تاریخ تحلیلی اسلام ۱۵

تاریخ تحلیلی اسلام

تاریخ تحلیلی اسلام (جلسه ۱۵)

موضوع: ۱ـ سفر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله)‌ به طائف ۲ـ داستان حجرت پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) به مدینه

با سخنرانی حجة الإسلام و المسلمین سلیمی (مدیر مسؤول مرکز حفظ و نشر آثار علامه عسکری)

متن تاریخ تحلیلی اسلام ۱۵

ضمن تبریکِ ایامِ پُر سرور شعبان و آرزوی قبولی طاعات و عبادات برای همۀ عزیزان، إن‌شاءالله خدا توفیق داده باشد که بتوانیم در این ماه هم روزه بگیریم و هم این که بحث «مناجات شعبانیه» و «صلوات شعبانیه» بعد از هر نماز که یکی از اذکار بسیار مؤثر است.

من در یکی از داستان‌های زندگی نامۀ «حضرت امام خمینی (ره)» می‌خواندم که در یکی از سال‌ها، حضرت امام در اول ماه شعبان خیلی ناراحت بودند. علتش هم ظاهراً این بود که در مفاتیحی که در دستشان بود هر چه می‌گشتند در آن مناجات شعبانیه را پیدا نمی‌کردند، خیلی نگران شده بودند و یک نفر رفت و آن را برای امام پیدا کرده بود و حضرت امام تأکید کرده بودند که: «در ماه شعبان مناجات شعبانیه یادتان نرود.» این مناجات شعبانیه بسیار مضامین زیبایی دارد و خدا إن‌شاءالله به همۀ ما توفیق بدهد که با استفاده از این‌ها مقدمه‌ای برای ورود به ماه مبارک رمضان باشد و هم چنین باعث درک فیوضات این ایامِ مبارک بشود.

اما در ادامۀ بحث شیرینِ تاریخ تحلیلی پیامبر گرامی اسلام (ص) و تاریخ اسلام، ما کم‌کم به بحث هجرت پیامبر می‌رسیم. اما قبل از این که این را بگویم چون در جلسۀ قبل حالا هم زمانش را پیدا نکردیم و هم بالاخره فرصتش نشد، یک مبحث مهمی داریم و آن هم داستان سفرِ پیامبر اکرم به «طائف» است.

خوب این سفر بعد از رحلت حضرت خدیجه (س) و حضرت ابوطالب ـ سلام الله علیه ـ صورت گرفت، به علت آزار و اذیت‌های مشرکین که نسبت به مسلمانان و شخصِ پیامبر داشتند، به ذهن حضرت افتاده بود که یک راهکاری در خارج از مکه پیدا کنند. مثلاً یک پایگاهی پیدا کنند و به دست بیاورند و چون پیامبر اکرم یکی از اقداماتشان این بود که با قبائل مختلف وارد گفت و گو می‌شدند، تعمداً از هر قبیله‌ای انتخاب می‌کردند و با آن‌ها حرف می‌زدند. در تاریخ هست که قبائل «بنی ثقیف و کِنده»، «بنی عامر و بنی حنیفه» و دیگر قبائل مختلف که پیامبر با همۀ این‌ها وارد گفت و گو می‌شدند. حالا بعضی اسلام ‌آوردند و بعضی هم اسلام نمی‌آوردند. چون قبیلۀ بنی ثقیف در طائف بود و مرکزیتشان در طائف بود؛ طائف تقریباً دوازده فرسخیِ مکه است، تقریباً جنوب شرق مکه است و یک مقدار پایین مکه و در قسمت شرق است. در تاریخ هم آمده که آن زمان برای رفتن به طائف چون مسیر خیلی سنگلاخی و صعب العبور بود و تردد خیلی سخت بود، حالا در برخی تواریخ آمده است که پیامبر اکرم تنها به طائف رفتند و در برخی تواریخ آمده که پیامبر اکرم همراه با «زید به حارثه» رفتند. خوب هدف پیامبر این بود که با قبیلۀ بنی ثقیف که مرکزیتشان آن جا بود بتوانند اسلام را ارائه دهند و یک راهی پیدا کنند برای حل مشکلاتی که در مکه برای ایشان به وجود آمده بود و خلاصه به طائف رفتند.

«سیرۀ ابن هشام» می‌گوید که: «پیامبر اکرم تنها به طائف رفته است.»

یکی از حاضران پرسید: «آیا از اهل تسنن است؟»

حاج آقا فرمودند: «بله» و صراحتاً می‌گوید که پیامبر به تنهایی به طائف رفتند. «طبقات ابن سعد» و «سیرۀ حلبیه» معتقدند که پیامبر اکرم به همراه «زید بن حارثه» رفته‌اند. حالا بالاخره وقتی پیامبر به آن جا رفتند، حالا اهداف سفر پیامبر به طائف را در این کتاب‌ها به شکل‌های مختلف بیان کردند. یکی این که پیامبر می‌خواستند یک جایی را در خارج از مکه پیدا کنند که حالا ترجیحاً نزدیک مکه هم باشد و بتوانند اهدافشان را از آن جا پیش ببرند. بالاخره یک راه برون رفتی باشد که از این آزار و اذیت‌هایی که مشرکین نسبت به پیامبر و مسلمانان انجام می‌دادند، به ویژه این که بعد از رحلت حضرت خدیجه و حضرت ابوطالب که خیلی این قصه شدت پیدا کرده بود.

این که در چه تاریخی پیامبر اکرم به طائف رفتند، قطعاً در سال دهم بعثت بوده است؛ یعنی قطعاً بعد از رحلت حضرت خدیجه و حضرت ابوطالب که در سال دهم بعثت بود، بعد از این بود. بالاخره در سال دهم بعثت حضرت به طائف سفر کردند و وقتی که به طائف رسیدند در همان ابتدای ورودشان به طائف سه نفر را ملاقات کردند. در تاریخ، تقریباً تمام تواریخِ ما اسم این‌ها را نقل می‌کنند، در واقع چهار نفر بودند که سه نفر مرد و یک زن با پیامبر ملاقات کردند.

یکی «عبد یالیل» بود، «مسعود و حبیب» که هر سه نفر تا فرزندان «عمرو بن عُمیر» ثقفی بود از بنی ثقیف و حضرت این‌ها را دیدند و یک خانمی از قبیله «بنی جُمَح» بود که اسم آن را تاریخ بیان نکرده است. حضرت با این‌ها وارد گفت و گو شد و اهداف را بیان کردند، اسلام را عرضه کردند و آیات قرآن را برایشان خواندند اما متأسفانه خلاصه دل آماده‌ای برای این‌ها نبود، بیچاره‌ها! دقیقاً مطالبی را که این سه نفر به پیامبر گفتند در تاریخ ثبت است. در تاریخ «ابن اثیر» نقل می‌کند، در سیرۀ «ابن هشام» نقل می‌کند که این‌ها به پیامبر چه گفتند؛ اولی که «عبد یالیل» باشد گفت که: «أنا أمرط ثياب الكعبة ان كان اللّه ارسلك»، «من پردۀ کعبه را پاره کرده باشم اگر تو بخواهی پیغمبر خدا شده باشی و اصلاً من این را قبول ندارم.»

