کلاس تاریخ تحلیلی اسلام ۲۲
مدرس: حجة الاسلام و المسلمین سلیمی
موضوع: داستان ازدواج حضرت زهراء و حضرت علی علیهما السلام و تتمهٔ وقایع سال دوم هجری
متن تاریخ تحلیلی اسلام ۲۲
بسم الله الرحمن الرحیم
ما بحثمان در مورد وقایع سال دوم هجری بود، چون وقایع بسیار متعددی در این سال داریم. برای همین یک مقدار کار طول کشید، امروز اگر خدا بخواهد میخواهم بحث وقایع سال دوم هجری را جمع کنم، چون وقایع مهمی هم هست و نمیشود از خیرش گذشت. فلذا سعی کردم آن وقایع را که بیان میکنم به مناسبت هر ماه باشد، یعنی از ابتدای سال ماههای سال را شروع کنیم و به اواخر سال دوم هجری برسیم که چه گذشته و چه اتفاقی افتاده است.
یکی از وقایع بسیار مهمی که در سال دوم هجری پیش آمد داستان ازدواج امیر المومنین با حضرت فاطمه زهرا (س) بود. من چندین مطلب دارم که در این باره خدمتتان عرض میکنم. اولاً، این که قبل از آنی که امیر المومنین به خواستگاری فاطمه زهرا بیاید، حضرت زهرا (س) خواستگارهای زیادی داشتند و خیلیها برای خواستگاری میآمدند. پیامبر اکرم (ص) یک جملهای به همۀ آنها میفرمودند و آن این که: «امر ازدواج دخترم فاطمه زهرا با خداست.» این را من نمیگویم، بر اساس منابع پیروان مکتب خلفا حالا کتاب «طبقات ابن سعد» الان جلوی من باز است که ابن سعد یکی از تاریخ نویسان بزرگ مکتب خلفا است. در جلد هشتم این کتاب مطلبی را ایشان بیان میکند که میخواهم از روی آن برای شما بخوانم. میگوید: «أن أبا بكر خطب فاطمة إلى النبي صلى الله عليه وسلم فقال يا أبا بكر انتظر بها القضاء» یعنی جناب ابو بکر به خواستگاری حضرت زهرا آمد و پیامبر اکرم در جوابش فرمودند: «من منتظر امر الهی هستم.» یعنی این چیزی نیست که فقط ما بیان کنیم، حتی در ادامۀ آن میگوید که: «فذكر ذلك أبو بكر لعمر» ابو بکر نزد عمر آمد و داستانش را گفت که این طوری شده است، «فقال له عمر ردك يا أبا بكر» عمر به او گفت: «پیامبر تو را رد کرد و نخواست»، «ثم إن أبا بكر قال لعمر أخطب فاطمة إلى النبي صلى الله عليه و سلم» ابو بکر هم گفت: «حالا که این طوری است تو برو، من را که رد کرده است.» «فخطبها فقال له مثل ما قال لأبي بكر» جناب عمر به خواستگاری آمد و پیامبر اکرم همان حرفی را که به ابو بکر گفتند را به عمر هم گفتند که: «من منتظر امر الهی هستم و این دست من نیست.»
«انتظر بها القضاء فجاء عمر إلى أبي بكر فأخبره فقال له ردك يا عمر» آمد و به ابو بکر گفت و ابو بکر گفت: «تو را هم رد کرد» «ثم إن أهل علي قالوا لعلي اخطب فاطمة إلى رسول الله» بعد که امیر المومنین به خواستگاری آمد. فلذا این که ما داریم میگوییم که پیامبر اکرم میفرمایند که: «امر ازدواج حضرت فاطمه زهرا دست خداست.» این قول همه است، قول فَریقین است.
عرض کردم در کتاب طبقات ابن سعد جلد هشتم، صفحه نوزده در این کتاب حالا به صفحه آن کاری نداریم. آدرسش این جوری دقیقتر است، بگوییم در جلد هشتم باب بنات رسول الله، در تاریخ یعقوبی آمده که بعد از آنی که امیر المومنین به خواستگاری حضرت با فاطمه زهرا آمدند و پیامبر اکرم هم پذیرفتند، آنهایی که آمده بودند به خواستگاری حضرت فاطمه زهرا و رد شده بودند به پیامبر شکوه کردند که خوب چرا ما را قبول نکردی؟ بعد در جواب آنها پیامبر اکرم فرمودند: «نه، این ازدواج به امر خدا صورت گرفته است.»
یعنی «تاریخ یعقوبی» که یکی از تاریخ نگاران بسیار قدیمی در قرن سوم هم هست که این را بیان میکند. در کتاب «المناقب» آل ابی طالب ابن شهر آشوب که متوفی سال شش هجری هست، آمده که پیامبر در مراسم ازدواج امیر المومنین با فاطمه زهرا بالای منبر رفتند و خطبهای خواندند و در آن جا فرمودند: «من به دستور خداوند فاطمه را به عقد علی در آوردم.»
شما همۀ اینها را کنار هم بگذارید، قطعاً نتیجه میگیریم که اصلاً امر ازدواج این دو بزرگوار مستقیماً از جانب خداوند متعال بوده است. اما این که دقیقاً این ازدواج در چه ماهی و در چه روزی بوده اختلاف زیادی هست. ولی کلاً اینها را کنار هم بگذاریم به این نتیجه میرسیم که این ازدواج در ماه «ذی الحجه» است، حالا من موارد مختلفش را خدمت شما میگویم تا ببینیم چه گونه است. مناقب آل ابی طالب شهر آشوب میگوید: «عقد در اول ذی الحجه بود و ازدواج در ششم ماه ذی الحجه بود.»
