کلاس تاریخ تحلیلی اسلام ۲۱
مدرس: حجة الاسلام و المسلمین سلیمی
موضوع: غـزوهٔ بـدر
متن تاریخ تحلیلی اسلام ۲۱
بسم الله الرحمن الرحیم
ما وقایع سال دوم هجری را داشتیم بررسی میکردیم، وقایع سال دوم هجری متعدد است و بسیار هم مهم است. شاید هر کدام از اینها را باید مفصل در موردشان بحث کنیم، چند تایی که مختصر بود و توانستیم در جلسۀ قبلی بیان کنیم یکی دو مورد دیگر مانده که فکر کنم هر کدام جداگانه یک جلسه را میطلبد.
یکی از این وقایع «جنگ بدر» است، جنگ بدر دارای اهمیت بسیار بسیار بالایی است و من از خداوند متعال میخواهم که کمکم بکند بتوانم اهمیت این جنگ بدر را بیان کنیم. حقیقتش ما در زیارت وارده در مورد حضرت ابالفضل العباس ـ سلام الله علیه ـ از قول امام سجاد (ع) داریم که حضرت فرمود: «أَشْهَدُ وَ أُشْهِدُ باللَّهَ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى مَا مَضَى بِهِ الْبَدْرِيُّونَ»، «شهادت میدهم و خدا را شاهد میگیرم که توِ ابالفضل العباس همان راهی را رفتی که شهدای بدر رفتند.» این عظمت شهدای بدر را دارد نشان میدهد، واقعاً اهمیت کجاست؟ خوب خیلی جنگها پیامبر اکرم کردند، میخواهیم إنشاءالله به حول و قوۀ الهی سعی کنیم که این اهمیت این جنگ و تأثیرات آن و عظمت شهدای این جنگ را بررسی کنیم و نشان بدهیم.
اولاً منطقۀ بدر یک ناحیۀ سرسبزی است و منابع آبی زیادی هم داشت، 150 کیلومتری تقریباً جنوب مدینه است. اهمیتش آن جا بود که علاوه بر سرسبزی و منابع آبی که داشت در واقع محل تلاقی کاروانها بود، کاروانهایی که از مکه و شام میآمدند، اینها آن جا محل تلاقیشان با مسیر مدینه بود و محل استراحت کاروانها بود. قبل از اسلام هم سالی یک بار از اول تا هشتم ذی القعده در این منطقه یک بازار تجاری ایجاد میشد و حالا تجار و بازارهایی میآمدند و کالاهای تجاریشان را آن جا در معرض فروش قرار میدادند. خوب شهدای بدر و قبرستان شهدای بدر رفتم و در همان منطقه است [اسمشان که زیاد است و من حالا برایتان بیان خواهم کرد]، دارای اهمیت بسیار زیادی است و دارای قداست زیادی هم هست. حالا چرا جنگ بدر به وجود آمد؟
ببینید مسلمانان همان طوری که قبلاً هم گفتیم در این سیزده سالی که مسلمانان در مکه بودند به شدت مورد آزار و اذیت و شکنجه مشرکین قرار گرفته بودند. حالا مجبور شدند که هجرت کنند در واقع دو هجرت پیش آمد که یکی به حبشه و بعد به مدینه و نهایتاً تمام اموال مسلمانان در مکه غارت شد و همه اینها را گرفتند، بعد اینها را تبدیل به مال التجاره کردند و مفصلاً میآمدند با همین کالای تجاری مسلمانان از بیخ گوش مسلمانان در مدینه این اموال را میبردند به شام و خرید و فروش و پول و خلاصه کارهای مختلف میکردند. اما مسلمانان مأمور به صبر بودند خوب اینها میدیدند که خیلی سخت است، انسان تمام زندگیش را رها کند و هیچ، به مدینه بیاید و حتی در مسکن با انصار شریک بشود و هیچی هم ندارد. حتی بعضیها فقط با آن لباسی که به تن داشتند آمده بودند، در حالی که شاید بعضی در مکه اموالی داشتن، ثروتی داشتن خیلی برایشان قصه سخت بود که این جوری بخواهد اموالشان غارت بشود و با آن تجارت بشود و آنها به قول معروف لذتش را ببرند. مأمور به صبر بودند تا این که این آیه 39 سورۀ حج نازل شد: «أُذِنَ لِلَّذِينَ يُقَاتَلُونَ بِأَنَّهُمْ ظُلِمُوا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ عَلَىٰ نَصْرِهِمْ لَقَدِيرٌ»«الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بِغَيْرِ حَقٍّ»[1]
دقت میکنید چه میگوید، یعنی دقیقاً صراحتاً دارد میگوید: «خداوند به شما اذن جنگ داد به آنهایی که به آنها ستم شد، ظلم شد (مسلمانان) این که خداوند بر پیروزی آنها قادرتر است، همان کسانی که به غیر حق از سرزمینشان اخراج شدند.»
این حکم آمد که چندین سریه، عرضم به حضور شما پیش آمد. آخرین آنها قبل از جنگ بدر حدود یک ماه و نیم قبل از جنگ بدر سریه «نخله» شد، به فرماندهی «عبدالله بن جحش» که عبدالله بن جحش پسر عمۀ پیغمبر است. برادر جناب ام المومنین «زینب بنت جحش»، همسر پیامبر است و به فرماندهی او این جنگ پیش آمد با همانهایی که با کاروانهای تجاری مسلمانان تجارت میکردند، با مشرکین یک جنگی پیش آمد و خلاصه در این جنگ عبدالله بن جحش پیروز شد و یکی از بزرگان مشرکین به نام «عمرو حضرمی» کشته شد که یکی از بزرگان مکه و از مشرکین بود. دو تن دیگر به اسارت در آمدند و تمام اموال به غنیمت گرفته شد و آوردند. خوب این مسئله هم مایه سرافکندگی مشرکین بود که به این راحتی اولین بارشان بود که از کسانی که یک زمانی تحت شکنجۀ اینها بودند، تحت اختیار این بود، از اینها شکست خوردند و این جوری اموالشان را حالا به قول آنها اموال خودشان به غارت برود و خلاصه یک حالت خون خواهی کردن از کشته شدن عمرو حضرمی به وجود آمد. عمدۀ تجارتی که با اموال مسلمانان میشد به سرپرستی «ابوسفیان» بود. ابوسفیان هم خوب یک شخصیت مغرور به قول معروف از بزرگان مکه بود خیلی هم برای او سخت آمد، در یکی از همین سفرها که البته چندین مرتبۀ دیگر هم پیش آمد کاروان تجاری آمده بود که مسلمانان میخواستند حمله کنند، این کاروانهای تجاری فرار میکردند و خلاصه دست مسلمانان نمیرسید. در یکی از این سفرها خبر به پیامبر اکرم و مسلمانان رسید که مال التجاره ابوسفیان که در واقع طبیعتاً اموال مسلمانان بود، از شام دارد برمیگردد، وقتی از شام اینها برمیگشتند گفتم به یک مسیری نزدیک مدینه عبور میکردند و مسیر کاروانها این جا بود، خبر به پیامبر رسید و دستور آمد که بروند که چه کار کنند؟ اموال را بگیرند، پس بنای جنگی نبود یعنی اصلاً پیامبر به مبنای جنگ کردن نرفت ولی خوب حالا برویم اموال خودمان را بگیریم، همین امر باعث شد که جنگ بدر جرقهاش زده بشود.