دومی که مسعود بود، مسعود بن عمر گفت: «أَمَا وَجَدَ اللَّهُ أَحَدًا يُرْسِلُهُ غَيْرَكَ.» گفت: «خدا کسِ دیگری را پیدا نکرد که تو را بفرستد که تو پیغمبر شدی.» سومی هم که حبیب بن عمر باشد گفت: «وَاَللَّهِ لَا أُكَلِّمُكَ أَبَدًا»، «اصلاً با تو حرف نمی‌زنم»، «لئن كنت رسولا من الله كما تقول» «اگر تو رسول خدا باشی، آن جوری که تو می‌گویی»، «لأنت أعظم خطرا من أن أرد عليك الکلام» «اگر تو این جوری باشد که تو بزرگ‌تر از این حرف‌هایی که من با تو حرف بزنم اگر پیغمبر باشی» و «ولئن كنت تكذب على الله»، «اگر نه که به خدا داری دروغ می‌بندی که پیغمبری»، «ما ينبغي لي أن أكلمك» «اصلاً من نباید با تو حرف بزنم.» اصلاً کاملاً رد کرد، پیامبر دیدند که روی این‌ها تأثیری وجود ندارد یک درخواست از آن‌ها کردند و فرمودند: «إذ فعلتم ما فعلتم فاكتموا أَنّی»، «خلاصه آن چه که گفتیم و گفتید کتمان کنید و سربسته بگذارید که پخش نشود، چون بیرون برود و دیگران و کسی بفهمد در این طائف ممکن است خطر باشد.» این‌ها هم نامردی نکردند، رفتند و به همه گفتند و وقتی که پیامبر اکرم حرکت کردند که بیرون بیایند و بچه‌ها را و جوان‌ها را تحریک کردند که این‌ها سنگ را برداشتند و غیر از این که پیامبر را در کلام آزار و اذیت کردند، سنگ پرانی کردند و به پیامبر سنگ زدند و بدن مطهّر پیامبر اکرم از چند جا زخمی شد و حضرت به بیرون از شهر طائف آمدند.

این را بگویم که چرا پیامبر «بنی ثقیف» را انتخاب کرد؟ قبیلۀ «بنی ثقیف» یک قبیلۀ با نفوذی بودند و بعدها این‌ها همه اسلام آوردند و خیلی هم به پیامبر اکرم و به دین اسلام خدمت کردند. به هر حال، ببینید قبیله با نفوذی بودند و بالاخره این امید می‌رفت که با حمایت آن‌ها یک اتفاقاتی بیفتد، اما خوب این کار را نکردند.

پیامبر اکرم وقتی به بیرون از طائف آمدند، یک باغ انگور بود که همه هم شنیدید که مربوط به دو نفر بود که یک غلامی به نام «عِدّاس» داشتند، حالا بعضی «عُدّاس» و بعضی «عِداس» می‌گویند. حالا همین این «عِدّاس» مسیحی مذهب بود و غلام آن دو نفر بود. خوب پیامبر وقتی آمدند در کنار یکی از این درختچه‌های انگور نشستند، یک راز و نیاز با خدا کردن که این راز و نیازها در تاریخ ثبت است، جملات زیبایی پیامبر به کار می‌برند. می‌فرماید: «خدای من جز تو کسی را ندارم و اگر من به تو تکیه نکنم به چه کسی تکیه کنم!» خلاصه یک راز و نیاز زیبایی را پیامبر با خدا داشتند که آن دو نفر که صاحب باغ بودند، این را می‌شنیدند و دلشان سوخت با این که هیچ اعتقادی به پیامبر نداشتند و داستان پیامبر را می‌دانستند. به «عِداس» گفتند که این شاخۀ خوشۀ انگور را داخل سبد بگذاریم و گفتند: «ببر برای او بخورد که گناه دارد»، [به قول ما] این هم انگور را برداشت و برای پیامبر هم برد، حالا آن دو نفر داشتند می‌دیدند که این عِداس دارد چه کار می‌کند و وقتی که نشستند به پیامبر اکرم گفت: «این را که آوردم شما بخورید.» پیامبر اکرم خوشۀ انگور را برداشتند و قبل از خوردن «بسم الله» گفتند. عِداس تعجب کرد و گفت: «این رسم مردمِ این جا نیست که بخواهند چیزی را بخوردند نام خدا را ببرند.» قصه تو چیست؟ پیامبر فرمودند: «تو چه کسی هستی و اسم تو چیست؟ اهل کجا هستی؟»

گفت: «من عداسم و غلام هستم و به اصطلاح اهل نینوا هستم»، حضرت فرمودند: «نینوا! سرزمین یونس بن متی» خیلی تعجب کرد، «حالا نینوا بماند و یونس هم بماند، متی را شما از کجا می‌دانی؟» خودِ یونس را خیلی‌ها نمی‌دانند، حالا یونس بن متی را می‌دانی؟ گفت: «شما از کجا می‌شناسید؟» پیامبر فرمودند: «یونس بن متی برادرِ من است و این پیغمبر خدا بود و محبوب خدا و عزیزِ من است.»

خلاصه عداس به پای پیغمبر افتاد و روایت می‌گوید، صراحتاً در سیرۀ ابن هشام هست که می‌گوید: «پیشانی و دست و پای پیغمبر را بوسید»، خلاصه ظاهراً اسلام آورده باشد ولی خوب چیزی نگفت. وقتی که برگشت آن دو نفر که صاحب باغ بودند گفتند: «هیچی، دینت را فروختی؟» گفت: «چیزی به من گفت که جز پیغمبران کسِ دیگری این‌ها را نمی‌داند» و این برمی‌گردد به این که یونس بن متی یکی از علائم ظهور برای پیغمبر را بیان کرده است. پیغمبر آن کسی است که من را بشناسد و خوب این که می‌شناسد و آن هم کجا؟ جایی هم که محال است که آشنا باشد و آن هم طائف، آن زمان که گفتم صعب العبور بود و هر کسی نمی‌توانست آن جا به این راحتی تردد کند. حالا آن دو نفر به او گفتند: «تو دینت را به این نفروش و دین تو خیلی از دین این بهتر است.» او برگشت و به آن‌ها گفت: «نه، او شخصیت عظیمی است که پیغمبر خداست و جز پیغمبران این چیزها را نمی‌دانند.»

پیامبر از طائف برگشتند و این واقعه یک خاطرۀ تلخی برای پیامبر اکرم شد. پیغمبر اکرم که بالاخره بیکار نبودند و در همین ایام هم خیلی اتفاقات مختلفی افتاد که حالا برخی را می‌گویم و یکی دیگر را در این جا بیان کنم.