«مصباح کفعمی» که متوفی قرن نهم هم هست، میگوید که: «اصلاً کل عقد و ازدواج اول ذی الحجه بود.» طبری در کتاب تاریخ خودش معتقد است که ازدواج در اواخر ماه صفر بود. ولی همان سال دوم هجری است هم چنان، طبقات الکبری ابن سعد که میگوید: «عقد در ماه رجب بود ولی ازدواج بعد از جنگ بدر بود که در ماه رمضان صورت گرفته بود» که هفتۀ قبل در موردش صحبت کردیم.
«کشف الغُمّه» اربلی میگوید که: «عقد در ماه رمضان و ازدواج در ماه ذی الحجه سال دوم هجری بود.» کتاب «اقبال الاعمال» ابن طاووس میگوید که: «ازدواج در بیست و یکم محرم سال سوم هجری بود» که این قول شاذّی هم است. کسی به این سال سوم اشارهای نکرده است، تقریباً فقط ایشان اشاره کرده است. من تعمد دارم که اینها را میگویم و در ادامۀ بحث من با اینها کار دارم.
«علامه مجلسی» در جلد نوزده بحار الانوار دو نظر را مطرح میکند، یکی که میگوید: «عقد در اواخر ماه صفر سال دوم هجری و ازدواج در ماه ذی الحجه بود.» در جای دیگری میگوید: «عقد و ازدواج در ماه ربیع الاول سال دوم هجری بود.»
تمام اینها را که کنار هم بگذارید قول صحیح و بهتر این است که ازدواج در ماه ذی الحجه سال دوم هجری بود. اما در مورد سن حضرت فاطمه زهرا (س)، مرحوم علامه «محسن امین» در کتاب «أعْیانُ الشّیعة» میگوید چون در مورد به اصطلاح تاریخ تولد حضرت فاطمه زهرا و اختلافاتی که در مورد سال ازدواج آن حضرت است، خوب طبیعتاً نظرات در مورد سن حضرت هم متفاوت میشود.
طبقات ابن سعد صراحتاً میگوید که: «حضرت فاطمه زهرا پنج سال قبل از بعثت به دنیا آمده است.» متنش جلوی من است و میگوید: «و ذلك قبل النبوة بخمس سنين» یعنی حضرت فاطمه زهرا به قول طبقات ابن سعد که قول نادری هم هست و هیچ کسی به این قول نظر نداده است که حضرت زهرا پنج سال قبل از بعثت به دنیا آمده باشد. با این حساب مثلاً بیست ساله بودند که به عقد امیر المومنین در آمده است. سیزده سال به اضافۀ پنج سال قبل از بعثت و دو سال هم روی هم بیست ساله میشود. حالا این نظر ایشان است اما طبری معتقد است که سن ازدواج حضرت زهرا هجده سال بوده است.
«الإستیعاب ابن عبد البر» معتقد است که سن حضرت پانزده سال و پنج ماه بوده که دقیق هم میگوید. اما آن چه را که ما معتقدیم عمدتاً این است که حضرت فاطمه زهرا (س) سال پنجم بعثت به دنیا آمده است که تا سال دوم هجری هشت سال میشود. یعنی پنجم بعثت تا سیزده بعثت که در مکه بودند، حضرت تا قبل از هجرت هشت ساله بودند، بعد سال دوم هجری اگر ازدواج کرده باشند، یعنی حضرت ده ساله بودند که ازدواج کردند. فلذا نظرات مختلف است، از نه و ده سال تا هجده و بیست سال میگویند.
اما بحث مهریه و جهیزیهای که برای حضرت فاطمه زهرا (س) بود. طبرسی در «اعلام الوری» میگوید که: «مهریه حضرت دوازده و نیم اوقیّۀ نقره بود.» اوقیّه یعنی نقره، اوقیّه تقریباً ۲۶ گرم است، وقتی میگوییم دوازده و نیم اوقیّه نقره یعنی معادل ۳۲۵ گرم نقره بوده است.
ابن شهر آشوب در «المناقب» میگوید: «۴۸۰ درهم به علاوۀ ۴۰۰ مثقال نقره بود.» البته خودش در انتها میگوید که قول اصح ۵۰۰ درهم بوده است. علت اختلاف هم همین جا است، آن چه را که برای حضرت زهرا میآمدند و خریداری میکردند را میشمردند که برای حضرت چه قدر هزینه کرده بودند. سر قیمت گذاری هم اختلاف میشد، یک کتان بافت یمن برای حضرت خریداری شده بود، یک پوست دباغی نشده که احتمالاً گوسفند یا شتر بوده و یک گیاه خوشبویی بود که رسم بود که آن زمان این را تهیه میکردند، روی قیمت گذاری اینها اختلاف نظر هم به وجود آمده بود.
قدر صحیحتر این است که ۵۰۰ درهم، ۵۰۰ درهم معادل ۱۵۰۰ گرم نقره است که مهریه حضرت فاطمه زهرا (س) است. وقتی که امیر المومنین به خواستگاری آمدند، پیامبر اکرم فرمودند که: «چه داری؟» حضرت هم فرمودند: «چیزی ندارم.» حضرت فرمودند: «آن سپر را بفروش»، امیر المومنین فرمودند: «من یک شتری دارم که با آن کار میکنم، یک شمشیر دارم و با یک سپر»، حضرت فرمودند: «شتر که مورد نیاز است و شمشیر هم که برای جنگ است و لازم میشود ولی آن زره را بفروش.»
حضرت امیر سپر را فروختند که ظاهراً همین مبلغ ۵۰۰ درهمی که میگوییم جمع آوری شد.
