: «من فکر کردم که پیامبر را که نمیتوانم دسترسی داشته باشم چون پیامبر خیلی جنگاور بزرگی بود و علی را هم که حریفش نیستم، [خودش میگفت]چون علی همزمان که میجنگید حواسش به همه جا بود و چنان حملاتی میکرد و جوانبش را میسنجید و از طرفی شمشیر امیر المومنین که معروف بود.»
«ذو الفِقار» درست است و ذو الفَقار درست نیست. یک اشتباهی که میگویند که شمشیر دو لبه داشته نه، شمشیر امیر المومنین دو دم بود نه دو سر. یعنی یک طرف تیزِ یک دست بود و یک سمتش هم مثل فقرۀ کمر انسان چگونه است، مثل حالت ارّه بود و این شمشیر بسیار سنگین بود چون باید یک مقدار پهن باشد و باریک نمیتوانست باشد. شمشیر بسیار پهنی بود و خلاصه مرد جنگی میخواست که این شمشیر را بلند کند و این شمشیر امیر المومنین ذو الفِقار بود، امیر المومنین حواسش در جنگ جمع بود. خلاصه میگفت: «من تمام ذهنم این بود که خلاصه حریف جناب حمزه بشوم» و جناب حمزه هم یک مقدار عمری از ایشان گذشته بود و از فرصت استفاده کرد، چون در نیزه زدن و پرت کردن نیزه در حبشه خیلی تمرین کرده بود و خیلی وارد بود. از یک فرصتی استفاده کرد و نیزهای را رها کرد در شلوغی جنگ، از پشت و جلو حمله کردند و خلاصه جناب حمزه سید الشهدا هم دیگر جایگاه خاصی نداشت که آن جا متوقف بشود و باید در حال حرکت میشد، نیزه را زد و به سینه و شکم حضرت حمزه خورد و حضرت را به شهادت رساند.
پیامبر تنها شد، علامه عسکری در این جا نقل میکنند که: «شیطان ندا داد که پیامبر کشته شد» چون یک عده دیدند که ضربات شمشیری که به پیامبر خورد، حتی یکی از ضربات شمشیر به صورت پیامبر خورد و صورت پیامبر را شکافت. بعد این قدر کینه نسبت به پیامبر داشتند که با سنگ و هر چه که داشتند را پرت میکردند و خیلیها شاهد بودند که دندان پیغمبر شکست و خون جاری شد. این حرف را که شنیدند که پیامبر کشته شده، یک عده باور کردند و همه فرار کردند و فقط یک نفر ماند. امیر المومنین ایستاد و پیامبر اکرم در کتاب علامه عسکری روایت است که من بخواهم بخوانم، به علی فرمودند: «تو دیگر برای چه ایستادی؟» میخواهد در صحنه جنگ امتحان کند و امیر المومنین فرمود که: «یا رسول الله! میخواهید من کافر شوم و من کافر نمیشوم و تا آخر با شما میایستم.» تا چندین مدت تا این که عدهای دیگر برسند و به کمک امیر المومنین و بیایند مثل «عاصم بن ثابت» که آمد و «ابو دجانه» برگشت که یکی از شجاعان عرب بود، «سهل بن حنیف» که بعداً برگشتند، تنها در این مدت امیر المومنین دفاع کرد. ببینید از همۀ جوانب به پیامبر حمله کردند و این امیر المومنین چه کرد و این طور هم نبود که پیامبر ایستاده باشد و هیچ کاری نکند، پیامبر هم میجنگید اما امیر المومنین این قدر شجاعانه جنگید که صدای جبرئیل در آمد که این را همه میدانید. «لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذو الفقار»، وقتی این را گفت روایت میگوید و علامه عسکری این را نقل میکند که جبرئیل بر پیامبر نازل شد و گفت: «یا رسول الله! نظرت در مورد علی چیست؟ با این جنگی که میکند.» پیامبر فرمودند: «علی از من است و من از علی هستم.» و جبرائیل گفت: «من هم از شما دو نفر هستم.» این صیحه آسمانی را همه شنیدند به خاطر آن جنگاوری که امیر المومنین کرد و «لا فتی إلا علی لا سیف إلا ذو الفقار» چیزی نیست که ما فقط بگوییم. صحنه جنگ همه شنیدند و خوب پیامبر فرمود که: «آن چیزی که شما شنیدید ندای جبرئیل بود.»