وقتی گروهی از مسلمانان به حبشه رفتند، خوب پادشاه حبشه مسیحی مذهب بود و نصرانی بود، این خبرِ نقلِ قولِ جناب «جعفر بن ابی طالب» که آیاتی از «سورۀ مریم» را تلاوت کرد چه قدر اثر دارد. من گفتم که آدم باید بلد باشد که چه بگوید و کجا بگوید و چه طور بگوید، این خیلی مهم است. آن آیات را خواندند و این خبر منتشر شد در همه جا که کسی که ادعای پیامبری کرده و یک هم چنین کلماتی، حالا تعابیرش بماند، خودِ کلمات، کلمات بسیار زیبایی است و این که چه تمجیدی از «حضرت مریم» دارد و چه تمجیدی از «حضرت مسیح» دارد. این خبرها به یک سری از مسیحیانی که در اطراف مکه زندگی کردند رسید و شنیدند که مسلمانان به حبشه رفته‌اند. یک گروه تقریباً بیست نفره از آن‌ها به مکه آمدند تا پیامبر را ببینند؛ بیست نفر بودند و با پیامبر وارد گفت و گو شدند، وقتی صحبت‌های پیامبر را شنیدند و این کلمات قرآن که کلماتی است که انکار ناپذیر است، آن‌ها عرب زبان بودند و وقتی این آیات را می‌شنیدند کاملاً درک می‌کردند که این کلمات، کلمات یک انسان عادی نیست و اصلاً کلمات انسان نیست و انسان نمی‌تواند یک هم چنین کلماتی را به کار ببرد. فلذا هر بیست نفر مسلمان شدند و این برای مشرکین مکه خیلی سخت بود. ابو جهل آن جا حضور داشت ـ لعنت الله علیه ـ شروع کردن به توپیدن به این‌ها و مسخره کردن و فحش دادن و آن‌ها را خیلی مورد عتاب و خطاب قرار داد، آن‌ها در جواب به او گفتند [حالا به تعبیری]: «ما به تو به این گونه‌ای که تو با ما حرف می‌زنی حرف نمی‌زنیم، خلاصه «سلامٌ علیکم» ما حرمت تو را نگه می‌داریم، ولی حرف‌های تو در ما تأثیری ندارد.»

آیات «52 و 53 تا 55» سورۀ «قصص» در شأن همین بیست نفر از مسیحیانی است که مسلمانان شدند نازل شد: «الَّذِينَ آتَيْناهُمُ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِهِ هُمْ بِهِ يُؤْمِنُونَ.» «آن کسانی که به آن‌ها کتاب داده بودیم و به اصطلاح اهل کتابند (منظورش مسیحیان) هستند، «وَ إِذا يُتْلى عَلَيْهِمْ قالُوا آمَنَّا بِهِ.» «وقتی آیات را شنیدند گفتند که: ما ایمان آوردیم.»

«إِنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّنا» «این‌ها کلماتی است که از جانب خدای ما آمده است»، «إِنَّا كُنَّا مِنْ قَبْلِهِ مُسْلِمِين» «ما منتظر بودیم که توِ پیغمبر بیایی»، ببینید همه اطلاع دارند و «وَ إِذا سَمِعُوا اللَّغْو» این دیگر در شأن ابو جهل است که ـ لعنت الله علیه ـ «حرف‌های بیهوده و لغو عتاب و خطاب تند و حرف‌های بی‌ادبانۀ ابو جهل را شنیدند»، «أَعْرَضُوا عَنْهُ» «از او دوری کردند.» «عنهُ» یک نفر است و طبیعتاً خودِ ابو جهل است و «وَ قالُوا لَنا أَعْمالُنا وَ لَكُمْ أَعْمالُكُمْ» و گفتند که: «ما کار خودمان را می‌کنیم و شما هم کار خودتان را کنید.» «سَلامٌ عَلَيْكُمْ لا نَبْتَغِي الْجاهِلِينَ»، «ما به آدم‌های جاهل محل نمی‌‌گذاریم و جواب ابلهان خاموشی است.» «إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَماً»[1]

خلاصه این هم یکی از اتفاقاتی بود که مشرکین را بسیار به قول معروف ترساند، که این جور یک گروه بیست نفره از به اصطلاح علمای مسیح نزد پیامبر آمدند و این‌ها این گونه اسلام می‌آوردند و بلافاصله هم دفاع می‌کنند، خیلی این‌ها را دچار وحشت کرد و رفتند به سمت آزار و اذیت‌های بیشتر تا این که در دارالندوه جمع شدند. کفار و مشرکین که در تاریخ دقیقاً قبایلی که در دارالندوه جمع شدند و اسامی تک‌تک آن‌هایی که در آن جلسه بودند و تصمیمات و نقشه‌هایی که آن جا با هم برنامه ریزی کردند، که بخشی به تصویب می‌رسد و یک بخشی هم به تصویب نرسید، همه آمده است.

من امروز داشتم هم کتاب «سیرۀ ابن هشام» و هم کتاب «تاریخ ابن اثیر» و کتاب «تاریخ ابن کثیر» را می‌دیدم، «طبقات ابن سعد» را دیدم که دقیقاً این‌ها را بیان کرده‌اند؛ حالا برخی که در داوالندوه جمع شده بودند و قبایلی را که جمع شده بودند عبارت بودند از: «بنی عبد شمس، بنی نَوفل، بنی عبدالدار، بنی اسد، بنی مخزوم، بنی سهم و بنی جُمَح» همه در دارالندوه جمع شدند. اسم همۀ آن‌ها آمده است و خیلی زیادند، ولی معروف‌ترین آن‌ها یکی «عتبة بن رُبیعه یا رَبیعه است» که او به دست امیرالمومنین در جنگ بدر کشته شد که لعنت الله علیه، «ابوسفیان بن حرب» که معرف حضور هست و کسی که بیشترین آزار را به پیغمبر داد و نهایتاً از ترس جانش در «مَسلمة الفَتح»، جزء مسلمة الفتح است. «مَسلمة الفَتح» یعنی کسانی که در فتحِ مکه مسلمان شدند و آن هم از ترس جانش اسلام آورد و بعدها واقعاً ثابت کرد که اصلاً مسلمان نشده است؛ در اواخر عمرش هم کور شد، کور ظاهر و باطن، معروف است که در یکی از جلسات که امیرالمومنین هم نشسته بود البته بعد از رحلت پیامبر اکرم بوده است، صدای اذان که بلند شد و اسم پیامبر آمد، این ابوسفیانی که به قول خودش مسلمان شده بود و نابینا بود گفت: «این جا کسی نیست که من باید از او ملاحظه کنم» خواستند که ببینند که چه می‌گوید، خوب امیرالمومنین هم نشسته بود و باید ملاحظه می‌کرد و گفتند: «نه بگو که چه می‌خواهی بگویی؟» گفت: «نگاه کنید که این کارش را به کجا رساند که اسمش را پنج بار بالای مناره‌ها بیاورند، این‌ها همه حرف است.»

بعد امیرالمومنین فرمودند: «خدا تو را لعنت کند! با این که پیامبر به تو رحم کرد و با آن همه آزاری که به پیامبر دادی، پیامبر از تو گذشت و تو باز این گونه حرف می‌زنی.»