یکی از حاضرین پرسید: «چیزهای خریداری شده که جزء مهریه به حساب نمیآید؟»
حاج آقا فرمودند: «سنت این است که هزینه تأمین بشود که خریداری بشود.» الان نگاه نکنیم که بین ما که مثلاً دختر باید جهیزیه تهیه کند، نه اصلاً بر عهدۀ دختر نیست. اگر بخواهیم به اسلام عمل کنیم جهیزیه به عهدۀ دختر نیست، امیر المومنین از صفر تا صد را خودش هزینه کرد. حالا من دقیق توضیح میدهم، البته پیامبر اکرم هم کمکهایی کردند و میگوییم که این کمکها چه بوده است. وقتی این زره را امیر المومنین فروختند، پیامبر بخشی از این پول را به «بلال حبشی» دادند و فرمودند: «برو و با آن عطر بخر»، بلال حبشی هم رفت و یک بخشی را عطر خرید و مابقی پول را پیامبر اکرم به «عمار یاسر» و چند نفر از صحابه دادند که آنها رفتند و وسایل زندگی را خریداری کردند. پوستی بود، کاسۀ سفالینی بود، چند تا چیز دیگر، یک تشکی از لیف خرما بود، اینها همه را تهیه کردند که از جمله اینها یک پیراهن به اصطلاح مخصوص برای عروس بود که خریداری شد ولی حضرت فاطمه زهرا در شب عروسی آن پیراهن را به یک فقیر مستحق بخشیدند. حضرت فاطمه زهرا که خودشان با یک لباس به اصطلاح ما دست دوم عروسی کردند. بعد که اینها انجام شد برای عروسی رسم ولیمه بود که از سنت پیامبر اکرم هست این ولیمه دادن، در ولیمه گوشت و نان را پیامبر اکرم تهیه کردند و خرما و روغنش را امیر المومنین تهیه کرد. یک غذایی تهیه شد که ظاهراً به اصطلاح ما یک آبگوشتی بود، مثلاً یک تریدی آماده کردند و برای مراسم عروسی آن را خوردند. بعد از این که مراسم تمام شد، پیامبر اکرم دعا کردند برای این زوج مبارک که خدا نسلشان را مبارک قرار بدهد که واقعاً هم فکر نمیکنم در تاریخ بشر نسلی به مبارکی نسل این دو نفر وجود داشته باشد. آنها را روانه منزل کردند، امیر المومنین منزلی را تهیه کرده بودند که ظاهراً از منزل پیامبر اکرم فاصله داشت و دور بود، آن جا را آماده کرده بودند و به آن خانه رفتند.
جالب این جا است که پیامبر اکرم تحمل دوری حضرت زهرا را نکردند، فاصله به یک ماه و دو ماه هم نکشید که حتی در چند روز و کمتر از یک ماه این اتفاق افتاد و پیامبر اکرم خواستند که حضرت زهرا به کنار خانه خودشان بیایند و اصلاً تصمیم پیامبر بر این بود که حضرت زهرا در خانه خود پیامبر اکرم ساکن بشوند. اما یک شخصی بود به نام «حارثة بن نعمان انصاری» که ملاک بود و خانههای متعددی داشت و یکی از خانههایش هم در جوار خانه پیامبر اکرم بود و این حارثة بن نعمان انصاری به پیامبر اکرم پیش نهاد کرد که حضرت امیر المومنین با حضرت زهرا به این خانه بیایند و در آن ساکن شوند.
این مطلب در کتاب طبقات ابن سعد است که من میخواهم از روی آن برای شما بخوانم. طبقات ابن سعد میگوید که: «فلما تزوج علي فاطمة قال لعلي» پیامبر اکرم به امیر المومنین فرمودند که: «أطلب منزلا»، «یک منزلی تهیه کن و آماده کن.» این یک معنایی دارد، «فلما تزوج» یعنی در ازدواج شرط نگذارید که خانه داری یا نداری. ازدواج که صورت گرفت پیامبر اکرم فرمودند که: «حالا برو یک خانهای تهیه کن» و امیر المومنین هم بر طبق کتاب طبقات ابن سعد «فطلب علي منزلا فأصابه مستأخرا عن النبي» یک خانهای پیدا کردند که از منزل پیامبر اکرم دور بود. «قليلا» «فبنى بها فيه فجاء النبي» خانهای ساخت که امیر المومنین و حضرت زهرا به آن خانه رفتند، بعد از مدتی پیامبر اکرم به منزل حضرت امیر آمدند و فرمودند: «إني أريد أن أحولك إلي»، «من تحمل دوری زهرا را نمیکنم و میخواهم به نزدیک من بیایید و کنار خودم باشید.» «فقالت لرسول الله» به پیامبر اکرم فرمودند: «فكلم حارثة بن نعمان أن يتحول عني» خود حضرت زهرا خواستند و گفتند که: «علی نمیتواند خانه پیدا کند و درآمدی ندارد، اما حارثة بن نعمان انصاری به او بگویید که بلکه کاری بتواند بکند.» جناب حارثة بن نعمان هم این کار را کرد و یک جملهای را این حارثة بن نعمان گفت که خیلی جملۀ زیبایی است که: «و إنما أنا و مالي لله و لرسوله» «یا رسول الله! اصلاً داستان قرض و این حرفها نیست که من بخواهم قرض بدهم یا بفروشم، اینها را رها کنید، یا رسول الله اصلاً خودم و آن چه که دارم برای خدا و رسول خداست.»
«و الله يا رسول الله المال الذي تأخذ مني أحب إلي من الذي تدع.» «مالی را که تو از من بگیری و مال خودت بشود برای من بهتر از این است که ودیعه بگیرید، اصلاً میخواهم برای شما باشد.» این حارثة بن نعمان شخصیت بسیار مومن و معتقدی بود؛ ظاهراً در جنگ «موته» به همراه «جعفر بن ابی طالب» به شهادت رسید و حالا یک حرفهایی در موردش مطرح میشود که درست نیست و دربارۀ افراد دیگری صادق است و من حالا خیلی فرصت ندارم که روی آن بحث کنم.
خلاصه «حارثة بن نعمان» یک منزلی را هماهنگ کرد و در کنار خانه پیامبر اکرم بود که حضرت امیر المومنین و فاطمه زهرا آمدند و در آن جا همسایه پیامبر اکرم شدند.