امیر المومنین بیش از سی و چند ضربه شمشیر خوردند و به شدت زخمی شدند، پیامبر اکرم هم به شدت زخمی شدند. خبر به مردم مدینه رسید، چون فاصله اُحد تا مدینه حدود بیست کیلومتر است و خیلی فاصله زیادی ندارد و خبر را بردند. در روایت هست که حضرت فاطمه زهرا (س) نگران شدند و جناب «صفیه» که عمه پیامبر بود در آن جا بودند و اینها با زاد و توشه و وسایل پانسمان با حضرت زهرا (س) که اینها به منطقه احد آمدند و بالاخره خودشان را رساندند. خبر به پیامبر اکرم رسید که اینها آمدهاند، یکی از حاضران پرسید: «حضرت زهرا (س) هم بودند؟»
حاج آقا فرمودند: «بله» آمدند و پیامبر اکرم فرمودند: «عمۀ من نیاید، عمۀ من مرا نبیند چون او تحمل ندارد ولی دخترم بیاید.» حضرت زهرا (س) آمدند، آن صحنهای که پیغمبر به این شدت زخمی شدند خیلی سخت بود برای حضرت زهرا و این جمله را ایشان فرمودند که: «خداوند غضب میکند بر امتی که این گونه نسبت به پیامبرش عمل میکنند.»
آمد و شروع کرد زخمهای پیامبر را پانسمان کرد و این زخم صورت پیامبر که خونش متوقف نمیشد، این قدر شدید بود که راوی میگوید: «پیامبر هر چه خون میریخت را جمع میکرد و به آسمان میپاشید و حتی یک قطره از این خون به زمین برنگشت.»
همۀ اینها را مرحوم علامه عسکری در جلد چهارم بیان میکنند که إنشاءالله چاپ میشود میبینید. امام صادق فرمودند: «اگر یک قطره از این خون به زمین میرسید غضب الهی میآمد و همه را از بین میبرد.» فلذا این قدر خون ریزی شدید بود که حضرت زهرا یک پارچهای که ظاهراً از جنس دیبا بود را سوزاند و خاکستر کرد و این را روی زخم پیامبر گذاشتند تا خونش متوقف شد. خیلی صحنه سختی بوده و یعنی به اصطلاح کار را تمام شده داشتند میدیدند، یک عده از مسلمانان که این جوری به حرف پیامبر گوش نداده بودند و یک عده هم این گونه شجاعانه ایستادند و جنگیدند، خلاصه وقتی دشمن این صحنه را دید دیگر عقب نشینی کرد و به عقب نشست. پیامبر اکرم هم که مجروح شده بودند و بقیه مجروحین در حال معالجه شدن بودند.
حالا برسیم به جناب حمزه سید الشهدا، که هند ملعونه خیلی کینه نسبت به امیر المومنین و پیامبر و جناب حمزه داشت حالا که جناب حمزه به شهادت رسیده بود بر بالای جنازه او آمد و آن کاری را که همه میدانیم، شکم را پاره کرد و جگر حضرت حمزه را در آورد و جوید و معروف به «آکلة الأکباد» شد و به بچههایش هم «إِبنُ آکلة الأکباد» میگفتند و معروف شده بودند. بینی مبارک و گوشهای جناب حمزه را هم برید و اینها را گردنبند کرد. جالب این جاست که فقط برای جناب حمزه نبود، تقریباً اکثر شهدای احد مُثله شدند و از بینی و گوش و انگشتانشان گردنبند درست کردند زنان مشرکین و اکثر اینها مثله بودند.