خوب پیامبر اکرم تازه مسلمانان از منطقه غزه در فلسطین و شام برگشته بودند، ایام ماه رمضان هم بود و حالا حکم روزه هم آمده بود، تا از غزوه برگشتند پیامبر اکرم دستور دادند که همه آماده بشوند که برای گرفتن اموال مسلمانان که ابوسفیان سرپرستی آن را بر عهده داشت، برویم. در روز دوازدهم رمضان پیامبر اکرم به همراه سیصد و سیزده نفر از مسلمانان حرکت کردند که دویست و هفتاد نفر آنها از انصار بودند و ما بقی از مهاجرین بودند. پیامبر اکرم وقتی که به سمت منطقه بدر حرکت کردند حالا پیامبر فقط نیتشان این که به منطقه بدر بروند نبود، برویم به این کاروان برسیم که در منزلگاه اول که «سُقیا» نام داشت توقف کردند. یک اتفاقی افتاد بود و یک عده از مسلمانان میگفتند که: «ما بنای جنگی نداریم و نمیخواهیم که بجنگیم، ما برای چه این کار را کنیم.» یک عده مخالف بودند که به جنگ بروند و یک تعدادی آمادگی نداشتند با پیغمبر بروند و گفتند که: «ما نمیآییم»، یکی همین «عبدالرحمان بن عوف» بود که عبدالرحمان بن عوف کسی است که در ایام قبل از هجرت مسلمان بود و هفده ساله بود که اسلام آورد؛ خیلی پر شور و شوق [آتیشی] بود که این قدر که مسلمانان را اذیت میکنند در مکه به پیامبر اکرم میگفت: «اذن بدهید که ما با اینها بجنگیم و شمشیر بکشیم.» پیامبر هم اذن نمیدادند. حالا این جا که اذن خدا و پیغمبر آمده است خود او میگفت: «برای چه بجنگیم.»
پیامبر در منزلگاه «سُقیا» توقف کردند و خلاصه به اصطلاح ما از لشکر سان دیدند و هر کسی که کم سن و سال بود پیامبر اکرم صدایش میکرد و میفرمود که: «برگرد»، حتی داریم یک موردی که جوانی ظاهراً شانزده ساله بود و اصرار کرد و خودش را به پای پیامبر انداخت و گریه کرد که: «یا رسول الله! به من اجازه بدهید و من را محروم از شهادت نکنید.»
«أَشْهَدُ وَ أُشْهِدُ باللَّهَ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَى مَا مَضَى بِهِ الْبَدْرِيُّونَ» شهدای بدر در رکاب رسول الله جنگیدند، خیلی مهم است. این جوان یا این نوجوان اشک میریزد که: «یا رسول الله! من را از شهادت محروم نکنید.» ظاهراً این جوان استثنائاً ماند و بقیه را پیامبر اکرم برگرداندند. «ابو لبابه» را به مدینه برگرداند که جانشین پیامبر در مدینه باشد.
عرضم به حضور شما در این داستانی که برخی از مسلمانان برای شرکت در جنگ بدر کارشکنی کردند و نیامدند که واقدی در کتاب «المغازی» نقل میکند. اگر میخواهید که جنگهای پیامبر را خوب بشناسید کتاب المغازی اصلاً بررسی جنگهای پیغمبر است و کتاب خوبی است.
آیه نازل شد در سورۀ انفال، آیه 6 و 5 که: «وَ إِنَّ فَرِيقًا مِنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ، يُجَادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ» آیه نازل شد که: «برخی از مسلمانان کارهاند از این که بجنگند با تو پیغمبر بحث و جدل میکنند.» در بحث حقیقتی که «تَبَيَّنَ» میدانستند که چیست و چیزی هم نیست، اهمیت قصه را هم میدانستند ولی حالا بهانه است. بهانه این بود که چرا بیخودی خودمان را به کشتن دهیم، حالا کالای تجاری نمیخواهیم. خیلی میگویند که:«کاتولیکتر از پاپ» میشود این جاست. حالا پیغمبر دارد دستور میدهد دیگر تو بحث نکن، آیه دربارۀ آنها نازل شد که: «لَا يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ»[2] اصلاً خداوند حساب این دو تا را جدا کرد. «مساوی نیستند از مومنین آنهایی که مینشینند و به جنگ نمیآیند و آنهایی که مجاهد در راه خدا میشوند.» بالاخره مسلمانان با هدف پس گرفتن اموالشان که با کاروان ابوسفیان بود از مدینه خارج شدند و ابوسفیان از قصه با خبر شد. از کجا فهمید؟
کتاب «سیرۀ ابن هشام» این موضوع را بیان میکند که خیلی جالب است. خوب پیامبر اکرم جاسوسان زیادی داشتند و این جاسوسان پیغمبر میرفتند و بررسی میکردند. به طور اتفاقی ابوسفیان از رد پای شترهای جاسوسان پیامبر فهمید که اینها در تعقیب او هستند. فلذا دو تا کار کرد، اولین کارش این بود که خودش را از مسیر معمول کاروانهای تجاری خارج کرد و به نزدیکی دریای احمر یا دریای سرخ رفت و خودش از آن جا رفت و خودش را از مدینه دور کرد. یک شخصی به نام «ضمضم» را یاد داد که آمد بینی شترش را پاره کرد و از بینی شترش خون بیرون زد و لباسهایش که همه پاره بودند با این وضعیت ضمضم به مکه آمد و گفت: «چرا نشستید؟» حالا داستان سریۀ عبدالله بن جحش هم قبلش پیش آمده بود و یک سری اموال را گرفته بودند، خودِ مشرکین مکه هم نگران و عصبانی بودند، با این وضعیت به مکه آمد و گفت: «مسلمانان این چنین کردهاند» خلاصه مشرکین را تحریک کرد. اما داستان یک جایی یک تغییری کرده بود، درست سه روز قبل از آنی که این ظمظم خودش را به مکه برساند جناب «عاتکه بنت عبدالمطلب» دختر جناب عبدالمطلب که حالا عمۀ پیامبر اکرم هم میشود در مکه بود، یک خوابی دید و خوابش این بود که دید یک مردی به بالای کوه ابو قبیس ایستاده و دارد میگوید که: «ما بینی و بین، بین ما و شما فاصلهای نیست مگر سه روز که در خون خودتان بغلتید» به مشرکین مکه خطاب میکند. بعد یک سنگی را از کوه ابو قبیس به پایین پرت کرد و این تکههای سنگ در خانۀ مشرکین افتاد به جز قبیلۀ بنی زهره و بنی هاشم، این خواب را عاتکه دیده بود و آمد اعلان کرد و مشرکین مکه هم این را شنیده بودند و به قول عربها که میگویند: «لا و الله گلبی» کمی ترسیده بودند که کشته میشویم و حالا این هم آمده بود و داشت خبرها را میداد که بروید و بجنگید، کمی ترسیده بودند به دلیل خواب عاتکه یک وحشتی در دل مشرکین افتاده بود.