او گفت: «اشتباه می‌کنی، خدا لعنت کند آن کسی را که به من گفت که این جا کسی نیست که از او ملاحظه کنم.»

خلاصه یک چنین شخصیتی بود و ابوسفیان که باید از بدیهایش کتاب‌ها بنویسیم؛ بسیار بد اخلاق بود و بسیار فحاش بود. حتی در کتب پیروان مکتب خلفا که حتی ابوسفیان را جزء صحابه به حساب می‌آوردند، من با یک وهابی بحث می‌کردیم به من می‌گفت: «رَغمً عَلي أنفِک» به فارسی چه می‌شود؟ مثلاً به کوری چشمت! «ابوسفیان به بهشت می‌رود چون به پیغمبر ایمان آورد ولی ابوطالب به جهنم می‌رود، چون ایمان نیاورده است.» اما با این حال که ابوسفیان که این قدر از او تعریف می‌کنند، یک جاهایی کاملاً این را بیان دارند که آدم بد اخلاقی بود، بد ادب بود و اقداماتش خیلی واقعاً وحشی بود. کاری نداریم حالا، یکی از آن‌ها «ابو البختری» است. «ابو البختری» از همان‌هایی است که در دارالندوه حضور داشتند، ابو البختری تا آخرش هم اسلام نیاورد ولی از آن مشرکین میانه‌رو بود. از کسانی است که در بحث محاصرۀ در شعب ابی طالب گاهی وقت‌ها به پیامبر کمک می‌کرد؛ اصلاً مخالف بود و می‌گفت: «چرا این کار را می‌کنید؟» بعضی وقت‌ها هم غذا و این‌ها می‌برد برای مسلمانان در شعب ابی طالب و نهایتاً در جنگ بدر هم پیامبر اکرم دستور دادند که:«هر کسی که ابو البختری را در این جنگ دید او را نکشد.» برای این که با او مخالفت کرد ولی آزاری نداد و اتفاقاً در همان جنگ بدر، عرضم به حضور شما یکی از مسلمانان به نام «مجذّر بن زیاد بلوی» او را دید و به او گفت: «پیامبر گفته است که تو را نکُشیم، بیا که پیامبر تو را کار دارد و بیا برویم، تو را نمی‌کُشیم.» او گفت: «من را تنها نبر و فلانی را هم ببریم و با هم نزد پیامبر برویم و صحبت کنیم.» بلوی گفت: «نه نمی‌شود و خودت تنها بیا، پیامبر گفته است که فقط تو را نکُشیم ولی آن یکی را می‌کُشیم» بحث بالا گرفت و این ابو البختری شمشیر کشید و خلاصه این مجذر بن زیاد زد ابو البختری را کشت، چون حمله کرده بود دیگر چه کار می‌کرد؟! این ابو البختری عرضم به حضورتان که در جنگ بدر کشته شد و تمام شد.

یکی «حکیم بن حزام» یا «حُکیم بن حزام» است که حضرت خدیجه (س) عمۀ او بود و همان کسی است که در شعب ابی طالب خدمتتان عرض کردم. به بیرون از شعب می‌رفت، چون اسلام نیاورده بود و کاری به او نداشتند و جزء مسلمانان نبود، اما خوب حضرت خدیجه عمۀ او بود و بالاخره یک کارهایی می‌کرد و می‌رفت غذا تهیه می‌کرد و می‌آورد و نهایتاً هم تا زمان فتح مکه اسلام نیاورد و جزء «مَسلمة الفتح» شد. بعد از این که مکه فتح شد اسلام آورد و از کسانی است که در زمانِ عثمان وقتی که عثمان کشته شد، خوب جنازۀ عثمان سه روز دفن نشد و مسلمانان اجازه نمی‌دادند که در بقیع دفن شود، می‌گفتند که: «نمی‌خواهیم»، او نزد امیرالمومنین رفت و وساطت کرد که این جنازه بالاخره هر چه که هست باید دفن شود و حضرت فرمودند: «دفنش کنید.» این عرضم به حضور شما، حکیم بن حزام بر جنازۀ عثمان نماز خواند و او را دفن کرد. بعد با امیرالمومنین به خلافت امیرالمومنین بیعت کرد، ولی در هیچ یک از جنگ‌ها با امیرالمومنین همراهی نکرد. حالا به قول خودش می‌گفت که: «من نمی‌دانم که حق با کیست!؟ مسلمان در مقابل مسلمان ایستاده است.» از همان حرف‌هایی که در زمان جنگ ما هم می‌زدند.

یکی از حاضران پرسید: «در مقابل امیرالمومنین ایستاد؟»

حاج آقا فرمودند: «نه نایستاد، ولی در هیچ جنگی شرکت نکرد، با امیرالمومنین بیعت کرده بود ولی نه در صفین آمد نه در جمل آمد.» البته پسرش در جنگ جمل بود، با این که پسرش را منع کرده بود که با عایشه همراهی کند ولی پسرش رفت به جنگ جمل و در این جنگ جمل هم کشته شد. نهایتاً هم در سال 55 هجری در سن 120 سالگی هم از دنیا رفت. شاید بگوییم که این به نوعی تنها کسی بود که خیلی از بقیه بهتر بود، همین حکیم بن حزامی است که در دارالندوه حضور داشت.

یکی «ابو جهل بن هشام» است، ابو جهل را خوب می‌شناسید و همین ابو جهل معروف است. این که نگفتم که ابو البختری چون به اصطلاح خیلی میانه‌رو بود، [حالا می‌گوییم که در دارالندوه چه طرح‌هایی مطرح شد، آن باشد بعد از این‌ها] ابو جهل که معروف است و او بود که طرح قتل پیامبر را کشید و پیامبر را خیلی آزار داد و نهایتاً هم در این جنگ بدر بود که ابو جهل کشته شد. خیلی اصرار می‌کرد و با این که یک بار خیلی در ابتدای جنگ آمادگی نداشت که بجنگد، ولی او را تحریک کردند و خیلی هم کمک کرد و نهایتاً به اصرار جنگی که داشت در جنگ بدر کشته شد.

یکی «امیة بن خلف» است، از «قبیلۀ بنی جمح» است و سورۀ «هُمَزه و کافرون» در شأن این است و در واقع یکی از کسانی که این سوره در شأنش نازل شده است، همین این است. «امیة بن خلف» که نهایتاً در جنگ بدر هم کشته شد؛ عمدۀ این‌ها در جنگ بدر کشته شدند.

یکی از حاضرین پرسید: «اسم ابو جهل چه بود؟» حاج آقا فرمودند: «اسمش را یادم رفت ولی در تاریخ همه گفته‌اند که ابو جهل بن هشام است، چرا داریم به نظرم عُتبه باشد.»

یکی دیگر از حاضران گفت: «عمرو بن هشام نبوده؟»

حاج آقا فرمودند: «این هم یکی از القابش می‌شود، ایشان اسمش را پرسیدند.»