این داستان ازدواج، ازدواج مبارکی که به امر خدا صورت گرفت و اصلاً پیامبر اکرم را محوّل به امر خدا کرده بودند؛ این نقل فریقین است که ازدواج این دو نفر از جانب خداوند بوده است.
این بخش اول، داستان دیگری که ما در سال دوم هجری داریم جنگ و غزوۀ «سویق» است. سویق یک نوع آرد است که حالا از گندم یا جو تهیه میشود با آب یا با عسل، یا مثلاً با روغن ترکیب میکنند و یک حالتی مثل غذا یا مثل شربتی میشود که این را میخوردند. پیامبر اکرم هم به شربت سویق خیلی علاقه داشتند؛ پیامبر این شربت را که با عسل تهیه میشد را خیلی علاقه داشتند و این شربت را میخوردند.
این غزوه سویق در چهارم ذی الحجه مشهور است که در چهارم ذی الحجه صورت گرفت، که علتش هم این بود که ابوسفیان بعد از شکستی که در جنگ بدر خورد و آن کشته شدگان و آن حرفها، حالا به قول خودش قسم خورد که دیگر هیچ وقت همبستر نشود و موهایش را روغن نزند مگر این که انتقام بگیرد. فلذا با یک لشکری حالا لشکر مثلاً یک تعدادی که در روایتها مختلف است، بعضی روایتها میگویند که ۲۰۰ نفر همراه داشت و برخی گفتهاند که با ۴۰ سوار مخفیانه به سمت مدینه نزد قبیله بنی نضیر رفت. بنی نضیر که حالا بعد از جنگ خندق با اینها کار داریم، که بزرگ قبیله بنی نضیر «حیی بن اخطب» بود که اینها یهودی بودند و اینها با پیامبر اکرم قرارداد و تعهد داشتند که به دشمن کمک نکنند. ابوسفیان دم در خانه حیی بن اخطب آمد و در زد ولی حیی بن اخطب از ترس مسلمانان و قولی که به پیامبر داده بود ترسید و در را باز نکرد. لذا ابوسفیان نزد شخصی به نام «سلام بن مشکم» آمد که این به اصطلاح خزانهدار قبیله بنی نضیر بود و آمد و با او صحبت کرد و این سلام بن مشکم در را باز کرد و به داخل خانه رفت و خلاصه ابوسفیان یک آماری از مسلمانان گرفت که وضعیت مسلمانان چگونه است؟ او هم گفت، خلاصه این جا این خلف وعده عمل کرد و این شد یکی از چیزهایی که پیامبر اکرم برای اینها به اصطلاح کنار گذاشت و نسبت به قبیله بنی نضیر که حالا بعدها به جنگ کشیده شد.ابوسفیان همه مطالب را جمع آوری کرد و به همراه آن نیروهایی که داشت به نخلستانهای اطراف مدینه رفت و شروع کرد به آتش زدن نخلها، چندین نخل را آتش زد و به منطقه «عُرَیض» رفت و دو نفر از مسلمانان را هم کشت و به شهادت رساند. به قول خودش دلش خنک شد که من آن قسمی را که خوردم را عمل کردم. خبر به پیامبر اکرم رسید و لشکری را فراهم کردند به همراه ۲۰۰ نفر از مهاجرین و انصار به تعقیب آنها رفتند و آنها هم فرار کرده بودند؛ پیامبر آنها را تعقیب کرد و خلاصه آنها را پیدا نکرد ولی تمام بار و بنه و مواد غذایی که همراه داشتند را از ترس این که دستگیر شوند، آنها را خالی کردند و گذاشتند و فرار کردند که عمدۀ بار آنها «سویق» بود، برای همین این غزوه به غزوه «سویق» معروف شد. حتی از پیامبر اکرم پرسیدند که: «یا رسول الله! جنگی نشد، شما هم حضور داشتید، آیا میتوانیم به این غزوه بگوییم یا نه؟» پیامبر فرمودند: «بله، این غزوه به حساب میآید.» فلذا ما این را جزء غزوات به حساب میآوریم. الواقدی در کتاب «المغازی» مفصل روی این موضوع بحث کرده است؛ اگر میخواهند دوستان مطالعه کنند میتوانند به آن مراجعه کنند. خلاصه این هم از واقعه غزوه سویق که در چهارم ذی الحجه سال دوم هجری صورت گرفت.
مسئله بعدی که در سال دوم هجری هست مسئله «سد الابواب» است، «و سدّ الأبواب إلّا باب علی»، آن مسجدی که پیامبر ساخته بودند به گونهای بود که خلاصه همه راه به مسجد داشتند. همسران پیغمبر، امیر المومنین بود و برخی دیگر، یکی از حاضرین پرسید: «مسجد یا حیاط مسجد؟»
حاج آقا فرمودند: «یک حالتی بود که به حیاط راه داشت» مسجد که ما میگوییم حالا ذهن ما نرود به جایی که الان مسجد النبی است، نه. مثلاً یک جایی بود که یک سقفی داشت و مسلمانان نماز میخواندند و طبیعتاً یک حیاطی داشت و یک جای تجمعی داشت. پیامبر اکرم به امر خدا دستور دادند که: «تمام درها بسته باشد الا بابُ علی.» که این را امیر المومنین در آن شورای شش نفرهای که «عمر بن خطاب» تشکیل داد برای تعیین خلیفه، که این را امیر المومنین به عنوان یکی از فضایل خودشان نقل کردند که: «من آن کسی هستم که پیامبر تمام درها را بست به جز در منزل من را.»
«احمد حنبل در مسندِ» خودش در جلد یک این را نقل میکند که پیامبر اکرم فرمودند: «سدّوا هذا أبواب غیر باب علی» خود احمد حنبل دارد نقل میکند که پیامبر فرمودند: «تمام درها را جز در خانه علی را ببندید و بستند.»