ابوسفیان آمد وسط صحنه و فریاد زد، با آن حرفی که او زد گفت: «ابن ابی کبشه زنده است؟» پیامبر را گفت. یکی از حاضرین پرسید: «این حرف یعنی چه؟»
حاج آقا فرمودند: «به پیامبر میگفتند ابن ابی کبشه، یعنی بچۀ گوسفند چران» حالا با آن ادبیاتی که داشتند، امیر المومنین فرمودند: «به قول معروف به کوری چشم آنی که نمیتواند ببیند پیامبر حَیّ و حاضر است و الان صدای تو را میشنود.»
بعد ابو سفیان گفت: «یا علی اگر کسی غیر از تو این حرف را زده بود باور نمیکردم ولی تو داری میگویی پس زنده است واقعاً زنده است و تو راست میگویی و من قبول دارم.» بعد گفت: «حالا بیا ببین کشتههایت را که ما چگونه اینها را مُثله کردیم و این حرفها» خلاصه پیامبر اکرم بر بالای جسد مطهر حضرت حمزه سید الشهدا رفتند و به شدت گریه کردند و دستور دادند که اینها را آماده کنند. یکی از شهدای احد «حنظله» است که معروف به «حنظله غسیل الملائکه» میباشد. حالا از کجا فهمیدند که این غسیل الملائکه است، پیامبر اکرم دستور داده بودند که همه را جمع کنید و بعضی غسل بشوند. آن جسد در نزدیکی کوه بود و حضرت فرمودند: «این جسد را رها کنید که ملائکه در حال غسل او هستند» بعد فرمودند: «همسرش کیست؟» آمد و گفت که: «قصه این است و این را غسل ندادیم برای این که ملائکه غسلش دادند.» پیامبر اکرم اول جناب حمزه را گذاشت و نماز میت را خواند، جالب این جا است که هفتاد و چند نفر شهید شدند ولی پیامبر اکرم جنازه مبارک حضرت حمزه را تکان نداد، برای حضرت حمزه نماز خواند بعد جناب حمزه سر جایش ماند، نفر دوم را آوردند و پیامبر اکرم برای حمزه و نفر دوم نماز خواند و سومین و حضرت حمزه و چهارمین نفر و حضرت حمزه و هم همین طور، یعنی پیامبر اکرم هفتاد و چند بار برای بدن مطهر حضرت حمزه نماز میت خواند و تمام شهدای احد را که ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ به جز یک نفر را که [حالا من داستانش را خواهم گفت] دفن کردند.
یکی از حاضران پرسید: «یعنی نفر سوم را که میآوردند و بعد دو نفر اول میماندند؟»
حاج آقا فرمودند: «نه، آن را میبردند ولی جنازه حضرت حمزه میماند و فقط برای جناب حمزه پیامبر هفتاد و چند بار نماز میت خواند.» عرضم به حضور شما که یک شخصی بود که حالا اسمش را فراموش کردم که مرحوم علامه نقل میکنند که حضرت فرموده بودند که: «این شهید نیست»، همه تعجب کردند و گفتند: «یا رسول الله! این که با شما جنگید» بعد یکی از اصحاب پیش پیامبر آمد و عرض کرد: «یا رسول الله! من شنیدم که خیلی جنگاور بود و خیلی از دشمنان را کشت و گفت که من به او گفتم که خوش به حال تو که این قدر جنگیدی و مقاومت کردی و توان داشتی، خلاصه اجرت با خدا باشد.» او به من گفت: «چه داری میگویی؟ خدا را شاهد میگیرم که من نجنگیدم که به اصطلاح بخواهم حق خون فلان کس را بگیرم و اصلاً کاری به اینها نداشتم» و او زخمی شد و چون زخمش شدید بود دیگر نگران شد و با یک نیزه خودش، خودش را کشت و خودکشی کرد. پیامبر اکرم فرمودند که: «این شهید نیست» حرف پیغمبر هم ثابت شد و آن یک نفر بنده خدا یکی از کشتههای همراه پیغمبر بود و این جوری شد.