حاج آقا فرمودند: «من می‌توانم بروم و نگاه کنم»، یکی از حاضرین گفت: «چون گفته شده در جنگ کسی به نام عتبه بوده»، حاج آقا فرمودند: «بله، به نظرم اسمش عتبه باشد ولی خوب چون من شک دارم و نمی‌توانم با دقت بگویم.»

در آن جلسه دارالندوه چند تا پیشنهاد مطرح شد، برخی گفتند که: «پیامبر را در یک قفس فلزی بیاندازیم و در آفتاب و گرما بگذاریم تا بماند و کشته شود.» این مورد موافقت هیچ کس قرار نگرفت و گفتند که: «او حامی بزرگی مثل بنی هاشم دارد که با او همراهند و خطرناک است و ما این کار را نمی‌کنیم.»

ابو البختری که گفتم میانه‌رو بود گفت: «پیامبر را تبعید کنیم و بگوییم که هر کجا می‌خواهد برود ولی این جا در مکه نباشد، او را به یک جای بی آب و علفی بفرستیم که نتواند کاری کند.» خوب میانه‌رو بود و خیلی کاری نمی‌کرد و آن هم مورد تأیید قرار نگرفت. تا این که این ابو جهل ـ لعنت الله علیه ـ نقشه قتل پیامبر را مطرح کرد و گفت: «چهل نفر از قبایل مختلف را از جوانانش را انتخاب کنیم که بهترین شمشیر زنان باشند و این‌ها در یک شب به منزل پیامبر بروند و و قتی که او خواب است، هر چهل نفر با هم شمشیرها را به پایین بیاورند. چهل نفر که ضربه بزنند حالا بنی هاشم بخواهد که خونخواهی کند از چه کسی خونخواهی می‌کند؟ می‌خواهد از چهل قبیله خونخواهی کند؟» این که نمی‌شود و لذا یک طرح به قول خودش بی‌نقصی بود که این کار را بکنیم.

در کتاب «سیرۀ ابن هشام» و تاریخ «ابن اثیر» در «البدایة و النهایة» نقل می‌کند که یک پیرمردی در این دارالندوه آمد و گفت: «من می‌خواهم با شما در این جلسه شرکت کنم و کمکتان کنم.» به او گفتند: «تو از چه قبیله‌ای هستی؟» گفت: «من از قبیلۀ نجد آمده‌ام» بعد در همان کتاب می‌گوید که این شخص شیطان بود و این طرح ابو جهل را این پیرمرد نجدی چه کار کرد؟ تأیید کرد و گفت: «فکر خوبی است و همین کار را بکنید.»

خوب از طریق جبرائیل که خداوند به پیامبر اکرم (ص) این خبر را رساند که این‌ها این نقشه را دارند و پیامبر اکرم چون دستور داده بودند که مسلمانان کم‌کم از مکه خارج شوند و ریز ریز داشتند می‌رفتند؛ بعضی گروه گروه و بعضی هم تک تک می‌رفتند و از مکه خارج می‌شدند، حالا پیامبر اکرم مانده بود و خیلی هم زیر نظر بود.

پیامبر اکرم بعد از این که از طائف برگشتند و بعد از آن پیمان نامه «عقبۀ اولی و عقبۀ اُخری»، دیگر زمینه فراهم شده بود. پیامبر اکرم (ص) یک جمله‌ای داشتند که: «به مدینه بروید، آن جا برادرانی هستند که شما را حمایت خواهند کرد.» و شروع کردند به هجرت کردن. خبر که به پیامبر رسید و به یک شکلی ایشان هم زیر نظر بودند، حالا نقلِ این سفر پیامبر اکرم در تاریخ در یک جاهایی تفاوت دارد و مختلف بیان شده است.

این که چه کسی در جای پیامبر خوابید که هیچ شکی در آن نیست که پیامبر اکرم به امیرالمومنین فرمودند: «تو جای من باش» و این که امیرالمومنین حتی سوال هم نکرد که: «من زنده خواهم ماند یا نه؟» این را کتب مختلف و پیروان مکتب خلفا، این را بیان می‌کنند و حالا غیر از کتب پیروان مکتب اهل بیت، که: «آیا با این کار من اسلام حفظ می‌شود؟»

بله حفظ می‌شود و امیرالمومنین در جای پیامبر اکرم خوابیدند، وقتی که پیامبر می‌خوابیدند یک رَدایی از خز داشتند که روی خود می‌انداختند و می‌خوابیدند. پیامبر به امیرالمومنین فرمودند: «این را روی خودت بیانداز و بخواب که این‌ها شک نکنند که من نیستم.»

حالا جالب این جا است که امیرالمومنین تا لحظۀ آخر تکان هم نخورد، و اما این که چه کسی با پیامبر اکرم هجرت کرد؟ این جا ما بحث داریم، یک کتابی چاپ شده به نام «صاحب الغار ابوبکر ام رجل آخر» که به زبان عربی است و نویسندۀ آن شیخی به نام «نَجاح طایی» است و یکی از علمای نجف است. نمی‌دانم که الان هست یا نه، کتابی است که نوشته و استدلال محکمی می‌کند که جناب ابوبکر با پیغمبر به غار نرفت و شخص دیگری بود که به همراه پیامبر رفت و آن هم «ابن بکر» است، حالا من اسمش را پیدا کنم خدمتتان عرض می‌کنم. این که یک نظریه است که جناب ابوبکر با پیامبر نرفت. استدلال‌های دیگری نیز داریم که ما را کمی در این قصه دچار تردید می‌کند. مثلاً در کتاب «سیرۀ ابن هشام» ما دو تا نقل داریم در خصوص این که چه کسی با پیامبر همراهی کرده است؛ سیرۀ ابن هشام در یک جا بیان می‌کند که پیامبر تنها رفت و هیچ کسی با او نبوده و تک و تنها رفتند، در جای دیگری می‌گوید که ابوبکر آمد نزد پیامبر و گفت: «یا رسول الله! من با چه کسی و چگونه بروم؟» پیامبر هم فرمودند: «صبر کن تا یک همراهی پیدا کنیم» و این صبر کن و صبر کن تا این شد که مثلاً با پیامبر همراهی کرده است.

کتاب «صحیح بخاری» حدیث 71 و 75 و 7175 می‌گوید: «کان سَالِمٌ مولى أبی حُذَیْفَةَ یَؤُمُّ الْمُهَاجِرِینَ الْأَوَّلِینَ وَأَصْحَابَ النبی صلى الله علیه وسلم فی مَسْجِدِ قُبَاءٍ»، «سالم مولی ابی حذیفه» امام جماعت شده بود و مسلمانانی که از مکه خارج می‌شدند و به یثرب می‌آمدند، در نزدیکی یثرب در محلۀ «قبا» جمع شده بودند که آن جا مسجد ساخته شد و این «سالم مولی ابی حذیفه» آن جا نماز می‌خواند «فِيهِمْ أَبُو بَكْرٍ، وَعُمَرُ، وَأَبُو سَلَمَةَ، وَ زَيْدٌ، وَعَامِرُ بْنُ رَبِيعَةَ» که این نشان می‌دهد که ابوبکر قبلاً مهاجرت کرده بوده، این صراحتِ قول صحیح بخاری است. جناب عایشه هم یک نقلی دارند که ایشان می‌گویند: «لم ينزل اللّه فينا شيئاً من القرآن» هیچ آیه‌ای در شأن ما نازل نشد، یعنی در شأن ابوبکر و این نظر ایشان است. خیلی از کتب پیروان مکتب خلفا هم نقل می‌کنند که حتی اگر بخواهیم آیۀ «ثَانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا»[2] بگیریم، پس بنا بر قول عایشه این آیه در شأن ابوبکر نمی‌تواند باشد، حالا این هم یک نظر است.