«نسائی» هم در «خصائص امیر المومنین» در حدیث ۲۳ و ۴۴ خود این روایت را نقل میکند. خلاصه یکی از اتفاقاتی که در سال دوم هجری صورت گرفت بسته شدن درهای خانههای به مسجد پیامبر به جز در خانه علی بود که جزء فضایل امیر المومنین به حساب میآید.
اما چند نفر شخصیتهای مهمی هستند که در این سال از دنیا رفتند که إنشاءالله آخر بحث من بشود در مورد وقایع سال دوم هجری، آخر کلاس من یک بحثی دارم به خاطر ایام رحلت حضرت امام خمینی (ره) که ما مدیون به حضرت امام، واقعاً مدیون هستیم که میخواهم در آخر بحث به این موضوع اشاره کنم.
یکی از حاضرین پرسید: «بسته شدن درها یعنی چی؟»
حاج آقا فرمودند: «این امر خدا بود، به گونهای بود که رفت و آمد به مسجد خیلی بی سر و سامان شده بود، فلذا برای ایجاد نظم در مسجد این کار را کردند که درها همه بسته بشود و فقط در خانه امیر المومنین نسبت به این قصه باز ماند.» علت برای این بود، وگرنه دلیل دیگری نیست که بخواهیم برایش بگوییم. یکی از حاضرین پرسید: «در مسجد بسته شد؟»
حاج آقا فرمودند: «نه، در خانههایی که به مسجد باز میشد» دقت فرمودین؟ خانهها طوری بود که برخی دو تا در درست کرده بودند و یک در را به مسجد باز میکردند و مثلاً یک در هم به سمت خیابان به اصطلاح، که پیامبر اکرم دستور دادند تمام این درهایی را که به مسجد باز میشد را ببندند به جز در خانه امیر المومنین را که این یک اعتباری بود.
اما آنهایی که در این سال از دنیا رفتند، اولین مرگ ابولهب ـ لعنت الله علیه ـ است. ابولهب معرف حضور هست؛ خوب عموی پیامبر بود و همسرش ام جمیل ـ لعنت الله علیها ـ از این باب که قرآن لعنشان کرده است میگوییم. «تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ، مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَ مَا كَسَبَ، سَيَصْلَى نَارًا ذَاتَ لَهَبٍ» که در این باره با شما صحبت میکنم. همسرش «ام جمیل» بود و یک کنیزی هم به نام «ثویبه» داشت که ثویبه همان است که به پیامبر اکرم یک مدتی شیر داده بود، تا قبل از این که جناب حلیمه سعدیه پیدا شود. پیامبر اکرم هم خیلی تلاش کردند که ثویبه را از ابولهب بخرند که ابولهب نگذاشت و قبول نکرد. یکی از کسانی است که به شدت پیامبر اکرم را آزار داد، من اگر بخواهم از آزارهای ابولهب بگویم که، ابولهب همیشه همراه پیغمبر راه میرفت و هر جایی که پیامبر اکرم با کسی صحبت میکرد میآمد و میگفت: «این دروغگو است.» خلاصه شانتاژ کاری میکرد، نمیگذاشت که پیغمبر با کسی صحبت کند و گاهی دنبال پیغمبر راه میافتاد و یک جایی که پیغمبر را تنها پیدا میکرد، با سنگ حضرت را میزد که پاهای پیامبر را چندین بار زخمی کرد.
یکی از حاضرین پرسید: «چرا تنها رسول الله را پیدا کند؟»
حاج آقا فرمودند: «چون میترسید که دیگران به کمک پیامبر بیایند» پیامبر هم بیکس و کار نبود، ولی او این کار را میکرد. مثلاً یک روز پیامبر در حال نماز بود او رفت یک سنگ بزرگی را برداشت که به قول خودش به سر پیامبر اکرم بزند و حضرت را بکشد. به ارادۀ الهی دستش خشک شد و سنگ بالای سرش همین طوری ماند و نتوانست دستش را پایین بیاورد، استمداد این مسئله از پیامبر گرفت، خود ابولهب گفت: «کمکم کن!» پیامبر هم دعا کرد و این دستش خوب شد و سنگ را روی زمین گذاشت. بعد وقتی سنگ را روی زمین گذاشت به پیامبر گفت که: «تو ساحری و تو سحر میکنی.» تا این حد، در ایام حج خیلی علیه پیامبر اقدام کرد، جزء تنها شخصی از بنی هاشم بود که موافق با شعب ابی طالب بود که حضرت و مسلمانان را محاصره کنند. تنها کسی از بنی هاشم بود که این قرارداد را امضا کرد و نسبت به این قصه هم خیلی همکاری کرد و گفتیم که در جنگ بدر دیگر حاضر نشد که شرکت کند. در جلسه قبل گفتیم که در جنگ بدر خیلی ترسیده بود و کس دیگری را جای خودش فرستاد. اما چند روز بعد از جنگ بدر، چند مدت که به یک ماه هم نکشید، بعد از جنگ بدر بر اثر بیماری «عُدسه یا عَدسه» بود که این بدبخت از آن بیماری که عرضم به حضور شما مُرد و چون بیماری او یک بیماری خطرناکی بود، چندین روز بدنش در منزلش ماند و بدنش بوی گَند گرفت و با یک چیزی جنازۀ او را برداشتند و بردن به بیرون از مکه در کنار دیوار پرتش کردند و از فاصله دور این قدر سنگ [این جا را دقت کنید] به او زدند تا بدنش پوشیده شود. همین ابولهب ـ لعنت الله علیه ـ آیه قرآن میگوید: «مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ.» خیلی اطلاعات دقیقی از زندگی قبل از بعثت او ما نداریم، ولی این نشان میدهد که او آدم مالدار و ثروتمندی بوده که: «مَا أَغْنَى عَنْهُ مَالُهُ وَمَا كَسَبَ» ثروتش خیلی به درد او نخورد که جنازۀ او را این گونه پرت کنند و با سنگ بزنند. تو به پیامبر اکرم سنگ میزدی، این آیه «تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ» قبل از مرگ ابولهب بود و ابولهب خودش آیه را