بالاخره عرضم به حضور شما که آن شب تمام شد و شهدا را دفن کردند و فردای آن روز به امر الهی قرار بر این شد که مشرکین را تعقیب کنند. خبری برای پیامبر آمد که زمزمۀ حمله مجدد مشرکین وجود دارد، یک عده خبر آوردند که اینها دارند زمزمه میکنند که الان اینها زخمی هستند و یک بار دیگر بجنگیم. جبرئیل نازل شد که: «بروید.» حالا یک عده زیادی زخمی هستند، با آن وضعیت فردا صبح پیامبر اکرم به بلال دستور دادند که: «اعلان بده که همۀ آنهایی که در جنگ احد بودند باید بیایند.»
ببینید برخی از صحابه پیغمبر خیلی عظمت دارند، ما برای چه میگوییم که اینها را باید دقت کنیم. طرف زخمی شده و برخی از اینها حتی توان راه رفتن ندارن و با یک زحمتی کشانکشان خودشان را آوردند و به منطقه حمراء الاسد رساندند که این جنگ معروف به غزوۀ «حمراء الاسد» شد. همان فردای جنگ احد بود و در آن منطقه آمدند و پیش رفتند و به اصطلاح مشرکین هم در منطقه «رُوحا» در نزدیکی حمراء الاسد ایستاده بودند. ابوسفیان داشت تحریک میکرد که یک بار دیگر برویم، یک شخصی در آن منطقه بود به نام مَعبد، اگر یادتان باشد در مورد هجرت پیامبر دربارۀ ام معبد ما صحبت کرده بودیم. این پسر همان ام معبد است که او به سمت قبیله و دیار خود در حال حرکت بود، ابوسفیان او را دید و گفت: «از پیامبر و مسلمانان خبری داری؟» او گفت: «ابوسفیان یک چیزی به تو میگویم که حرف من را گوش بده و فقط این را به تو بگویم که مسلمانان با صورت سرخ و غضبناک و در رأس آنها علی ابن ابی طالب دارند میآیند و اینی که من میبینم اگر اینها دستشان به شما برسد خلاصه تکه بزرگ شما گوش شما خواهد بود، علی ابن ابی طالب به شکل وحشتناکی دارد میآید.» ببینید علی ابن ابی طالب چه قدر معروف است و ابوسفیان و مشرکین دوباره ترسیدند و گفتند: «ما فکر کردیم که آنها تضعیف شدند ولی دیدیم که نه، آنها با این وضعیت دارند میآیند.»
خلاصه خیر معبد باعث شد که رعب و وحشتی در دل آنها بیفتد و آمدند که متواری بشوند، پیامبر و لشکریان تا نزدیکی حمراء الأسد آمدند و وقتی رسیدند دیدند که کسی نیست. خود این یک تقویت روحیهای شد که دشمن از ترس این وضعیت فرار کردند و خبر به یهود رسید. چون پیامبر اکرم دستور دادند [ببینید این جا را دقت کنید، یهود در این داستانها برای ما خیلی مهم است] که: «فردا همه باید حمله کنیم که مبادا یهود طمع کند.» ببینید پیامبر هم چنان نگران یهود است، یعنی یهودیان مترصدند، دائماً مترصدند. اصلاً این مانور را به اصطلاح پیامبر اکرم با این وضعیت انجام دادند که به اصطلاح یهودیان خیلی طمع نکنند.
آیۀ 172 سورۀ آل عمران در این باره است که دقیقاً به این اشاره میکند، خداوند میفرماید: «الَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِلَّهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ مَا أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ ۚ لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا أَجْرٌ عَظِيمٌ» خداوند میفرماید: «یعنی اجر عظیمی دارند آنهایی که بعد از جنگیدن و زخمی شدن آمدند دوباره به میدان»، «مِنْ بَعْدِ مَا أَصَابَهُمُ الْقَرْحُ» درست بعد از این که زخمی شدند، همینها را میگوید، آنهایی که امر پیغمبر را استجابت کردند بعد از آنی که این گونه زخمی شدند «اجر عظیم» اینها اجر عظیمی دارند. خیلی زیاد که این را خدا دارد میگوید و این در شأن اینها بود، این صحابۀ پیغمبر با این که زخمی شدند ولی با پیامبر همراهی کردند.