اما یک چیزی هم بگویم، ببینید این که می‌گویند که ابوبکر خیلی ثروتمند بوده و خیلی از غلامانی که اسلام می‌آوردند و آن‌ها را شکنجه می‌کردند، همین ابوبکر می‌رفت و پول این‌ها را می‌داد و این‌ها را می‌خرید و آزاد می‌کرد از جملۀ این‌ها «بلال» بود. اما ما چیزهای دیگری در تاریخ دیده‌ایم، در منابع پیروان مکتب خلفا آمده است که همین کتاب «سیرۀ ابن هشام» و کتاب «تاریخ ابن اثیر» که ما کتاب قدیمی‌اش را در این جا داریم، امروز داشتم کامل می‌خواندم. «ابن اثیر و ابن کثیر» این را نقل می‌کند، «البدایة و النهایة» و این‌ها را امروز نگاه می‌کردم. ببینید جناب ابوبکر سیاه چِرده بوده و اصلاً سیاه پوست بوده است، عرضم به حضور شما که خودش و پدرش از غلامان «عبدالله بن جدعان» بودند. «عبدالله بن جدعان» کسی بود که تجارت برده می‌کرد و صدها برده و غلام و کنیز و این‌ها داشت و این‌ها را خرید و فروش می‌کرد؛ کنیزانش را در اختیار دیگران می‌گذاشت و اگر از آن‌ها بچه‌ای به دنیا می‌آمد بچه‌های آن‌ها را می‌گرفت و به عنوان غلام به این و آن می‌فروخت و خلاصه یک تجارتی به راه انداخته بود. «عبدالله بن جدعان» که همین «ابوبکر» و پدرش «ابی قحافه» از غلامان عبدالله بن جدعان بودند که در تاریخ نقل است که پدر ابوبکر، ابی قحافه یکی از وظایفی که داشت این بود که وقتی که عبدالله بن جدعان غذا می‌خورد این‌ را باد می‌زد که حشره‌ای یا چیزی این را اذیت نکند و اصلاً سیاه چهره بود.

مسعودی در کتاب «التنبیه و الاشراف» دربارۀ ابوبکر می‌گوید: «و کان غوّالاً آدِم» این ابوبکر قد بلندی داشت و سیاه چِرده بود، «آدِم» یعنی: «أَسوَدُ اللَّونِ»

واقدی در کتاب «فتوح الشام» می‌گوید که: «هو رَجُلٌ آدِم اللون» ابوبکر سیاه پوست بود، «ابن جوزی» می‌گوید: «أسودان أُسامة بن زید و ابوبکر و سَالِمٌ مولى أبی حُذَیْفَةَ و بِلال بن رباح » از سیاه پوستان مشهور که حالا مسلمان شده بودند، یکی «اسامة بن زید» بود، یکی هم «ابوبکر» و دیگری هم «سالم مولی ابو حذیفه» بود، یکی هم «بلالِ» معروف ما است که اصلاً سیاه پوست بود. اصلاً وقتی به اصطلاح اسلام آورد و خلاصه او را خریدند و آزاد کردند، معروف به «عَتیق» شد، یعنی «آزاد شده.» می‌دانید که یکی از اسامی جناب ابوبکر «عَتیق» است. یک برادر دیگر هم داشت که معروف به «عُتیق» شد که معلوم است که این‌ها همه غلام بودند و این که پیامبر بخواهد با یک سیاه پوست برود، چون خیلی جلب توجه می‌کرد و پیامبر هم نباید برای خروج از مکه جلب توجه می‌کرد، فلذا نباید با کسی برود که به چشم بیاید؛ یک مقدار این جا هم بعید به نظر می‌آید که جناب ابوبکر با پیامبر به غار رفته باشد. در تاریخ هم ما هیچ جایی از جناب ابوبکر نمی‌شنویم که گفته باشد من به همراه پیامبر در غار بودم. جالب این جا است که این داستانِ رفتن ابوبکر به همرا پیغمبر در غار، از زمان خلافت معاویه شروع شده است و شاید بتوانیم بگوییم که یکی از فضیلت تراشی‌هایی که درست شد همین بوده است.

و الّا از خودِ جناب ابوبکر که این را نمی‌شنویم. آیا صلاح نبود که وقتی در سقیفۀ بنی ساعده صحبت سرِ این شد که ابوبکر بخواهد خلیفه بشود، آیا حق نبود که ابوبکر آن جا بگوید که من با پیامبر در غار بودم؟ یک امتیاز بزرگ بود، چرا این را نمی‌گوید؟ فقط آن روایتی را بیان می‌کند که از پیامبر شنیدم: «نحن معاشر الأنبياء لا نورث» اگر واقعاً هم چنین چیزی بود که شاید اولین چیزی که جناب ابوبکر می‌خواست که روی آن استدلال کند یا دیگران همین جناب عمر که خیلی استدلال و دفاع کرد از خلافت ابوبکر، خوب آن جا نباید جناب عمر این را می‌گفت که این کسی است که با پیامبر اکرم هجرت کرده است. ما هیچ کدام این‌ها را در تاریخ نمی‌بینیم، حتی حالا برعکس آن را هم داریم که خوب از کتاب «شرح نهج البلاغه» از «ابن ابی الحدید» را ببینید، آن جا از جناب عمر نقل می‌کند، من می‌گویم که دربارۀ ابوبکر گفت: «هو ضَئيل بني تَيم» و «ضَئیل» را دیگر همه می‌دانید. یعنی خود جناب عمر خیلی در تأیید ابوبکر نیست و می‌گوید که: «این یک آدم پایینی مثلاً فُلانی بود در قبیلۀ بنی تَیِم که خیلی آدم مهمی نبود.» خلاصه نقل‌های مختلفی در این باره داریم، اما حالا ما هم می‌خواهیم بگوییم که باشد، ابوبکر به همراه پیامبر بوده است. خوب یک نقل است که اصلاً ابوبکر نبوده و یک نقل است که ابوبکر در آن جا بوده است. اما چه طوری شده که ابوبکر با پیامبر همراه شده است؟ باز نقل‌ها مختلف است و در کتاب «تاریخ طبری» می‌گوید که: «ابوبکر به طور اتفاقی با پیامبر همراه شده بود، یعنی پیامبر داشت می‌رفت و با او رو در رو شد و دیگر پیامبر گفت که بیا با هم برویم که ما را نبینند و نشناسند و ما زودتر برویم.»