شنیده بود و حتی حاضر نشد که، آیه میگوید: «سَيَصْلَى» به آتش جهنم میرود یعنی این اصلاً هدایت پذیر نیست؛ کسی که این طوری پیامبر را آزار داد و زجر داد. البته بعضی جاها میگویند که از پیامبر دفاع هم کرده است ولی آن هم از باب قبیلگی بوده. یک بار در جنگ بدر گفته بود که: «ما با پیامبر میجنگیم، اگر ما برنده شدیم که هیچ، اگر هم نبردیم محمد برادر زاده من است.» یعنی در هر حال من ضرری نمیکنم، حالا یک هم چنین چیزی. در تاریخ «طبقات ابن سعد» نقل میکند که حالا برای ما خیلی هم قابل قبول نیست، چون خود ابولهب جزء کسانی است که نقشه قتل پیغمبر را کشید و گفته شده که یک بار نقشه قتل پیامبر را کشیده بودند به ابولهب نگفتن، چون ابولهب مخالف بود. بعد وقتی باخبر شد او قسم خورد و گفت: «من بر دین اجدادم میمانم، یعنی بت پرست میمانم اما هرگز اجازه نمیدهم برادر زاده مرا بخواهید بکشید.» حالا این طوری میگویند، با آن که نقشه قتل پیامبر را کشید و خودش جزء کسانی بود که در «لیلة المبیت» از طراحان قتل پیغمبر بود اما گفته بود که من حاضر نیستم شبانه به خانه محمد حمله کنم. چون زن و بچه در آن خانه است و من دوست ندارم همه جا بگویند که این به زن و بچه حمله کرده است. نقشه و برنامه او این بود که بگذاریم در سحر حمله کنیم که بیدار باشند و از این حرفها، ولی خلاصه کسی است که پیامبر را خیلی زجر داد که در سال دوم هجری در مکه به درک واصل شد ـ لعنت الله علیه ـ
نفر دیگری که در سال دوم هجری از دنیا رفت «رقیه» ربیبه پیامبر اکرم بود. خیلی جاها گفته شده که دختر پیامبر بوده ولی دختر پیامبر نبود، او خواهر زاده حضرت خدیجه (س) بود و در خانه پیامبر بزرگ شد و پیامبر او را بزرگ کرد. جالب است که با «عُتبه» ازدواج کرد، عتبه پسر ابولهب بود. یکی از حاضرین پرسید که: «عتبه مسلمان بود؟» حاج آقا فرمودند: «نه، عتبه سال فتح مکه از ترسش اسلام آورد که بعداً خدمتتان خواهم گفت.»
عتبه همسر رقیه بود و وقتی که جناب رقیه اسلام آورد، ابولهب خیلی عصبانی شد و به او گفت: «طلاقش بده» و طلاقش داد و به عقد جناب «عثمان» در آمد و یکی از همسران جناب عثمان است و حالا جناب رقیه در سال دوم هجری در مدینه رحلت کرد و خدا رحمتش کند.
یکی دیگر از افرادی که خیلی هم مشهور است و خیلی هم در موردش مطلب داریم که در سال دوم هجری از دنیا رفت، جناب «عثمان بن مظعون» است. «عثمان بن مظعون» عرضم به حضور شما یکی از کسانی است که از بهترین صحابه پیامبر اکرم است و از کسانی است که در ابتدا به پیامبر در مکه ایمان آورد و عرضم به حضورتان که به حبشه هجرت کرد. بسیار شخصیت محبوبی است و عرضم به حضور شما معروف است در مدتی که اسلام آورد روزها را روزه میگرفت و شبها به عبادت برمیخاست. وقتی که از دنیا رفت پیامبر اکرم گریه کرد و برایش نماز خواند و خود حضرت هم در بقیع دفنش کرد. بعد پیامبر اکرم یک آبی روی قبرش پاشید و روی قبرش پارچهای قرار داد و یک سنگی به علامت که معلوم باشد جای آن، پیامبر اکرم تا وقتی که زنده بودند به زیارت قبر عثمان بن مظعون میآمد.
«عثمان بن مظعون» یکی از کسانی است که خیلی محبوب دل امیر المومنین بود و این که اصلاً امیر المومنین یک پسری داشتند که اسمش را عثمان گذاشتند، به نام همین عثمان بن مظعون از روی محبتی که امیر المومنین نسبت به عثمان بن مظعون داشتند اسم پسرشان را عثمان گذاشتند که جناب «عثمان بن علی» در واقعه کربلا به شهادت رسید. در زیارت نامه هم میخوانیم «اَلسَّلَامُ عَلَی عُثْمَانَ بْنِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ سَمِّیَ عُثْمَانَ بْنِ مَظْعُون» یعنی: «سلام بر تویی که هم نام عثمان بن مظعون بودی»، اصلاً امیر المومنین به این خاطر این اسم را برایش گذاشتند. عثمان بن مظعون کسی است که پیش نهاد ازدواج سوده را به پیامبر اکرم داد و عرضم به حضور شما خواهر عثمان بن مظعون همسر عمر بن خطاب بود. فلذا پسران عمر بن خطاب خواهر زادههای جناب عثمان بن مظعون بودند و عرضم به حضور شما دایی آنها به حساب میآمد و خلاصه در سال دوم هجری رحلت کرد و خیلی باعث ناراحتی پیامبر اکرم شد. از بهترین اصحاب نبی مکرم بود و پسری به نام «سائب» داشت که این سائب در جنگ یمامه شهید شد و پسر خوبی هم داشت، خلاصه یک خاندان بسیار عزیز و محترم که ایشان رحلتش خیلی موجب ناراحتی پیامبر اکرم شد. برای همین میخواستم اسمش را بیاورم. میگویند که اولین کسی است که در بقیع دفن شد و پیامبر اکرم در آن جا دفنش کرد. این که میگویند زیارت اهل قبور مثلاً جایز نیست، این داستان سند که پیامبر اکرم برای قبر جناب عثمان بن مظعون سنگ هم گذاشت، اولین کسی است که حتی پارچه روی قبرش پیامبر قرار داد و این حالت وجود داشت تا زمان معاویه که معاویه این را خراب کرد و از بین برد و همان پارچه و آن سنگ را برداشت و برد روی قبر «عثمان بن عفّان» گذاشت.