یکی از حاضران گفت: «پس چرا در ادامه أَحْسَنُوا مِنْهُمْ وَ اتَّقَوْا آورده است؟»
حاج آقا فرمودند: «آنهایی که تقوا دارند، دارد توضیح میدهد و..»
ببینید خیلی سخت است، شما در این جنگ با این وضعیت این داستان پیش آمده دوباره بخواهید بجنگید، چون منطقه حمراء الأسد تقریباً چهل کیلومتر بعد از مدینه است و دورتر از منطقه احد بود، خلاصه این وضعیت بود.
مطلب بعدی که میخواهیم بگوییم از دیگر وقایع سال سوم هجری، ازدواج نبی مکرم اسلام (ص) با «حفصه بنت عمر بن خطاب» بود. عرضم به حضور شما که ما در بحث حکمت تعدد زوجات نبی صحبت کرده بودیم. من یک مطلبی را پیدا کردم از کتاب «صحیح مسلم»، چاپ بیروت در جلد دوم که در بیروت چاپ شده است. ببینید خوب حفصه بنت عمر بن خطاب سال پنجم قبل از بعثت به دنیا آمد، قبل از این که به مدینه هجرت کنند با «خنیس بن حُذافه» ازدواج کرده بود. بعد این خنیس بن حذافه در جنگ بدر زخمی شد و بعد از چند ماه از دنیا رفت، از شدت زخم جنگ بدر از دنیا رفت و جناب حفصه بیهمسر شد. جناب عمر بن خطاب به ابوبکر و برخی دیگر پیش نهاد کرد که با این ازدواج کنند ولی هیچ کدام نپذیرفتند تا این که نهایتاً به پیامبر اکرم گفت. پیامبر هم دید که کسی به او محل نمیگذارد و به اصرار زیاد عمر بن خطاب عقدش کرد و با او ازدواج کرد ولی این جناب حفصه و جناب عایشه دو نفری هستند که مشهور به اذیت کردن پیامبر بودند.
من اگر این مطلب را در کتب پیروان مکتب خلفا ندیده بودم این را نمیگفتم. این کتاب صحیح مسلم جلد دوم «کتاب الطّلاق بَابٌ فِي الْإِيلَاءِ، وَ اعْتِزَالِ النِّسَاءِ، وَ تَخْيِيرِهِنَّ وَ قَوْلِهِ تَعَالَى: وَ إِنْ تَظَاهَرَا عَلَيْهِ» که این باب این بحث است، حدیث شماره سی که از مجموع احادیث شماره 1479 میشود. حالا میگوید که: «حَدَّثَنِي عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ، قَالَ: لَمَّا اعْتَزَلَ نَبِيُّ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ نِسَاءَهُ» بعد از جنگ احد پیامبر یک مقداری کسالت پیدا کرد و کمی دوری کرد. این نقل اینهاست «قَالَ: دَخَلْتُ الْمَسْجِدَ» عمر میگوید که: «من آمدم داخل مسجد» «فَإِذَا النَّاسُ يَنْكُتُونَ بِالْحَصَى وَ يَقُولُونَ: طَلَّقَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ نِسَاءَهُ» دیدم که یک زمزمهای است بین مردم که میگویند: «پیامبر زنهای خود را طلاق داده است.» خوب یکی دختر خطاب بود، یک نفر پرسید: «چه کار میکردند؟»
حاج آقا فرمودند: «يَنْكُتُونَ بِالْحَصَى» حالا ما زیاد به اصل این داستانها کاری نداریم چون اصل داستان جای دیگری است. «وَ ذَلِكَ قَبْلَ أَنْ يُؤْمَرْنَ بِالْحِجَابِ» قبل از این که امر به حجاب کامل بشود، «فَقَالَ عُمَرُ، فَقُلْتُ: لَأَعْلَمَنَّ ذَلِكَ الْيَوْمَ» عمر میگوید: «وقتی این صحنه را دیدم گفتم باید این را کشف کنم و بفهمم که داستان چیست.» «قَالَ: فَدَخَلْتُ عَلَى عَائِشَةَ» خود عمر میگوید: «آمدم پیش عایشه»، «فَقُلْتُ: يَا بِنْتَ أَبِي بَكْرٍ، أَقَدْ بَلَغَ مِنْ شَأْنِكِ أَنْ تُؤْذِي رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ» کتاب صحیح مسلم است، به او میگوید: «کارت به جایی رسیده که پیغمبر را اذیت میکنی؟» «فَقَالَتْ: مَا لِي وَ مَا لَكَ يَا ابْنَ الْخَطَّابِ» عایشه گفت: «تو را به من چه و من را به تو چه و من به تو چه کار دارم.» «عَلَيْكَ بِعَيْبَتِكَ» برو سراغ دختر خودت، او هم زن پیغمبر است. «قَالَ فَدَخَلْتُ عَلَى حَفْصَةَ بِنْتِ عُمَرَ» عمر میگوید: «آمدم پیش حفصه»، خوب دخترش بود و «فَقُلْتُ لَهَا: يَا حَفْصَةُ، أَقَدْ بَلَغَ مِنْ شَأْنِكِ أَنْ تُؤْذِي رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ؟» گفتم: «تو کارت به جایی رسیده که پیامبر را اذیت میکنی» «لَقَدْ عَلِمْتِ أَنَّ رَسُولَ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ، لَا يُحِبُّكِ» خودت خوب میدانی که پیغمبر تو را دوست نداشت «وَ لَوْلَا أَنَا لَطَلَّقَكِ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ» و اگر من نبودم طلاقت را میداد، «فَبَكَتْ أَشَدَّ الْبُكَاءِ» و او هم نشست به شدت گریه کرد.
یک جاهایی مخصوصاً من وقتی که حکمت تعدد زوجات نبی را میگفتم، این بود که یک جاهایی پیامبر برای حفظ شأن برخی افراد و برای این که جایگاهشان حفظ شود، برای این که بدبخت نشوند [حالا مواردش را گفتهایم] پیامبر ازدواج میکرد. صراحت کتاب صحیح مسلم که از کتاب «صحاح سته» است که پیامبر حفصه را دوست نداشت و حالا بقیه داستان را میگوید که پیش پیامبر میآید. پیامبر در اتاق بود و سه بار از غلام پیغمبر اجازه میگیرد که برود و پیامبر را ببیند و غلام پیامبر هم به او اجازه نمیداد. بعد صدایش را بلند میکند و غلام پیامبر هم به عمر میگوید: «برو و ببین که چه میگوید» ما حالا با آن کاری نداریم. خود عمر این جا یک مطلبی را به پیامبر میگوید که این آیات اول تا چهارم سورۀ تحریم که: «فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَیْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْرِیلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمَلائِکَةُ بَعْدَ ذلِکَ ظَهِیرٌ» اینها پیامب را آزار دادند. بعد آیۀ قرآن میگوید: «خدا و جبرئیل و صالح المومنین یاور تو است.» صالح مومنین منظور امیر المومنین است چون یک نفر را میگوید، نمیگوید صالحون بلکه میگوید صالح المومنین، یک نفر است یعنی علی بن ابی طالب و همین آیه را عمر برای پیامبر بیان میکند که: «یا رسول الله! شما نگران نباشید، خدا و جبرئیل و صالح المومنین نگهدار شما است یعنی امیر المومنین»، حالا کاری نداریم، اینها مواردی بود که پیامبر به یک دلایل مشخصی این کار را میکرد وگرنه بحث حبِّ زن و داستان شهوت که وجود نداشت. فلذا پیامبر اکرم در سال سوم هجری با حفصه با این مواردی که گفتیم ازدواج کرد و ایشان حدوداً سی و پنج ساله یا چهل ساله بودند. حساب کنید هجده سال آن جا، بیست و یک یا دو ساله بودند ولی خوب قبلاً ازدواج کرده بود و همسرش کشته شده بود.
إنشاءالله ادامه بحث هجرت پیامبر اکرم در سال چهارم هجری برای جلسه آینده بماند.