«اعلام الوري طبرسی» هم همین را می‌گوید، این یک نقل است که در آن شب حمله به خانۀ پیامبر، پیامبر از منزل خارج شدند و به خانۀ ابوبکر رفتند. «أنساب الأشراف» بلاذری هم این را نقل می‌کند که اصلاً پیامبر به خانۀ ابوبکر رفته و از آن جا مسیر را گرفت که از مکه خارج بشود. یک روایت هم هست که ابوبکر سراغ پیامبر را می‌گیرد که: «پیامبر کجا هست؟» از امیرالمومنین سوال کرد و حضرت علی گفت: «بیا این جا که پیامبر این جا است و رفت ابوبکر را پیش پیامبر برد.» این «البدایة و النهایة» ابن کثیر در جلد سوم این را نقل می‌کند.

حالا ما خیلی چیزی نداریم که چه کسی بوده، به هر حال اتفاقات دیگری هم افتاد. در کتاب «البدایة و النهایة» ابن اثیر نقل می‌کند که وقتی پیامبر اکرم خواست که از منزل خارج بشود، نقل این گونه است که از مقابل چشم آن‌ها، آن چهل نفر آمده بودند در جلوی خانۀ پیامبر و آماده بودند و پیامبر از جلوی چشم این‌ها از منزل خارج شدند و این‌ها پیامبر را ندیدند. پیامبر آیات اول تا نهم سورۀ «یس» را قرائت کرد: «یس، وَ الْقُرْآنِ الْحَکِیمِ، إِنَّکَ لَمِنَ الْمُرْسَلِینَ، عَلى صِراط مُسْتَقِیم، تَنْزِیلَ الْعَزِیزِ الرَّحِیمِ، لِتُنْذِرَ قَوْماً ما أُنْذِرَ آباؤُهُمْ فَهُمْ غافِلُونَ، لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلى أَکْثَرِهِمْ فَهُمْ لایُؤْمِنُونَ، إِنّا جَعَلْنا فِی أَعْناقِهِمْ أَغْلالاً فَهِیَ إِلَى الْأَذْقانِ فَهُمْ مُقْمَحُونَ، وَ جَعَلْنا مِنْ بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْناهُمْ فَهُمْ لایُبْصِرُونَ»

«ابن اثیر» می‌گوید که: «پیامبر اکرم یک مُشت خاک برداشتند و این آیات را می‌خواندند و این خاک‌ها را روی صورت این‌ها می‌پاشیدند و این‌ها کور شدند و پیامبر از جلوی چشمان این‌ها از منزل خارج شد و او را ندیدند.» یکی از معجزاتی که برای پیامبر نقل می‌کند همین است.

پیامبر خارج شدند و خوب پیامبر می‌خواستند که به یثرب و مدینه بروند، یثرب شمال مکه است ولی پیامبر دقیقاً به سمت غار «ثور» که در جنوب مکه است رفتند و دقیقاً خلاف جهت را طی کردند. اتفاقاتی هم افتاد، یک کسی است به نام «سراقة بن مالک» که یکی از کفار مشرکین مکه بود و نشسته بود دید یک نفر آمد و گفت: «من محمد را دیدم که با دو نفر دیگر داشت از آن طرف می‌رفت» خیلی جالب است که این جا دو نفر شد، یعنی شاید پیامبر با سه نفر رفته باشد.

چون مشرکین مکه جایزه گذاشته بودند که کسی که پیامبر را پیدا کند صد شتر جایزه می‌گیرد، سراقة بن مالک گفت: «صدایش را درنیاور، آن کس دیگری بود و تو اشتباه دیدی.» خلاصه خودش رفت و سوار اسبش شد که پیامبر را تعقیب کند، اتفاقاً پیامبر را در راه دید و به طرف پیامبر آمد و پیامبر اکرم دعا کرد و این با اسبش در گِل فرو رفت و از اسب افتاد. به پیامبر اصرار کرد که: «من می‌دانم از دعای تو بود که این طوری شد» و گفت: «از من بگذر، من برمی‌گردم» پیامبر دعا کرد و این از گِل بیرون آمد و دوباره سوار شد که حمله کند دوباره گیر کرد و بار سوم هم همین طور، تا این که پشیمان شد و خلاصه رفت. این را در تمام کتاب‌های تاریخی هم نقل می‌کنند، داستان «سراقة بن مالک» که در سیره ابن هشام در جلد دوم این را بیان می‌کند. اما همین «ابن هشام» اصلاً متعرضِ داستان «غار ثور» نمی‌شود و اصلاً داستان «غار ثور» را بیان نمی‌کند در حالی که تاریخ ابن اثیر این را در کتابش نقل می‌کند.

خلاصه پیامبر به غار ثور رفتند و غار ثور غار کوچکی بود. چند تا موضوع این جا هست، کفار مکه یک نفر را داشتند که خلاصه از کسانی بود که خیلی در ردیابی رد پاها متخصص بود، اسم او «کَرزة بن علقمة خُزاعی» بود. او خیلی استاد بود و این بر اساس رد پای پیامبر که در کنار مقام ابراهیم باقی مانده بود رفت و جست و جو کرد و رسید به این مسیری که داشت به سمت جنوب مکه می‌رفت. مشرکین به او گفتند: «کجا داری می‌روی؟ همۀ مسلمانان به مدینه می‌روند و تو داری به سمت دیگری می‌روی؟» گفت: «به من ربطی ندارد، این رد پایی که من می‌بینم این طرفی است.»

بعد جالب این جا است که صراحتاً ابن اثیر می‌گوید که عرضم به حضور شما که این «کرزة بن علقمه» یک رد پا پیدا کرده بود، یعنی پیامبر تنها رفته است و کسی دیگر همراهش نبوده است؛ یک رد پا بیشتر پیدا نکرد. گفت: «همین است و رسید به غار ثور» خوب در غار ثور چه اتفاقی افتاده بود؟ آن عنکبوت که همه شنیدید که تار بسته بود و یک پرنده‌ای آن جا لانه کرده بود. این‌ها دیگر ارادۀ الهی است که این‌ها دیگر جلوتر نروند، چون اگر واقعاً جلو می‌رفتند، این قدر که غار کوچک بود که عرضم به حضور شما که اگر نگاه می‌کردند می‌دیدند که کسی در آن است و دیگر جلوتر نرفتند و گفتند: «کجا برویم و تو این همه راه ما را کشاندی و تا این جا به جنوب مکه هم آمدیم این هم که تار عنکبوت است و معلوم است که پیامبر به این جا نیامده است.»

خلاصه برگشتند و پیامبر را پیدا نکردند. پیامبر ظاهراً یک شب آن جا ماندگار شدند و شب دوم یا سوم از آن جا به طور مخفیانه پیامبر مسیر مکه را دور زدند و به مسیر مدینه و یثرب رفتند و جناب ابوبکر هم نبوده است.