یکی از حاضرین پرسید: «پارچه تا آن زمان مانده بود؟»
حاج آقا فرمودند: «بله خیلی فاصلهای نشده بود، چند سال بود یا احتمال داشت که پارچه را جا به جا میکردند و طبق سنت این را حفظ میکردند که خلاصه معاویه این را خراب کرد و به هم زد و روی قبر عثمان بن عفّان گذاشت.»
نفر دیگری که از دنیا رفت در این سال دوم هجری، «طالب بن ابی طالب» است که برادر امیر المومنین است و ظاهراً سی سال از امیر المومنین بزرگتر بود. طالب اسلام نیاورد و عرضم به حضور شما به همراه «عقیل بن ابی طالب» که این دو نفر اسلام نیاوردند و فقط «جعفر و امیر المومنین» اسلام آورده بودند. طالب کسی است که به زور از مکه به جنگ بدر او را آوردند و در راه پشیمان شدند و گفتند که خلاصه ما نمیخواهیم جوری باشد که بنی هاشم بخواهد تحریک بشود و طالب را وسط راه برگرداندند. طالب هم میگفت: «شما در این جنگ شکست میخورید.» آیۀ یأس برای اینها میخواند که او را برگرداندند و به مکه آمد و خلاصه در سال دوم هجری در مکه از دنیا رفت بر غیر دین اسلام، حالا چون بالاخره شخصیت معروفی است از دنیا رفت و خلاصه این چیزهایی است در مورد وقایع سال دوم هجری که حالا مطلب دیگری نداریم. إنشاءالله از جلسه آینده به سراغ سال سوم هجری برویم، حالا بعضی از جلسات ممکن است سالی چند جلسه طول بکشد، ممکن است شاید بعضی دو سال یا سه سال را در یک جلسه بگوییم؛ بر اساس تناسب وقایعی که وجود دارد خدمت شما خواهیم گفت.
اما آن چه را که من در مورد شخصیت «حضرت امام خمینی» سلام الله علیه میخواهم خدمتتان عرض کنم، نقل قول کنم از مرحوم علامه عسکری (ره) من خودم با ایشان مصاحبهای کردم که آن وقت تلویزیون در شبکه چهار پخش کرد. بحث ما در مورد موضوع حکومت در اسلام بود، مرحوم علامه عسکری یک جملهای گفتند که اصلاً بحث حکومت و حکومتداری در اسلام یک تعریفی دارد. همین طوری نمیتوانی و بیایی و بگویی که همه مسلمان هستند پس آن حکومت، حکومت اسلامی است نه. حکومت اسلامی یکی از شرایط مهم آن این است که در رأس حکومت باید کسی قرار بگیرد که آگاهترین مردم یا متخصص در به اصطلاح اسلام و احکام اسلامی باشد. فلذا با این تعریف و این نقل قول مرحوم علامه عسکری را دارم میگویم که با این تعریف ما حکومت اسلامی جزء حکومت نبی مکرم اسلام در آن ده سال و آن پنج سالی که امیر المومنین حکومت را پذیرفته بودند و آن چند ماهی که امام حسن مجتبی (ع) خلافت را بر عهده داشتند، ما حکومت اسلامی نداشتیم، تا در زمان قیام امام خمینی که امام خمینی حکومت اسلامی تشکیل داد. چرا؟
چون در رأس حکومت یک نفر قرار دارد که متخصص اسلام است. حالا بحثی که ما میگوییم بحث ولایت فقیه، یک بحث ثابت شدۀ فقهی است، کسی مخالف ولایت فقیه نیست. حالا اسمش را اسمهای مختلفی گذاشتند، مثلاً حاکم عادل، حاکم شرع یا روات حدیث میگویند که ما به نام آن کاری نداریم. کسی که در رأس حکومت اسلامی قرار بگیرد باید این گونه باشد. فلذا حکومت صفوی حکومت اسلامی نیست، حکومت قاجاریه، حکومت پهلوی که اصلاً سالبه به انتفای موضوع است. خلاصه هیچ حکومت اسلامی از صدر اسلام تا زمان قیام امام خمینی نبود. یک مثالی هم مرحوم علامه عسکری در همان جلسه برای من زدند که فیلم آن الان موجود است، ایشان گفتند که: «یکی از کارهای مهمی که امام خمینی کرد این بود که دستشان را گذاشتند روی کتابهایی که در کتاب خانه ایشان بود و فرمودند که این کتابها قرنها در کتاب خانهها مانده بود و از کتاب خانهها خارج نشد، امام خمینی این کتابها را از کتاب خانهها بیرون کشید و در متن جامعه آورد و پیاده کرد.»
یکی از امتیازات حضرت امام خمینی همین است که قانون اساسی بر مبنای اسلام نوشته بشود، این که حکومتی تشکیل بشود که همۀ آنهایی که اوایل انقلاب را یادشان باشد جملۀ حضرت امام خمینی معروف بود که فرمودند: «جمهوری اسلامی، نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد» الان میفهمیم که حضرت امام برای چه این کار را کرد. بعضیها میگفتند جمهوری دموکراتیک اسلامی، یکی از پیش بینیهای دقیق حضرت امام بود، یکی از امتیازات امام خمینی این بود که بعد از قرنها شاید بگویم بعد از هزاران سال حکومت شاهنشاهی و پادشاهی در ایران این باور را در مردم جا انداخت که ما میتوانیم و باید بتوانیم.
خدایی واقعاً خیلی سخت است، آن زمان را شما در نظر بگیرید. دو قطب بزرگ شرق و غرب یک حکومتی تشکیل بشود که نه این طرفی و نه آن طرفی، این حرف امام که ما میتوانیم و باید بتوانیم و آن برنامه حضرت امام نتیجش این شد که عرضم به حضور شما الان این پیشرفتهای بزرگ در زندگی ما به وجود آمد، در پزشکی، صنعت، علم، امور نظامی، شاید در برخی از اینها جزء ده کشور برتر و بعضاً در سه کشور برتر دنیا هستیم. اینها را، این خود باوری را، حضرت امام ـ رحمت الله علیه ـ در بین ما به یادگار گذاشت.
خود مرحوم علامه عسکری این را نقل میکردند برای ما و میگفتند در یک جلسهای حضرت امام عرضم به حضور شما وقتی که در نجف بودند، خوب حضرت امام یک شخصی بود که علیه دولت شاهنشاهی مبارزه میکرد و علمای موجود در نجف حالا خیلی در قید و بند این بحثها نبودند. آن زمان هم زمان مرجعیت آقای حکیم بود، «مرحوم آیة الله العظمی محسن حکیم اعلی الله مقامه الشریف» یک عده از مراجع آمدند به نزد آقای حکیم، مرحوم علامه عسکری برای ما نقل میکردند، نزد آقای حکیم آمدند و به ایشان گفتند: «اگر میشود شما با آقای خمینی صحبت کنید که ایشان کاری کنند بر علیه شاه، شاه هم آن زمان به قول خودش یک قدرتی بود، ما هم در ایران دفتری داریم و یک برو و بیایی داریم، خلاصه یک کاری کنند که ما اگر حرفی زدیم حرفها را بشنوند به خاطر کارهایی که آقای خمینی میکند، خلاصه یک جاهایی حرف ما برو نیست و آقای حکیم هم پذیرفتند.» حضرت امام را در یک جلسهای دعوت کرد که آقایان علما و مراجع نشسته بودند، مرحوم علامه عسکری فرمودند: «من خودم در آن جلسه نشسته بودم، یعنی واسطه ندارم و آن چه را که دیدم میگویم»، فرمودند: «حضرت امام آمدن و نشستند و به حضرت امام آن زمان «ابو احمد» میگفتند در عراق، سید ابو احمد، آقای حکیم به زبان عربی به حضرت امام فرمودند که: «خلاصه داستان این است و شما بیایید یک کاری کنید که با احتیاط عمل کنید و ما هم فردا در ایران کارهایی داریم مثلاً کارهای خیریه داریم و همۀ اینها را به چوب شما میرانند.» آقای علامه عسکری میفرمودند: «حضرت امام به قدری از این حرف عصبانی شد که ایشان بلند شد و ایستاد، وقتی ایستادند یک طرف عبای امام هم روی زمین افتاد، روی دوششان بود و یک طرفش افتاده بود»، یک جملهای را گفت. مرحوم علامه عسکری میگفتند دقیقاً عین کلمات حضرت امام را میگویم، رو کرد به آقای حکیم و به او گفت: «آقای حکیم من نمیخواهم که دولتی باشد که شما بخواهید برای آنها ریش گرو بگذارید. دولت شمایید، دولت ماییم، آنها باید به این فکر کنند که چگونه ریش پیش ما گرو بگذارند. آنها باید نگران باشند نه ما، حالا اگر این طور است من هم میروم.» حضرت امام از جلسه بیرون رفت و مرحوم علامه عسکری میگفت: «مرحوم آقای حکیم دستش را روی ریشش گذاشت و فرمود که بالا غیرتن این سید راست میگوید. کجاها را میبیند و به کجاها فکر میکند، این حرف درست است.» حالا آقای حکیم هم در آن جلسه گفته بود که من شاه را قبول ندارم، من هم از کسانی هستم که به وجودش معترض هستم، ولی حالا مثلاً شما این جوری عمل کن. حضرت امام این جواب را آن وقت داد، باید دیگران نگران ما باشند. الان بعد از چهل و چند سال که از این انقلاب میگذرد قدرتهای بزرگ جهانی نگرانند که ما چه میگوییم، این وسط نظر ما چیست. چندین قدرت جهانی جمع شدند که دولت سوریه را ساقط کنند اما یک ایران بود که گفت: «میماند و ماند.» الان میبینید که حتی در جامعه دولتهای عربی هم مجدداً وارد شد. این یکی از موفقیتهای بزرگ است، حضرت امام این را به ما یاد داد که خود باور باشیم و خودمان را باور کنیم. دقیقاً یکی از راههای مهم برای هموار کردن ظهور حضرت صاحب الامر هم همین موضوع است که ما باید این قدر قدرت و توانایی داشته باشیم که خودمان را در مقابل دشمنان تجهیز کنیم و دشمنان حساب کار خودشان را نسبت به ما بکنند. این را حضرت امام پایه گذاری کرد و الان هم با وجود حضرت امام «آیة الله العظمی امام خامنهای» این امر واقعاً دارد پیگیری میشود. یک شخصیت بزرگ حکیمی که حالا ما که تعریف میکنیم میگویند که شماها دارید تعریف میکنید، بروید و ببینید دیگران در مورد مقام معظم رهبری چه میگویند و سلف صالح حضرت امام هم ایشان هستند و خدا وجود ایشان را هم مستدام بدارد تا ظهور حضرت صاحب الامر و روح ملکوتی حضرت امام را که مقامشان عالی است متعالی بکند، إنشاءالله. ما را هم مشمول شفاعت آن بزرگوار قرار بدهد.
و السلام علیکم و الرحمة و برکاته