از طرف دیگر یک شخصی به نام «عداس» در مکه بود که او مسیحی بود و این هم وقت و بی وقت بین مشرکین صحبت میکرد و میگفت: «بر اساس آن چه که در انجیل برای ما آمده است و این حرفها، با این پیغمبر نجنگید و این پیغمبر دنیا را میگیرد و همه شما را از بین خواهد برد.» این وحشت در دل اینها بود حتی ابو لهب ـ لعنت الله علیه ـ از این قصه آن قدر وحشت کرده بود، حاضر نشد که به جنگ برود و به جنگ بدر نیامد. چون با یک شخصی به نام «عاص بن هشام» قمار کرده بود و در قمار ابو لهب برنده شده بود و در واقع عاص بن هشام باخته بود که ابو لهب به او گفت: «حالا که تو باختی در مقابل این باخت تو باید جای من به جنگ بروی.» ابو لهب از ترس این قصه او را به جنگ بدر فرستاد. شخص دیگری به نام «حارث بن عامر» این قدر یقین داشت که الان به جنگ برود و در آن کشته میشود اموالش را بین فرزندانش تقسیم کرد؛ قبل از این که برود همه را تقسیم کرد و گفت: «دیگر من برنمیگردم.» این قدر مطمئن شده بود، اموالش را بین فرزندانش تقسیم کرد.
یا مثلاً «امیة بن خلف» که در همین جنگ بدر هم کشته شد با سعد بن معاذ رفاقتی هم داشت و سعد بن معاذ به او خبر داده بود که بر اساس رفاقت و ارتباطاتی که داشتند، سعد بن معاذ که مسلمان بود به او گفته بود که: «من از پیامبر اسلام شنیدم که تو زنده نمیمانی.» یعنی یک جوِّ رعب و وحشتی در بین مشرکین مکه نسبت به این قصه به وجود آمده بود. بالاخره با تمام این حرفها و تمام تحریکاتی که ابو لهب کرد، کاری که ابوسفیان کرد و ابو جهل چه قدر تحریک کرد، با این بحثها بالاخره یک تعدادی آمادۀ جنگ شدند. در روایتها آمده است که بین 950 تا 1000 نفر از مشرکین آماده شدند به غیر از آوازه خوانهایی که با خودشان آوردند، 12 آشپز هم با خودشان بردند.
یکی از حاضرین پرسید: «این 12 نفر هم جنگ جو بودند؟»
حاج آقا فرمودند: «جنگ جو، به اضافۀ برنامههای عیش و نوش و آوازه خوانهایشان که اینها همه را جمع آوری کردند و 12 آشپز و 100 اسب اضافه هم آوردند، یعنی اسبی که سوار ندارد.»
اسب خالی آن زمان مفهوم تانک را داشت و 100 اسب خالی را با خودشان آوردند، سواره نظام که میگوییم چگونه است؟ نفر بر است، خلاصه 100 تا نفر بر اضافه هم آوردند تا با یک طمطراقی و با یک تبختری که خودشان را گول میزدند که مثلاً ما هم این همه اسلحه داریم و نگران نباشید. حالا این که یکی خواب دیده را رها کنید، ما این سلاح داریم و این همه نیرو داریم، با یک هم طمطراقی رفتند.
یکی از حاضرین پرسید: «آیا معلوم است که چه قدر جمعیت داشتند؟»
حاج آقا فرمودند: «نمیدانم، من باید این را ببینم. احتمالاً در تاریخ باید باشد ولی من نگاه نکردم و باید بروم و ببینم.»
خلاصه آیه هم هست در قرآن کریم دربارۀ همین نوع خروج مشرکین به سمت بدر که خداوند میفرماید: «وَ لَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ خَرَجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ بَطَرًا وَرِئَاءَ النَّاسِ»[3] مثل آدمهایی که سرمستند، ریا کارند، حالا ترس در تهِ دلشان بود ولی حالا نه من نمیترسم، این جوری نباشید، مثل افرادی که این گونه از مکه خارج شدند نباشید.
حالا از فهوای این آیه شاید بتوانیم این برداشت را کنیم که در واقع مشرکین هم از آن ترسی که داشتن، هم آن تبختری که داشتن، زودتر از مسلمانان از مکه خارج شدند. چون حساب کنید که منطقه بدر به مدینه نزدیکتر است تا به مکه، ولی در تواریخ که نظرات مختلف است؛ بیشتر سیره و تاریخی که ما داریم میگوید که مسلمانان و مشرکین تقریباً مساوی با هم به منطقه بدر رسیدند. اگر این جوری باشد نشان میدهد که مشرکین زودتر حرکت کردند چون مسیرشان هم طولانیتر از مسلمانان است.
به هر حال ابوسفیان هم با آن وضعی که عرض کردم مسیرش را جدا کرد و دور شد و به طرف دریای احمر رفت. مشرکین مکه هم یک سوار را فرستادند که به ابوسفیان خبر بدهند که نگران نباش و ما داریم میآییم. حالا بی خبر از این که ابوسفیان راهش را جدا کرده و آن سفیری را که برای ابوسفیان فرستاده بودند این سفیر بدبخت ابوسفیان را پیدا نکرد، آنها هم گفتند که: «عیبی ندارد و حالا که ما داریم میرویم برویم تا برسیم و رفتند به آن جا رسیدند و دیدند که ابوسفیان هم نیست.» حالا بعضیها میگفتند که: «برای چه بجنگیم و برای چی باید برویم و این کار را کنیم، خوب ما میخواستیم از ابوسفیان و کاروانش دفاع کنیم و او که حالا نیست.» کمی حرف و نقل شد و یک عده گفتند که برگردیم و یک عده هم گفتند که برنگردیم، خلاصه بین مشرکین این داستان پیش آمد و نهایتاً برخی برگشتند. یکی از این مجموعه «بنی زهره» بود، همان کسی که عاتکه در خواب دید که سنگها در خانه ایشان نیفتاد و آنها برگشتند و در این منطقه نماندند. بالاخره اینهایی هم که باقی ماندند تصمیمشان بر این بود که ما سه روز در این منطقه میمانیم و عیش و نوش میکنیم و برمیگردیم.
پیامبر اکرم در پانزده رمضان در منطقهای به نام «روحا» رسید، آن جا چاه آبی بود که پیامبر در آن جا اتراق کردند و نماز و عبادت را برگزار کردند. پیامبر از طریق جبرئیل از آمدن مشرکان با خبر شد که مشرکین دارند میایند. حالا پیامبر رفتند که کاروان را بگیرند و اصلاً بنای جنگی نیست ولی جبرئیل به او خبر داد که: «یا رسول الله! مشرکین با تجهیزات آمدند.» پیامبر از این موضوع با خبر شدند و مسلمانان را جمع کردند و با آنها مشورت کردند.
در سیرۀ ابن هشام یک نقلی دارد که از روی آن برای شما میخوانم، مرحوم علامه عسکری (ره) هم یک تعلیقی کنار این مطلب زدهاند که وقتی پیامبر اکرم همه را جمع کرد و ما آمدیم که کاروان را بگیریم، ابوسفیان فرار کرده است و از آن طرف هم مشرکین با تجهیزات دارند میآیند چه کار کنیم؟ «وَ أَتَاهُ الْخَبَرُ عَنْ قُرَيْشٍ بِمَسِيرِهِمْ لِيَمْنَعُوا عِيرَهُمْ»، «پیامبر با خبر شد که اینها یعنی مشرکین دارند میآیند و از کاروانشان هم میخواهند دفاع کنند.»
«فَاسْتَشَارَ النَّاسَ، وَ أَخْبَرَهُمْ» خوب جبرئیل هم به پیامبر خبر داده بود و پیامبر هم از مسلمانان مشورت گرفتند و به آنها خبر دادند که این جوری شده است، «فَقَامَ أَبُو بَكْرٍ الصِّدِّيقُ، فَقَالَ وَ أَحْسَنُ» «چه بهتر که جنگ نمیکنیم و برگردیم»، معنایش این است دیگر، پیامبر ناراحت شدند. «ثُمَّ قَامَ عُمَرُ بْنُ الْخَطَّابِ» این کتاب سیرۀ ابن هشام است که کتاب معتبر پیروان مکتب خلفا است. «فَقَالَ وَ أَحْسَنُ» چه بهتر برگردیم، «ثُمَّ قَامَ الْمِقْدَادُ بْنُ عَمْرٍو فَقَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، امْضِ لِمَا أَرَاكَ اللَّهُ فَنَحْنُ مَعَكَ» «برو هر کاری که خدا برایت دیده انجام بده و ما با تو هستیم؛» یعنی اینها تصمیم میگیرند که برگردیم و بهتر و او میگوید که نه، هر چه تو بگویی یا رسول الله و اصلاً هم مهم این است که شما چه بگویی. «وَ اَللَّهِ لَا نَقُولُ لَكَ كَمَا قَالَتْ بَنُو إسْرَائِيلَ لِمُوسَى» ما مثل بنی اسرائیل نمیشویم که آمدند و به موسی گفتند «اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقاتِلا، إِنَّا هاهُنا قاعِدُونَ» «ما مثل بنی اسرائیل نمیشویم که تو با خدایت برو و بجنگ و ما این جا نشستیم و منتظر نتیجه هستیم.»
«وَ لَكِنْ اذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقَاتِلَا إنَّا مَعَكُمَا مُقَاتِلُونَ» ما میگوییم که: «تو با خدایت به جنگ بروید و ما هم با تو به جنگ میآییم.» «فو الّذي بَعَثَكَ بِالْحَقِّ لَوْ سِرْتَ بِنَا إلَى بِرْكِ الْغِمَادِ لَجَالَدْنَا مَعَكَ مِنْ دُونِهِ» «ما تا آخرش با تو هستیم و هر چه که میخواهد بشود، بشود.» پیامبر از قول آن دو نفر ناراحت شد، مرحوم علامه عسکری این جا یک جملهای را با دست خط مبارکشان نوشتند که من داشتم این را مطالعه میکردم این را دیدم. «لقد حذف قولهما کما فیه تخویفٌ»، اینها قول این دو نفر را این آقا کامل نیاوردهاند که اینها چی گفتند، فقط تا احسن را آوردهاند. قول اینها چه بود؟ ما حوصله جنگ نداریم و برگردیم، «من بعث قریش و قولهما مذکوراً في الأمطاع و عیون الأثر» من داشتم نگاه میکردم در عیون الاثر مرحوم علامه عسکری آدرس دادند که قول این دو نفر کاملش در این کتابها آمده که من رفتم و نگاه کردم و دقیقاً همین مطلب را پیدا کردم.
خدا رحمت کند مرحوم علامه را که تمام این کتابها را ایشان دانه دانه بررسی کردند و میخواند و برای همه اینها حواشی دارد و یازده هزار عنوان کتابی که دارد، خدا ایشان را رحمت کند.
خلاصه وقتی پیامبر اکرم دیدند که این جوری است اعلام کردند که ما میجنگیم. شب هفده رمضان مسلمانان به این منطقه بدر رسیدند، پیامبر اکرم حضرت امیرالمومنین علی (ع) را فرستادند تا منطقه را بررسی کنند. امیرالمومنین در حین بررسی خود دو نفر از ساقی قریش را پیدا کرد و اسیر کرد، اینها را گرفت و پیش پیامبر اکرم آورد و پیامبر اکرم اینها را بازجویی کرد که به من بگویید که چه خبر است؟ اینها گفتند این تعداد از مشرکین با این تعداد اسلحه و با این تعداد نفر بر و این تعداد دارند میآیند. پیامبر دیگر با خبر شد و فهمید که الان دیگر کاروان تمام، در مقابل جنگ است با لشکری که تقریباً سه برابر مسلمانان است و با تجهیزات هستند.
اتفاقات جالبی افتاد که یک مقدار ترس و رعب در دل برخی از مسلمانان به وجود آمده بود، نمونههایش را گفتیم که چی بود. یکی از این اتفاقاتی که میشود گفت که جزء معجزات جنگ بدر است این که مسلمانان در این منطقه که آب زیاد بود ولی به جایی رسیدند که آب کمتری بود، نگرانی آنها این بود که مشرکین برسند و آب را به اینها ببندند. آن شب باران شدیدی آمد و به قدری باران زیاد بود که مسلمانان چالههایی درست کردند که آن جا آب جمع شد و حالا خیال مسلمانان راحت شد که آب دارند. از طرف دیگر عرضم به حضور شما به اراده و امر الهی آن شب مسلمانان خواب بسیار راحتی کردند، نگرانی هم هست ولی آن شب خوب خوابیدند؛ برای مسلمانان هم عجیب بود که ما چه قدر راحت خوابیدیم، اگر چه نبی مکرم تا صبح به عبادت ایستاد ولی همه خواب راحتی کردند.
آیۀ قرآن هم هست، سورۀ انفال آیۀ 11 که میفرماید: «إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِنْهُ» «اصلاً یک کاری کردیم که بخوابید و خواب راحتی کنید که در امان باشید، این نگرانی را از دل شما بیرون بیاوریم.»
صبح هفدهم رمضان پیامبر اکرم با دیدن لشکریان مشرکین که اینها هم آمده بودند، پیامبر اکرم دست به دعا برداشتند و در دعایشان فرمودند که: «خدایا! من منتظر آن نصرتی هستم که به من وعده دادهای.» بعد یک جمله گفتند که اهمیت جنگ بدر را نشان میدهد و این که چرا ما الان داریم میگوییم که بدر مهم است، «أَنَّکَ مَضَیْتَ عَلَى مَا مَضَى بِهِ الْبَدْرِیُّونَ» این جاست. پیامبر اکرم دست به دعا برداشتند و فرمودند که: «خدایا خودت میدانی که اگر این تعداد مسلمانی که به جنگ آمدند کشته بشوند، بندهای برای تو عبادت نخواهد کرد.» ببینید پیامبر «وَ مٰا يَنْطِقُ عَنِ اَلْهَوىٰ إِنْ هُوَ إِلاّٰ وَحْيٌ يُوحىٰ»[4] وقتی پیغمبر میگوید: «اگر اینها نباشند دیگر بندهای توِ خدا را عبادت نخواهد کرد» یعنی قطعاً همین است.
پس جنگ بدر یک نقطۀ عطف است، یعنی به قدری مهم است که الان بنده و جناب عالی که الان خدا را میپرستیم و پیرو امت پیغمبر هستیم مدیون جنگ بدر هستیم. همه حتی غیر مسلمانان هم این جوری به شما بگویم که اثر ماندگاری اسلام یکی از مهمترینش بحث جنگ بدر است با این قولی که پیامبر اکرم دارند و مطلبی که داشتند.
فلذا دیگر لشکر را آماده کردند و پرچم جنگ را به امیرالمومنین دادند و دیگر میمنه و میسره تعیین نکردند، مثلاً یک فرمانده در میمنه باشد، تعداد این قدری نبود که دنبال میمنه و میسره بگردند. خلاصه مشرکین هم یکی از نیروهایشان را به نام «عمیر بن وهب جمحی» با چند نفر دیگر فرستادند که بروند و بررسی کنند که مسلمانان چه کار میکنند و لشکرشان چه جوری است، چون مشرکان که از تجهیزات و تعداد مسلمانان خبر نداشتند و خلاصه در کمینگاه پنهان شد و مسلمانان را بررسی کرد و برگشت خبر داد که: «آقا خیالتان راحت باشد که این مسلمانان هیچ ساز و برگی ندارند و تعدادشان کم است و اسلحه هم ندارند، اسب و شتری هم ندارند.» خلاصه ولی یک جمله گفت: «آن چه که من از اینها دیدم این که اینها مصمم به مرگ هستند.» یعنی آمدند تا کشته بشوند و فرق ما با آنها این است. آیۀ قرآن میگوید: «إذ يريكهم الله في منامك قليلا ۖ ولو أراكهم كثيرا لفشلتم و لتنازعتم في الأمر»[5]
این را یادم رفت که بگویم که این خواب راحتی که مسلمانان کردند آیۀ قرآن به آن اشاره میکند، خدا میگوید: «اگر نبود که خدا در خواب به تو نشان داد که تعداد مشرکین کم است، یعنی کم برای مسلمانان جلوه داده شد» این هم یکی دیگر از معجزات جنگ بدر است و برای مسلمانان کم جلوه داده شد. اگر این جوری نبود که خلاصه احتمال این که بین هم دعوا کنید و جنگ بشود هم بود. در واقع اندک نمایی دو جانبه که هم مشرکین خیالشان راحت شد که تعداد مسلمانان کم است و هم برای مسلمانان اصلاً یک حالتی شد که آنها چیز مهمی نیستند. «وَ إِذْ يُرِيكُمُوهُمْ إِذِ الْتَقَيْتُمْ فِي أَعْيُنِكُمْ قَلِيلًا وَيُقَلِّلُكُمْ فِي أَعْيُنِهِمْ لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْرًا كَانَ مَفْعُولًا»[6]
خدا کاری کرد که برای مسلمانان هم اصلاً یک چیز با اهمیتی نبود، که ترس نداشته باشند که این تعداد و این ساز و برگ که خلاصه معجزات متعدد است. ما داریم این آیاتی را که مرتبط با این بحثها میشود که اصلاً ایمان تأثیرش مضاف است در جنگ «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ المُؤمِنينَ عَلَى القِتالِ ۚ إِن يَكُن مِنكُم عِشرونَ صابِرونَ يَغلِبوا مِائَتَينِ ۚ وَ إِن يَكُن مِنكُم مِائَةٌ يَغلِبوا أَلفًا مِنَ الَّذينَ كَفَروا بِأَنَّهُم قَومٌ لا يَفقَهونَ»[7] «اگر تعداد شما بیست نفر باشد و با ایمان و توجه بیایید، شما غالب بر دویست نفر میشوید، ولو تعداد شما بیست نفر باشد» و «وَ إِن يَكُن مِنكُم مِائَةٌ يَغلِبوا أَلفًا» «اگر تعداد شما صد نفر باشد بر هزار نفر غالب میشوید.»
خلاصه ابو جهل «عامر حضرمی» را آورد که عامر حضرمی برادر همین «عمرو حضرمی» است که در سریه عبدالله بن جحش کشته شد، این را آورد و گفت: «تو برو موهایت را بتراش و خاک روی سرت بریز و به جلوی لشکر برو و خون خواهی کن که برادر من را کشتهاند.» خلاصه این یک مانوری بود و میخواست که تحریکی کند، او هم رفت ولی خبری نشد و کسی هم تحریک نشد. این وسط و این قصه که پیش آمد «عتبه»، عتبه پدر هند است؛ همین هند جگر خوار ملعون به همراه «ولید» پسرش و یکی دیگر به نام «شیبه» که برادر عتبه و عموی هند میشد. برادر هند و پدر و عمویش آمدند به وسط میدان جنگ و خلاصه «هل من مبارز» طلبیدند.
من اگر پیدا کنم میخواهم از روی برای شما بخوانم، «ثمَّ خرج بعده عُتْبَةَ بْنِ رَبِيعَةَ، بَيْنَ أَخِيهِ شَيْبَةَ بْنِ رَبِيعَةَ وَابْنِهِ الْوَلِيدِ بْنِ عُتْبَةَ» «عتبه به همراه برادرش و پسرش به میدان آمد»، «حَتَّى إذَا فَصَلَ مِنْ الصَّفِّ دَعَا إلَى الْمُبَارَزَةِ» «وقتی از لشکرش جدا شد و رفت جلوی مسلمانان و هل من مبارز طلبید.» «فَخَرَجَ إلَيْهِ فِتْيَةٌ مِنْ الْأَنْصَارِ ثَلَاثَةٌ» «چند نفر از جوانان انصار جلو آمدند»، «وَ هُمْ عَوْفٌ، وَمُعَوِّذٌ، ابْنَا الْحَارِثِ وَ أُمُّهُمَا عَفْرَاء وَ رَجُلٌ آخَر» «دو نفر بودند که اسمشان عوف و معوذ و یکی مرد دیگری به میدان آمدند و سه نفر از جوانان انصار بودند.» عتبه گفت: «مَنْ أَنْتُمْ؟» «شما که هستید؟» گفتند که: «فَقَالُوا: رَهْطٌ مِنْ الْأَنْصَارِ» «ما گروهی از انصار رسول الله هستیم»، «قَالُوا: مَا لَنَا بِكُمْ مِنْ حَاجَةٍ» «ما با شما کاری نداریم، ما بیاییم با بچهها بجنگیم [خودشان را بزرگ میدیدند]»، «ثُمَّ نَادَى مُنَادِيهِمْ يَا مُحَمَّدُ، أَخْرِجْ إِلَيْنَا أكفاءنا عَن قَوْمِنَا» به رسول الله خطاب کرد که: «آدمهای هم کفو ما را بفرست، اینها چیست، ما جنگ جو هستیم.» «فَقَالَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ قُمْ يَا عُبَيْدَةُ بْنَ الْحَارِثِ» به عبیدة بن حارث فرمود که: «بلند شو» «وَ قُمْ يَا حَمْزَةُ» به حمزه سید الشهداء و «وَ قُمْ يَا عَلِيُّ» «به علی که بلند شوید.» «فَلَمَّا قَامُوا وَ دَنَوْا مِنْهُمْ» «این سه نفر به جلوی لشکرش رفتند» و «قَالُوا: مَنْ أَنْتُمْ؟» عبیده گفت: «من عبیدة هستم، حمزه سید الشهدا گفت که من حمزة بن عبدالمطلب هستم و امیر المومنین فرمود که من هم علی بن ابی طالب هستم.»
«قَالُوا: نَعَمْ، أَكْفَاءٌ كِرَامٌ» عتبه گفت: «آری اینها هم کفو ما هستند و این را میخواهیم»، خلاصه «فَبَارَزَ عُبَيْدَةُ، وَ كَانَ أَسَنَّ الْقَوْمِ، عُتْبَةَ (بْنَ) رَبِيعَةَ، وَ بَارَزَ حَمْزَةُ» اینها با هم جنگیدند و حضرت «حمزه» «عتبه» را کشت، امیر المومنین «ولید» را که برادر هند بود و «عبیدة بن حارث» با «شیبه» درگیر شد، درگیری بینشان طول کشید و عبیده زخمی شد و جناب حمزه و امیر المومنین به کمک او رفتن و خلاصه دخل شیبه را آوردند. یعنی این وسط «حمزه» قاتل پدر هند است، «امیر المومنین» قاتل برادر هند و هر دوی اینها قاتل عموی هند هستند که این داستان را در جنگ احد خواهیم گفت.
وقتی این وضعیت پیش آمد ضربه بسیار سنگینی برای مشرکین بود که این جوری اینها کشته شدند و خیلی روحیه خود را از دست دادند. این ملعون ابو جهل آمد وسط و شعار معروف را داد که: «لَنَا العُزّی وَلا عُزّی لَکُم» » که: «ما بت عزی را داریم و شما بت عزی ندارید.»
پیامبر هم در جواب ابو جهل فرمود: «اَللّهُ مَولانا وَ لامَولی لَکُم» «ما هم خدایی داریم که شما نمیفهمید.» خلاصه آمد و یک مانور فرهنگی انجام داد که موفق هم نشد. خلاصه جنگ آغاز شد و قبل از این که جنگ تن به تن و این که رو در رو با هم بجنگند، این در کتاب سیرۀ ابن هشام آمده است که پیامبر اکرم به امیر المومنین فرمود که: «یک مشت خاک به من بده، امیر المومنین هم یک مشت خاک از یک جایی برداشت و به پیامبر اکرم داد و پیامبر هم این خاک را به دست گرفت و پاشید و فوت کرد به دشمن و فرمود: «روی شما سیاه شود»، «شاهت الوجوه» راوی میگوید که: «این خاک در چشم تکتک این کفار رفت و در چشم همه رفت، ارادۀ الهی بر این بود.
این آیه که برخی از مفسرین میگویند: «وَ مَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ»[8] برای این بود که «تو پیامبر فقط خاک را پاشیدی و ما در چشم تکتک اینها بردیم.» خلاصه جنگ شروع شد و یک شعاری آن جا مسلمانان مطرح کردند و آن «یا مَنْصورُ اَمِتْ» بود، این شعاری بود که بعدها بین مسلمانان رسم شد که بگویند از جنگ بدر شروع شد. «یا مَنْصورُ اَمِتْ» یعنی: «ای کسی که کمک میکنی اینها را بمیران و نابودشان کن.» «یا منصور امت» یا «احدٌ احد» این شعارهای مسلمانان در حین جنگیدن بود. جنگ در گرفت و امدادهای غیبی متعدد، همه اینها را که گفتم. یکی هم حضور فرشتهها در جنگ بدر بود که صراحتاً آیۀ قرآن به این موضوع اشاره میکند: «فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ»[9]
هزار تا ملک را برایت ردیف فرستادیم «أَلَنْ يَكْفِيَكُمْ أَنْ يُمِدَّكُمْ رَبُّكُمْ بِثَلَاثَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُنْزَلِينَ»[10] یعنی در یک جا فرشتهها ردیف شدند و در یک جایی سه هزار تا ملائکه از آسمان نازل شدند و «يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ بِخَمْسَةِ آلَافٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُسَوِّمِينَ»[11] اصلاً خیلی عجیب است، «پنج هزار ملک نشانهدار برایتان فرستادیم.» یعنی یکی از معجزاتی که در جنگ بود این بود، خودِ امیر المومنین هم بیان میکند که: «در جنگ بدر سه تند باد شدیدی شد که در تند باد اول «جبرائیل» با یک سری ملائکه آمد، در تند باد دوم «میکائیل» با یک سری ملائکه آمد و در تند باد سوم هم «اسرافیل» با ملائکه آمد.» جبرائیل کنار پیغمبر اکرم ایستاد و میکائیل در سمت راست لشکر و اسرافیل هم در سمت چپ لشکر ایستاد، خلاصه مسلمانان را یاری کردند و جنگ با فضاحت مطلق مشرکین پایان یافت. در این جنگ چهارده نفر از مسلمانان به شهادت رسیدند که شش نفر از مهاجرین و هشت نفر از انصار بودند. در یک روایتی میگوید که: «هفتاد نفر از مشرکین کشته شدند و هفتاد نفر هم اسیر شدند.» «ابن قتیبه» در کتاب «المعارف» میگوید که: «تعداد کشته شدگان از مشرکین پنجاه نفر بود که سی و پنج نفر از آنها به دست امیر المومنین کشته شدند»، این را «ابن قتیبه» از پیروان مکتب خلفا دارد میگوید. چهل و چهار نفر هم اسیر شدند که اینها غیر از تعدادی از مشرکین بود که به بیابان متواری شدند و فرار کردند و منتظر بودند که شب بشود و از تاریکی استفاده کنند و به دست مسلمانان نیفتند. حالا آنها به کنار که فرار کردند، معروفترین کشته شدههای جنگ بدر از مشرکین «ابو جهل، عتبه و پسرش و برادرش، نوفل بن خویلد» که پیامبر او را نفرین کرده بود و پیامبر فرموده بود که: «من کشته شدن تو را ببینم»، به دست امیر المومنین هم کشته شد و پیامبر اکرم هم برای امیر المومنین دعا کرد و هم از کشته شدن او ابراز خرسندی کرد.
جالب این جا است که مسلمانان که یک عده از جنگ بدر برگشتند میگفتند که: «بیچارهها این چهارده نفر از مسلمانان مردند و از زندگی لذت نبردند.» آیه نازل شد که: «وَ لَا تَقُولُوا لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتٌ ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ وَلَٰكِنْ لَا تَشْعُرُونَ»[12] «نگویید که اینها مردند اینها شهید شدند و زندهاند ولی شما درک نمیکنید.» که این آیه مخصوص جنگ بدر است ولی آیه «وَ لَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ»[13] برای جنگ اُحد است ولی آن آیه خاصتاً برای جنگ بدر است و در مورد جنگ بدر این آیه نازل شد.
من میخواستم که برخی از شهدای جنگ بدر را خدمت شما نام ببرم. میگویند که اولین شهیدی که در جنگ بدر به شهادت رسید «وَ قَدْ رُمِيَ مِهْجَعٌ، مَوْلَى عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ» غلام عمر بن خطاب به نام «مِهجع» بود که با یک تیر به شهادت رسید و عاقلتر بود و عاقبت به خیر شد. این مهجع و «فَكَانَ أَوَّلَ قَتِيلٍ مِنْ الْمُسْلِمِينَ، ثُمَّ رُمِيَ حَارِثَةُ بْنُ سُرَاقَةَ أَحَدُ بَنِي عَدِيِّ» «حارثة بن سراقه» به شهادت رسید، «وَ هُوَ يَشْرَبُ مِنْ الْحَوْض» که او داشت از حوض آب میخورد که «بِسَهْمِ فَأَصَابَ نَحْرَه» یک تیری به گلویش خورد و شهید شد. «ثُمَّ خَرَجَ رَسُولُ اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَ سَلَّمَ إلَى النَّاسِ فَحَرَّضَهُمْ» این جا را دقت کنید، «وَ قَالَ وَ اَلَّذِي نَفْسُ مُحَمَّدٍ بِيَدِهِ، لَا يُقَاتِلُهُمْ الْيَوْمَ رَجُلٌ فَيُقْتَلُ صَابِرًا مُحْتَسِبًا، مُقْبِلًا غَيْرَ مُدْبِرٍ، إلَّا أَدْخَلَهُ اللَّهُ الْجَنَّةَ.» «خدا را قسم میدهم به آن خدایی که جان من در دست اوست، امروز کسی نمیجنگد و خلاصه با سختی به شهادت نمیرسد و پشت به دشمن نمیکند، مگر این که به بهشت میرود.»
«فَقَالَ عُمَيْرُ بْنُ الْحُمَامِ، أَخُو بَنِي سَلِمَةَ» این حرف را «عمیر بن حمام» که از صحابه رسول الله بود شنید، او از قبیله بنی سلمه بود که: «وَ فِي يَدِهِ تَمَرَاتٍ» چند عدد خرما در دستش بود و وقتی که این جمله را از پیغمبر شنید، «قال: بَخْ بَخْ أَفَمَا بَيْنِي وَ بَيْنَ أَنْ أَدْخُلَ الْجَنَّةَ إلَّا أَنْ يَقْتُلَنِي هَؤُلَاءِ» گفت: «این سه عدد خرما میخواهد مانع من بشود و بین من و بهشت فاصله بندازد، با این قولی که پیغمبر میگوید»، «ثُمَّ قَذَفَ التَّمَرَاتِ مِنْ يَدِهِ» «خرماها را پرت کرد» و «وَ أَخَذَ سَيْفَهُ فَقَاتَلَ الْقَوْمَ حَتَّى قُتِلَ» «رفت و با آنها جنگید و به شهادت رسید.»
ببینید اهمیت این داستان جنگ بدر این است که اینها برای جنگ نرفته بودند و همان روز تازه بفهمند که جنگ است و اسلحهای نبردند، چه قدر باید ایمانشان قوی باشد و در رکاب پیغمبر دارند میجنگند. یک آدمهایی مثل این افراد وجود دارند که میگوید: «من حاضر نیستم که خرما خوردنم بین من و بهشت فاصله بیندازد.» به این زمان نمیخواهم معطل بشوم. یک چنین شخصیتهایی خلاصه، یکی دیگر از اصحاب پیغمبر به نام «ابن عَفرا» آمد به پیامبر گفت: «قَالَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ، مَا يُضْحِكُ الرَّبَّ مِنْ عَبْدِهِ؟» «چه چیزی خدا را از بندهاش راضی میکند؟» به پیامبر در جنگ بدر گفت و حضرت در جوابش فرمودند: «قال غمسه يده في العدو حاسرا» پیامبر فرمود: «آن کسی که برود و با دشمن لخت بجنگد.» نه لخت یعنی «زره و سلاح و اینها را نبندد و خلاصه دست خالی و با شمشیر تنها برود و بجنگد.» تا این جمله را افرا شنید، «فنزع عوف درعا كانت عليه» «زره را از تن در آورد» و «و قذفها» «پرتش کرد» و «ثم أخذ سيفه فقاتل القوم حتى قتل» «او هم رفت و شهید شد و این گونه شهید شد.»
یعنی آدمهای این چنینی، من یک بحثی که همیشه میخواستم بگویم و الان آخر بحثم میخواستم بگویم که واقعاً آن طوری که ما جنگ واقعه کربلا را ریز به ریز اطلاع داریم چه قدر خوب است که جنگ بدر هم این طوری بررسی بشود. افرادی که در رکاب رسول الله جنگیدند، رسول الله کیست؟ یک جملهای هم هست که من میخواستم این را جواب بدهیم و یک مطلبی را این جا به نقل از پیروان مکتب خلفا نقل میشود و آن این است که میگویند و راوی نقل میکند که سعد بن معاذ در جنگ بدر نزد پیامبر آمد و گفت: «أَنَّ سَعْدَ بْنَ مُعَاذٍ قَالَ: يَا نَبِيَّ اللَّهِ، أَلَا نَبْنِي لَكَ عَرِيشًا تَكُونُ فِيهِ، وَ نُعِدُّ عِنْدَكَ رَكَائِبَكَ، ثُمَّ نَلْقَى عَدُوَّنَا»، «اجازه میدهید برای شما یک تخت و یک سایه بانی درست کنیم و شما در آن جا بنشینید و راحت تماشا کنید و ما بجنگیم.» پیامبر فرمودند: «چیز خوبی است، این کار را کنید.» آنها برای پیامبر یک سایه بانی درست کردند و نبی مکرم اسلام هم نشستند و تماشای جنگ کردند. این دقیقاً خلاف آن چیزی است که ما از امیر المومنین شنیدیم که پیامبر اکرم در جنگ نزدیکترین افراد به دشمن بودند و امیر المومنین فرمودند که: «در جنگها وقتی به ما فشار میآمد ما به پشت پیامبر میرفتیم و پنهان میشدیم.» پیغمبر چگونه میجنگید؟ این جور نیست که پیغمبر برود زیر سایه بانی و بنشیند، پیامبر اکرم در جنگها دندان مبارکشان میشکست و زخم بر بدنشان وارد میشد، شمشیر به تنشان میخورد و خون جاری میشد.
حالا یک جملهای است که ما از نظر پیروان مکتب اهل بیت این برای ما قابل قبول نیست، فلذا جنگ بدر این طور پایان یافت و نقطه عطف اسلام شد و دقیقاً از آن مرحله به بعد بود که دیگر حساب بردند که دیگر اسلام چیز شوخی برداری نیست.
ما همیشه میگوییم که: «خدایا! شهدای ما را با شهدای صدر اسلام و شهدای بدر محشور کن.» خیلی شهدای بدر عظمت دارند که ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ فلذا درخواست من این است که این جور مطالب را مطالعه کنیم و بیشتر ببینید و عظمت برخی از اصحاب پیغمبر را که اینها افرادی هستند که به نظر من قابل این هستند که به آنها متوسل هم بشویم. اصلاً خدا را قسم میدهیم به اینها، به این اصحاب و به این شهدا، آنهایی که حاضر نیستند که خرما را بخورد و این قصه خیلی عظمت دارد ـ سلام الله علیهم اجمعین ـ که اینها این طوری به شهادت رسیدند.
«والسلام علیکم و الرحمة الله و برکاته»