این را می‌خواستم بگویم که کتاب «الحدائق الناضرة» معتقد است که به همراه پیامبر اکرم «عبداللّه بن اريقط بن بكر» به مدینه و یثرب رفتند و جناب ابوبکر نبوده است.

یک چیزی هم بگویم که از لحاظ حدیثی که عمدۀ روایاتی که جناب ابوبکر را همراه با پیامبر نقل می‌کنند، عمدۀ روایت‌ها از سه نفر است، یکی«ابو هُریره» است که او در زمان هجرت پیامبر به یثرب اصلاً در مکه نبود و اسلام هم نیاورده بود و اهل دوس بود که برای یمن است؛ اصلاً آن زمان در یمن ساکن بود که حالا بخواهد باخبر باشد که پیامبر با چه کسی رفته است. «ابوهُریره» در سال هفتم هجری اسلام آورد و بعد از فتح خیبر اسلام آورد.

یکی دیگر هم که نقل می‌کند که ابوبکر با پیامبر رفته است «مُغیره» است که در آن زمان مشرک بود و اهل بنی ثقیف بود و در طائف ساکن بود. وقتی که پیامبر به طائف هجرت می‌کرد در طائف زندگی می‌کرد و در مکه نبود که بخواهد باخبر باشد. یکی هم «عبدالرحمان بن ابی بکر» است که پسر همین ابوبکر است. عبدالرحمان بن ابی بکر که معروف بود که از دشمنان پیامبر بوده و در مکه هم ساکن بوده و از کسانی بود که در تعقیب پیامبر حضور داشت که با کرزة بن علقمه رفتند و از کسانی بود که با این‌ها همراهی می‌کرد که بروند و پیامبر را در غار ثور پیدا کنند. اگر واقعاً پدرش رفته بود که بعید است که خودش بخواهد دنبال این قصه را بگیرد و اصلاً دشمنی عبدالرحمان بن ابی بکر با پیامبر مشهور است و حالا بعدها اسلام آورد، حالا بماند. ولی در آن زمان این‌هایی که می‌گوییم کتاب «المختصر تاریخ دمشق ابن منظور» و «اُسْدُ الغابة» در ترجمه عبدالرحمان بن ابی بکر این‌ها را بیان کردند. این‌ها کتاب‌های معتبری هستند، کتاب «اُسْدُ الغابة» کتاب بسیار معتبر رجالی است، در معرفی اصحاب پیامبر هم هست و از پیروان مکتب خلفا است.

فلذا پیامبر این گونه هجرت کردند و چند آیه داریم که در خصوص همین هجرت پیامبر نازل شد، آیۀ 30 «سورۀ انفال» که: «وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ أَوْ يَقْتُلُوكَ أَوْ يُخْرِجُوكَ» که برمی‌گردد به همان دارالندوه «يُثْبِتُوكَ» یعنی چه؟ در قفس آهنی بیاندازیم، «يَقْتُلُوكَ» که بکشند که این طرح ابو جهل بود، «یُخْرِجُوكَ» که این طرح ابو البختری بود که عرض کردم خدمتتان که گفت: «او را تبعید کنید.» «وَيَمْكُرُونَ وَيَمْكُرُ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيْرُ الْمَاكِرِينَ» می‌خواستند که مکر کنند، اما نتوانستند و یکی هم آیۀ «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ رَءُوفٌ بِالْعِبَادِ»[3] این آیه را شما دقت می‌کنید، در لغت شناسیِ قرآن آیۀ «وَ إِذْ يَمْكُرُ بِكَ الَّذِينَ كَفَرُوا لِيُثْبِتُوكَ» را ببینید، خیلی آیۀ خشنی است که نسبت به دشمنان پیامبر اکرم، اما این آیه که معرف حضور هست که در شأن امیرالمومنین که در جای پیامبر نفس خود را بیان کرد که این آیه که در آن رحمت موج می‌زند و در آن خشونتی نیست. «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاءَ مَرْضَاتِ اللَّهِ» اصلاً یعنی چه طوری خدا بخواهد نشان دهد. این جای هیچ شک و شبهه‌ای نیست که این آیه در شأن امیرالمومنین است و همۀ پیروان مکتب خلفا و پیروان مکتب اهل بیت این آیه را در شأن امیرالمومنین می‌دانند. بماند به این که حالا معاویه پول داد به یک نفر در زمان خلافتش که بیا و این آیه را در شأن قاتلِ علی بیاور و این کار را هم کرد و ظاهراً چهارصد هزار دینار گرفت، «ابن ارطاة» بود [اگر اشتباه نکنم] گفت که: «این آیه در شأن ابن ملجم است.» خوب این آیه در زمان پیامبر نازل شده است و ابن ملجم در آن زمان کجا بوده است، مردم آن زمان هم باور می‌کردند.

یکی هم آیات اول تا نهم سورۀ «یس» است که اشاره به حرکت پیامبر دارد که پیامبر از مکه خارج شد و به سمت یثرب و یکی هم آیه «فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ»[4] «خداوند یاری کرد او را.» به چه کسی برمی‌گردد؟ به پیامبر و «إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا» آن‌هایی که کافر بودند او را اخراج کردند، «ثَانِيَ اثْنَيْنِ» آن دو نفر که نمی‌گوید چه کسی است، دو نفر است، «إِذْ هُمَا فِي الْغَارِ» وقتی که در غار بودند، «إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» فاعلِ این قول کیست؟ «إِذْ يَقُولُ لِصَاحِبِه»، این «لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا» این را چه کسی می‌گوید؟ می‌دانم که خدا می‌گوید و از قول پیغمبر است که خدا می‌گوید که پیغمبر به همراهش گفت: «لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا.»

بعد آیه چه می‌گوید؟ «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ»، «عَلَيْهِ» باید به چه کسی برگردد؟ اصلاً نمی‌تواند به نفر دوم برگردد و نمی‌تواند به صحابۀ پیامبر برگردد، برای این که فاعلِ قول پیغمبر است؛ فلذا ضمیر این فعل باید به فاعل برگردد که فاعل پیغمبر است. «فَأَنزَلَ اللَّهُ سَكينَتَهُ عَلَيهِ وَأَيَّدَهُ بِجُنودٍ لَم تَرَوها» خداوند با لشکریانی که هیچ کس نمی‌توانست ببیند، عنکبوت و این‌ها یاری کرد پیامبر را و آرامش را بر دل پیامبر نشاند. پیامبر هم طبیعتاً نگران بود و به این راحتی‌ها که نیست، ولی خداوند این سکینه را بر پیامبر نازل کرد و او را یاری کرده به وسیلۀ جنودی که «لَم تَرَوها»

تا این جا کفایت می‌کند که حالا زمانی نداریم که بگوییم داستان مسیری را که پیامبر از مکه به مدینه می‌رفتند و اتفاقاتی که در قبا افتاد که إن‌شاءالله برای جلسۀ آینده باشد.

  1. سورۀ فرقان، آیۀ 63
  2. سورۀ توبه، آیۀ 40
  3. سورۀ بقره، آیۀ 207
  4. سورۀ توبه، آیۀ 40

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *