کلاس تاریخ تحلیلی اسلام جلسه ۱۳

تاریخ تحلیلی اسلام

تاریخ تحلیلی اسلام (جلسه ۱۳)

موضوع: وقایع سال‌های ۴ و ۵ و شعب ابی طالب

با سخنرانی حجة الإسلام و المسلمین سلیمی (مدیر مسؤول مرکز حفظ و نشر آثار علامه عسکری)

متن تاریخ تحلیلی اسلام ۱۳

عید بزرگ مبعث نبی مکرم اسلام را تبریک عرض می‌کنم که نوید قطعی برای نجات بشر انجام شد و هم چنان که در طول تاریخ این قول به همه داده می‌شد که انسان به سعادت می‌رسد و نجات خواهد یافت، عملاً با این بعثت اتفاق افتاد.

در جلسات قبل یک مقدار روی این موضوع بحث کردیم، این که پیغمبر اکرم (ص) شناخته شدۀ تمام عصرهاست. حالا بعد از حیات پیغمبر را کاری نداریم، اما قبل از آن هم انسان‌هایی نبودند که پیامبر را نشناسند و تمام پیامبران گذشته موظف بودند که پیامبر اکرم (ص) را معرفی کنند.

نمی‌خواهم زیاد وارد این مبحث شوم چون ما قبلاً مفصّل به این موضوع پرداخته‌ایم. اما از یک برهۀ زمانی یک سری انسان‌هایی آمدند که یک سری اقوامی بودند که این‌ها خیلی به اصطلاح تُند بودند و خودشان را شَعبُ الله المختار می‌دانستند؛ بر اساس آن تحریفاتی که توسط خودشان و بزرگانِ خودشان صورت گرفته بود، خودشان را مُحقِّ عالم می‌دانستند و تا الان هم هستند و خلاصه بیشترین ضربه را نه تنها به سایر انسان‌ها و پیامبران دیگر، که به خودشان و به پیامبران خودشان هم زدند. همین قوم بنی اسرائیل بود که حالا ما این‌ها را به عنوان یهود می‌شناسیم.

ببینید این یهودی‌ها و قوم بنی اسرائیل حتی نسبت به حضرت موسی هم رحمی نداشتند و حضرت موسی (ع) برای یک میقات سی شبه رفت و حالا ده روز هم اضافه شد، بعد از چهل شب برگشت و در این مدت نه تنها خدا را کنار گذاشتند بلکه حتی بُت هم پرستیدند و اصلاً رد پای افرادی را در این‌ها پیدا می‌کنید که اصلاً در فکر مبارزه با خدا هستند نه فقط با پیامبر؛ این برخوردها تا بعد از حضرت موسی با پیامبران دیگر یا با هر چیزی که با این پیامبران در ارتباط باشد، این جنگ‌ها وجود داشته است.

حالا ما می‌خواهیم بگوییم که با پیامبر اکرم هم این کارها را کرده‌اند، مصداقش در قرآن کریم هم آمده است. خداوند متعال در سورۀ مائده در آیۀ 82 می‌فرماید: «لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِلَّذِينَ آمَنُوا الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُوا»، حتماً و قطعاً ای پیامبر «لام» تأکید است این «لَتَجِدَنَّ» این نون تشدید دارد و بعدش هم تأکید دوم است. یعنی حتماً و قطعاً این جوری هست، حتماً حتماً بیشترین مردمی را که دشمنی می‌کنند با این کسانی که ایمان آورده‌اند یهودیان هستند و آن کسانی که مشرک هستند و شرک می‌ورزند. این آیه و یکی هم آیۀ 146 در سورۀ بقره است: «الَّذِينَ آتَيْنَاهُمُ الْكِتَابَ يَعْرِفُونَهُ كَمَا يَعْرِفُونَ أَبْنَاءَهُمْ وَإِنَّ فَرِيقًا مِنْهُمْ لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ» این کسانی را که ما به آن‌ها کتاب دادیم و برای آن‌ها کتاب آسمانی نازل کردیم، این‌ها افرادی هستند که پیامبر را می‌شناسند همان گونه که اجدادشان را می‌شناختند؛ چه طور پدر و مادر خود را می‌شناسند، این پیغمبر را هم می‌شناسند و گروهی از این‌ها هستند که در عین حالی که آگاه هستند و می‌دانند که حقیقت کجاست، اما حق را کتمان می‌کنند. «لَيَكْتُمُونَ»، «لَ» در این جا یعنی چی؟ «لَيَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ» این جا واو چی است؟ این واو واو حالیه است، یعنی قطعاً این‌ها حق را کتمان می‌کنند در حالی که می‌دانند حق کجاست.

من این را هفتۀ قبل قول دادم که یک مقدار در این باره صحبت کنم، به یک شکل‌هایی یک سری اشاراتی من در جلسات قبل کرده‌ام اما چون در این جا دارد ضبط می‌شود می‌خواهم یک جا این مباحث الان این جا باشد، حالا یک جاهایی هم مطالب جدیدی هست که بیان می‌کنم.

ببینید خوب یهود تمرکزشان در منطقۀ فلسطین و شام و آن طرف‌ها بود و در یک برهۀ زمانی این‌ها به منطقۀ حجاز آمدند. جالب این جا است که حالا یک سری منابع مثل «سیرۀ ابن هشام» یک تعبیری دارد به این شکل که یهودیان اولین ساکنان یثرب بودند. یعنی اصلاً قبلاً این منطقه یک منطقۀ غیر مسکونی بوده و این‌ها جزء اولین کسانی بودند که در منطقۀ یثرب ساکن شدند. بعد از آن که سدِ مأرب در یمن شکسته شد و خلاصه همه جا را آب فرا گرفت و ساکنانی که در منطقۀ یمن بودند، این‌ها از این منطقه کوچ کردند، یک تعدادی در مکه رفته و یک تعدادی به جاهای مختلف رفته‌اند و تعدادی هم به منطقۀ یثرب آمدند. در وقتی که یهودی‌ها آن جا بودند، اصلاً علت این که این‌ها از یمن به منطقه یثرب آمدند، این بود که آن جا مسکونی بود و قبل از آن یهودی‌ها آمده بودند و در این منطقه ساکن شده بودند.

عرضم به حضور شما که قبایل «اوس و خزرج» معروفی که می‌دانید این‌ها اصالتاً اهل یمن بودند و بعداً کوچ کردند و به این منطقه آمدند. شاید یکی از بحث‌هایی که حالا مطرح است و ما هم به آن اشاره کردیم، که یهودی‌ها به منطقۀ حجاز آمدند به این دلیل که در کتب آسمانیِ خودشان خوانده بودند که پیغمبر آخر الزمان در منطقۀ «فاران» ظهور می‌کند و «فاران» منطقه مکه است.

اما من این جا می‌خواهم چند تا سؤال طرح کنم، سؤال اول من این است که مگر نمی‌گوید در کوه فاران، پس چرا این‌ها به یثرب رفتند؟ چرا ما نمی‌بینیم که این‌ها در منطقه مکه حضور پیدا کرده باشند؟ نه این که به مکه نمی‌آمدند، به مکه می‌آمدند و تجارت می‌کردند و همۀ این‌ها بود، ولی جایی به عنوان سکونت دائم در مکه نداشتند و این‌ها در یثرب ساکن بودند، این یک سؤال است.

سؤال بعدی من این است که حالا شاید ذهن ما برود به این که این‌ها آمده بودند که پیغمبر آخر الزمان را ببینند، کمی به عقب برگردیم و به تاریخ‌های قبل، این‌ها کم پیغمبر نکُشتند. یعنی شما بنی اسرائیل را ببینید در برخی روایت‌ها داریم که در یک روز حتی برخی تا هفتاد پیغمبر را در یک روز کشتند، هفتاد پیغمبر. یعنی سابقه ترور مردان الهی و آن‌هایی که مبلّغ دین الهی هستند در این‌ها یک سابقۀ دیرینه است. آیا من این اجازه را ندارم که یک سؤال دیگری مطرح کنم که آیا این‌ها نیامده بودند که آن پیغمبری که قرار است در مکه بیاید را ترور کنند؟ من صراحتاً الان جواب مثبت نمی‌دهم اما یک سری مطالب می‌گویم که با بیان این مطالب، مثبت یا منفی بودن سؤال من را خودتان جواب بدهید.

ببینید از زمان جناب هاشم که ما اشاره کردیم، خوب جناب هاشم در سن جوانی هم از دنیا رفت، با این که به اصطلاح شخصیت معروفی بود، بحثش را کردیم و در جریان هستید و ایشان در منطقۀ غزه از دنیا رفت، در سن جوانی و در همان جا هم دفن شد. جالب این جا است که ایشان تجارت می‌کرد و به منطقۀ شامات زیاد تردد می‌کرد. در یک سفری که ایشان داشتند گفتیم که در قدیم وقتی به منطقۀ یثرب آمد، خلاصه مهمان مردم آن منطقه که اسمش در ذهنم نیست مهمان شد و خلاصه در آن جا با «سلما» دختر یکی از افرادی که در یثرب بود ازدواج کرد و بعد از مدتی هم خواست سفری به شام برود. یک وصیتی به جناب «سلما» کرد که حالا ایشان باردار بود و جناب هاشم به او گفت: «ممکن است در سفری که می‌روم دیگر برنگردم» خوب جوان بود و پیر نشده بود که حالا نگران بشود، خلاصه خیلی سفارش کرد به بچه‌ای که در شکم داشت و خلاصه خیلی مراقبش باش. جناب هاشم رفت و به طرز خیلی مشکوکی در غره وقتی که آماده بود برای برگشت، مریض شد و به فاصلۀ یک یا دو روز از دنیا رفت. حالا قبل از این که از دنیا برود وصیّت کرد که سریع کاروان به حجاز برگردند و خلاصه نزد همسرش بروند و به همسرش بگویند که آن نصیحت و سفارشی که کردم، حواست باشد و خوب طبیعتاً جناب «شیبة الحمد» حضرت عبدالمطّلب به دنیا آمد و گفتیم که چرا اسمش عبدالمطّلب است و الان خیلی وارد بحثش نمی‌شویم.

این جا جناب هاشم به طرز مشکوکی از دنیا رفت. یعنی واقعاً این سؤال برای ما مطرح است که چرا یک آدمِ جوان و چرا به این سرعت در جایی که تمرکز یهود است باید از دنیا برود و ایشان از دنیا می‌رود. بعد از این که برمی‌گردند و جناب عبدالمطّلب به دنیا می‌آید، عرض کردیم که «مطّلب» عموی جناب عبدالمطّلب که به اصطلاح در زمان خودش بزرگ مکه است، وقتی در سفری به یثرب آمده بود جناب شیبة الحمد یا جناب عبدالمطّلب را دید و خلاصه دید که خودش می‌گوید که: «من ابن هاشم هستم.» بعد تعجب کرد و خلاصه فهمید که پسر هاشم و برادرزادۀ خودش است. برخی تواریخ نقل می‌کنند که او را رُبوده است، برخی از تواریخ هم می‌گویند که با هماهنگی مادرش سلما جناب عبدالمطّلب را به خودش به مکه آورده است. در مکه به کسی اعلام نکرد که این پسر برادرم است؛ چرا اعلام نکرده است؟ آیا کسی به این فکر می‌کند؟ چرا در مکه این را اعلام نکرد؟

گفت: «این غلام من است و من این را خریدم»، به این خاطر اسم ایشان عبدالمطلّب شد به این دلیل بود، پس یعنی اسم ایشان باقی ماند. پس چرا مخفی کرد؟

همین ایامی که تازه حضرت عبدالمطّلب را به مکه آورده بود در یک اقدامی توسط یهود که تصمیم به ترورش گرفتند و ایشان را می‌خواستند که بکشند ولی مطّلب مطلّع شد و عبدالمطّلب را گرفت. این هم داستان ترور عبدالمطّلب که ناکام ماند ولی اقدام کردند.

عبدالمطّلب پسری به نام «عبداللّه» دارد، جالب این جا است که عبدالمطّلب ده یا دوازده تا پسر دارد، حالا ده تا پسر داشت و ظاهراً چهار تا هم دختر داشته که بحثش را قبلاً گفتیم، هیچ کدام این‌ها ترور نمی‌شوند حالا بیایید جناب عبداللّه را نگاه کنید؛ ما یک داستان ترور برای جناب عبداللّه داریم؛ یک ترور شخصیتی و یک ترور جسمی واقعاً، نسبت به ترور جناب عبدالله اقدام کردند و حضرت عبدالمطّلب به شدت به عبدالله توجه داشت، علتش چی بود؟ پسر بزرگ داشت و پسران خیلی خوبی هم داشت، خیلی هم کمک می‌کردند اما این یکی خیلی مورد توجه است. ترور شخصیتی کجاست؟

گفتم داستان آن زنی که به جناب عبدالله ابراز علاقه کرد که من می‌خواهم با شما ازدواج کنم و این حرف‌ها، هیچ کس به این فکر نمی‌کند ولی من می‌خواهم بگویم که به آن فکر کنیم. مگر همین یک پسر بود؟ اگر بنای تو بر این بود که چون پسر عبدالمطّلب است که می‌خواهی با او ازدواج کنی، چون شخصیت معروفی است خوب نُه تا پسر دیگر هم داشت و چرا فقط این را انتخاب کردی؟ حضرت عبدالمطّلب پسرهای جوان‌تر از عبدالله هم داشت، مثل جناب «حمزه» چرا فقط این؟ آیا من حالا نمی‌توانم بگویم که یهود این زن را فرستاده بود؟ حالا این یهودی‌هایِ به اصطلاح خوبش، حالا به حساب این که بخواهیم بگوییم که فرض را بر این بگذاریم که این را فرستاده باشند که پیغمبر آخر الزمان از خودشان باشد، چون واقعاً دنبال این قصه هم بودند؛ نه این که دنبالش باشند اصلاً چیزی غیر از این از توقع نمی‌بردند، باید اصلاً پیغمبر آخر الزمان از ما باشد و غیر از این اصلاً نمی‌شد. شنیدین که عبدالله برگشت و به آن زن گفت: «حاضرم با تو باشم.» او گفت: «دیگر آن نور را در تو نمی‌بینم.» یعنی چه؟ این هم از جناب عبدالله، اما دربارۀ شخصیت پیامبر هم از بدو تولدش، اولاً وقتی پیامبر به دنیا آمد یکی از یهودیان در مکه حضور داشت، از این مطلب باخبر شد، سؤال ما این است که چرا مردم یهودِ ساکن یثرب باخبر شدند؟

چون داستان ولادت پیغمبر یک داستان کاملاً عجیب و غریبی بود، یعنی هیچ کس نمی‌تواند انکار کند که وقتی که پیغمبر به دنیا آمد چه اتفاقاتی افتاد. یعنی کسی نبود که برایش این قصه قابل توجه نباشد، با این حال چرا نمی‌بینیم یهودیان یثرب به مکه بیایند؟ همه آن جا ماندگار هستند؛ یعنی عملاً در مدت سیزده سالی که پیامبر اکرم در مکه بود، نه این که یهودی‌ها اقدام خاصی نکردند، چرا کردند؛ قبل از بعثتش یک اقداماتی کردند و وقتی پیامبر به همراه ابوطالب به شام برای تجارت رفته بود، یک اقدامی داشتند نسبت به پیامبر که او را ترور کنند. ولی خوب عرض کردیم که آن راهب مسیحی به نام «بحیراء» اطلاع داد و گفت: «او را برگردان و این جا نماند.» حالا دلایلی هم داریم که در راه برگشت اقدام به ترور پیغمبر صورت گرفت ولی ناکام ماند. یعنی قبل از آن که به اقدام برسد ناکام ماند، نه این که اقدامی کنند و موفق نشوند. به همین یهودی‌ها خیانت کردند و خلاصه نتوانستند کاری کنند؛ پس اقدام شده و عرضم به حضور شما حالا این پیغمبر و عرض کردیم که عبدالمطّلب که چگونه این پیغمبر را نگه می‌دارد. بعد برای این که قصه را منحرف کنند و توجه‌ها را از این قصه دور کنند می‌گویند که این یتیم است و کسی پسر عبدالله را نمی‌گرفت؛ با یک زحمتی و قسمت شد جناب حلیمۀ سعدیه آمد، نه برای عبدالمطّلب خیلی هم مشتاق بودند. (سر و دست می‌شکاندند.)

عرض کردیم که جناب عبدالمطّلب کسی بود که سفره‌ای پهن می‌کرد و حتی حیوانات درنده را هم به آن‌ها غذا می‌داد، حالا چه برسد به انسان‌ها. وقتی شتر ذبح می‌کرد و آن‌ها می‌خوردند، می‌فرمود: «بعضی از گوشت‌های شتر را به بیابان‌ها ببرید و بیاندازید تا حیوانات درنده هم غذا بخورند.»

کسی که این گونه است کسی به دنبال نوه‌اش نمی‌رود؟ من به شما قول می‌دهم که سر و دست می‌شکاندند برای این امر و برای پیامبر ولی عبدالمطّلب به این راحتی‌ها نمی‌توانست تصمیم بگیرد.

داستان نسل به نسل آمده و جناب هاشم به عبدالمطّلب گفته، عبدالمطّلب به…، این داستان همین طور آمده تا این حفظ شود. این‌ها مطّلع هستند که چه اتفاقاتی دارد می‌افتد.

از این ده پسر جناب عباس کم شخصیتی نبود، چرا عبدالمطلب باید به ابوطالب وصیت کند؟ بقیۀ فرزندان عبدالمطّلب شخصیت‌های معتبری هستند و شخصیت‌های بزرگی هستند.

اما ابوطالب، حالا جالب است خودِ ابوطالب داستان‌هایی دارد که باید در کانون توجه قرار بگیرد. عرض کردیم داستان آن راهب مسیحی که در شام با ابوطالب گفت و گو کرد و آن که به او بشارت داد که فرزند تو چگونه خواهد بود. اصلاً خود ابوطالب وقتی که خانم «فاطمه بنت اسد» بر امیرالمومنین باردار شدند و آن داستان زلزله و…، عرض کردیم دیگر حالا بماند.

این افراد تابلو هستند و این‌ها شاخص هستند که با همین‌ها می‌جنگند. اما به طور معمول در این سیزده سال بعد از بعثت، خیلی تحرکات و فعل و انفعالاتی از یهود نمی‌بینیم، با این که توقع می‌رود و با این سابقه‌ای که ما از یهود داریم این که به مکه بیاید، اما نمی‌آید پس چرا به مکه نمی‌آیند؟ یثرب از لحاظ سوق الجیشی، در چه منطقه‌ای قرار دارد؟ یثرب در واقع در مسیر خط سیر مکه به شام است، [اصلاح می‌کنم] مکه به قدس است و آن جا مرکزیت یهودی‌هاست. اصلاً آن جا مرکزی است که آن‌ها خودشان را افراد بی‌وطنی می‌دانند و اصلاً دنبال این هستند که آن جا را منطقۀ امنی قرار دهند، اصلاً از قدیم هم چنین برنامه‌ای برای آن‌ها بود، فلذا می‌بینیم که در یثرب ساکن می‌شوند. یثرب جایِ سوق الجیشی است برای این که تردد هر کس که بخواهد به شامات برود از این جا انجام می‌شود.

جالب این جا است که شما یک مانع و دو مانع برای پیامبر اکرم در مسیر به شامات نمی‌بینید، یعنی فقط یک مانع و دو مانع نیست که نمی‎‌دانم «بنی قریظه» هستند، «بنی مصطلق و بنی نضیر»، «خیبر و تبوک و موته» است. دقت کنید که در تمام این مناطق هم جنگ شده است، که حالا در این مناطق قرار گرفته‌اند که اجازۀ عبور ندهند یا حداقل اگر عبوری بود باخبر باشند.

چرا پیغمبر بعد از آنی که به فکر جنگ حالا بعد از تبوک و دوباره جنگ موته بود، یک دفعه پیغمبر مریض شد و پیغمبری که تا دو سه روز قبل هیچ مشکلی نداشت اما یک دفعه مریض شد و از دنیا رفت. این‌ها مطالبی است که به ما نشان می‌دهد که رگه‌های بسیار مخفیِ یهود در تمام این داستان‌ها دیده می‌شود. حالا إن‌شاءالله در بعد از هجرت مفصل خواهیم گفت که یهودی‌ها چه کارهایی کردند، چون هنوز به دوران بعد از هجرت نرسیدیم، آن جا بیشتر بحث می‌کنیم. اما این را دریک جلسه خواستم بگویم که ببینید که قبل از آن که پیامبر به دنیا بیاید برنامه ریزی کرده بودند و کاملاً هم این پیغمبر را می‌شناختند. این که بگوییم که این‌ها مثلاً ندانستند، خوب بله گشتند تا پیدا کردند این درست است، ولی از نشانه‌هایی که این پیغمبر داشت به راحتی پیدایش کردند.

آن‌ها از کجا می‌دانستند؟ چرا ما یک اقداماتی را در بعد از بعثت پیغمبر می‌بینیم که در بین عرب جاهلی اصلاً رسم نبوده است؟ داستان «محاصرۀ اقتصادی» اصلاً عرب آن زمان را چه به محاصرۀ اقتصادی و محاصرۀ اقتصادی کیلو چند است؟ شمشیر می‌کشیدند و به جان هم می‌افتادند و تمام می‌شد. اما ما یک اقدام استراتژیک می‌بینیم که به آن می‌رسم و توضیح خواهم داد. من نمی‌خواهم یا که صراحتاً بخواهم بگویم یا من دلیلی ندارم که بیایم بگویم که یهودی‌ها برنامه ریزی کردند، اما این که یهود ید طولایی در مباحث اقتصادی دارد و این که چگونه از این مباحث اقتصادی برای پیش‌برد اهدافش استفاده کند را که نمی‌توانیم انکار کنیم. ما قبل از این سابقه‌ای نداریم در عرب که بیایند یک عده از افراد را در یک منطقه‌ای آن‌ها را محاصره کنند و مثلاً این اقدامات را با این‌ها انجام بدهند از لحاظ اقتصادی؛ اصلاً محاصرۀ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی انجام بدهند. این اولین بار در عرب است یعنی به میزان آن پیشرفتی که دین الهی می‌کند به قول عرب‌ها اقدامات دشمنان هم متطور می‌شود یعنی پیشرفت می‌کند. این پیشرفت برای کیست؟

خلاصه این بحث، بحث بسیار مهمی است. جناب عبدالله [یک جایی‌هایی را نگفتم و نوشته‌ام که بگویم] کجا دفن شده است؟ مگر عبدالله ساکن مکه نیست؟ اصلاً اهل مکه است و چرا در مدینه مریض شد؟ و چرا در مدینه دفن شد؟ چرا جناب آمنه که به یثرب می‌رفت سالم بود و در یثرب مریض شد و در راه برگشت از دنیا رفت، چرا؟

خیلی به منطقۀ مسکونی یهود این قصه‌ها نزدیک است، اصلاً معمول نیست که حالا چرا باید جناب عبدالله این طوری می‌شد و باید در مکه از دنیا می‌رفت. چرا در این سن و سال جوانی که ظاهراً بیست و چهار یا بیست و پنج سال از عمر مبارکشان می‌گذشت. حالا جناب آمنه هم حد اکثر در سن، چون تقریباً با جناب عبدالله هم سن و سال بودند و شش سال بعد از او یعنی تقریباً در سن سی سالگی از دنیا رفته است، چرا؟ چرا مثلاً آلودگی هوا در آن زمان بود که کسی به این زودی از دنیا برود؟ چه چیزی بود؟

این‌ها را دقت کنید، خیلی بحث‌های مهمی است. آن‌هایی که اهل تحقیق هستند به نظر من و اهل مطالعه هستند و می‌خواهند که کار تحقیقی کنند این بحث‌ها، بحث‌های بِکری هستند. رفرنس‌هایش هم موجود است و من می‌توانم در اختیار دوستان بگذارم که ببینند و روی آن کار کنند. تا این جا بماند و به سراغ بحث خودمان برویم.

یکی از حاضران پرسید که: «این یهودیان آیا یک دسته بودند یا دو دسته بودند؟»

حاج آقا فرمودند: «قبایل مختلفی بودند»، دوباره سؤال کردند که: «قبائل نه، من طرز تفکرشان را می‌گویم.»

حاج آقا فرمودند: «نه یهودی بودند»، ببینید این تعددی که الان در بین یهودیان مثلاً در منطقه فلسطین اشغالی و رژیم اشغالگر می‌بینید در آن زمان به این شکل نبوده است و الان شکل‌های مختلفی دارند. پنجاه دسته و گروه هستند، خودِ همین صهیونیست‌ها را خیلی از یهودیانی که در خودِ منطقه فلسطین اشغالی الان هستند را اصلاً قبول ندارند و اصلاً یک درگیری‌های بزرگی بین این‌ها همین الان وجود دارد و درگیرند. آن زمان به این شدت نبود، نه همه یهودی بودند چون اصلاً یک حالتی بود که مشخص بود که این‌ها یهودی هستند، این‌ها مثلاً مسیحی هستند، این‌ها مثلاً عرب فلان هستند؛ نه مشخص بودند، مثلاً نوع لباس پوشیدنشان ولی اختلاف عقیده به این شکل نه نبود.

یکی از حاضران گفت: «این که شما می‌فرمایید که قطعاً هم درست است که یهودیان همیشه می‌خواهند کار خود را به قول معروف در زیر لفافه پیش ببرند ولی این سیاست که شما فرمودین که تمام زمین‌ها را تا بیت المقدِس می‌خواهند بگیرند، چون در آن جا ساکن شدند و خیلی کلان است، یعنی این یک مرکزیت تفکر بوده است یا نه اختلافاتی هم بوده ولی یکی غالب بوده است؟»

حاج آقا فرمودند: «چیزی در این باره من ندیدم و نمی‌دانم.»

یکی از حاضران گفت: «مثلاً طرز تفکر در چند قبیله بوده مثل بنی نضیر و بنی قریظه و…»

حاج آقا فرمودند: «نه، این‌ها همه با هم متحد بودند و با هم همکار بودند و تجارت می‌کردند، حتی با هم در کار و کاسبی در خود یثرب بودند و هم فکر بودند و اختلافی بین همین چند قبیله که شما در اطراف مدینه می‌بینید وجود ندارد و این‌ها کاملاً با هم همراه هستند.»

جالب است که إن‌شاءالله بعداً هم خواهیم گفت که پیامبر اکرم (ص) با همۀ این‌ها یک پیمان نامه می‌نویسد. پس معلوم است که این‌ها هم فکر هستند، یعنی پیامبر نمی‌آید جداگانه با این قبیله یک چیزی بنویسد و با قبیلۀ دیگر چیز دیگری بنویسد، نه. با همۀ آن‌ها یک پیمان نامه می‌نویسد و یک قراردادی را مشخص می‌کند.

این بماند، اما بپردازیم به بعد از وقایع آن سال سوم بعثت که پیامبر اکرم «أنذر عشیرتک الأقربین» را گفت و آن دعوتی که کرد و برای بستگان عرض کرد بعد از «فَاستَقِم كَما أُمِرتَ وَمَن تابَ مَعَكَ»[1]، دیگر پیامبر این را علنی کرد و در آن قسمت یک مقدار با بستگان خود مطرح کرد و قبیلۀ خودش و افراد خودش و آن اتفاقاتی که افتاد. بعداً پیامبر دیگر علناً می‌رفت در بازار، «سُکُر اکّاب» مثلاً و جاهای مختلف در مکه و علناً و با صدای بلند و رسا بیان می‌کرد و تقریباً از همان تاریخ هم آزار و اذیت‌ها شروع شد. آزار و اذیت‌هایی که بر پیامبر اکرم و آن معدود مسلمانانی که حالا یک تعداد تقریباً کمی هم بودند، شروع شد و خیلی اذیت‌ها بالا رفته بود و به قدری حالا تمسخر و شکنجه و آزار و کارهای مختلف تا این که حالا یک موضوع هم برای شما بگویم، در همین سال چهارم بعثت سوره‌های «واقعه، الرحمن، نجم، قمر، طور، ذاریات و ق» در همین سال چهارم بعثت بر پیامبر نازل شده و اصلاً به سال چهارم بعثت پیامبر سنۀ «سنة الواقعیه» می‌گفتند چون سورۀ واقعه در آن نازل شده بود.

حالا شما دقت کنید به میزان نزول آیات و آن هم با این به قول معروف آیات و کلمات عربی فاخر که عرب آن زمان درک می‌کرد که یعنی چی. وقتی این جملات را می‌شنیدند و پیامبر اکرم در بازار می‌آمد یا در کنار کعبه می‌نشست و این آیات را با صدای بلند می‌خواند. معلوم است که عرب جاهلی آن زمان و مشرکان احساس خطر می‌کردند، اصلاً خود این کلمات دارد جذب می‌کند. مگر به مردمشان نگفتند که: «از کنار محمد که رد می‌شوید، پنبه در گوش خود بگذارید.» چرا؟

برای این که هر کسی که این کلمات را می‌شنید جذب می‌شد و جملات بسیار زیباست. من دلم می‌سوزد واقعاً برای خودم، برای همه که خیلی قرآن زیباست ولی ما نمی‌توانیم خیلی زیباییِ آن را درک کنیم. حالا عرب آن زمان خیلی چون ادبیات برایشان مهم بود، این متضاد تقریباً به تناسب اقدامات اقوام هر قومی که پیامبر آن جا نازل ‌شده می‌آید، قرآن هم تقریباً این طور است. حالا دیگر با این تفاوت که قرآنِ ما خودش معجزه‌ای است که محافظِ معجزات پیامبران دیگر است.

اصلاً رسم نبود که هیچ پیغمبری تمام آن چه را که در رسالتش دارد را در کتاب بیان کند. این رسم نبود، در هیچ پیغمبری جز پیامبر اسلام (ص) شما این را نمی‌بینید. حضرت موسی (ع) این همه سال نبوت کرد بعد یک الواحی بر او نازل شد و دادند و تمام شد؛ حضرت عیسی هم به همین شکل بود.

اما این پیغمبرِ ما از بدو نبوتش نزول احکام و دستورات است که این گونه عمل کن و اصلاً کاتالوگ نبوتش در این است، نه این که بخواهد آن چه را که خدا به او گفته شفاهاً باید به مردم ابلاغ کند؛ همه چیز در لحظه به لحظه و روز به روز مستند است و این یک درد‌سری هست برای کسانی که می‌خواهند با این پیغمبر بجنگند. فلذا به شدت این پیغمبر و یارانش را مورد آزار و اذیت قرار دادند تا این که در سال پنجم بعثت یک گروه معدودی از مسلمانان به پیش نهاد خودِ نبی مکرم اسلام به حبشه مهاجرت کردند، پانزده نفر بودند که در ماه رجبِ سال پنجم بعثت به حبشه مهاجرت کردند. ابو سلمة بن ابو الاسد بود همسر همین ابو سلمه که بعدها همسر پیامبر شد، این ابو سلمه در همان حبشه بیمار شد و از دنیا رفت و پیامبر اکرم به حاکم حبشه نجاشی نامه‌ای نوشت و گفت: «این ام سلمه در کَنَف حمایت من است.»

خوب عرب آن زمان یا مردم آن زمان، زنی را که بی کس و کار می‌ماند را کاری نداشتند و از گرسنگی و تشنگی هم شاید می‌مرد. اصلاً کاری به او نداشتند، زنی بود که شوهری نداشت و بچه و خانواده‌ای نداشت دیگر کلاً رهایش می‌کردند تا می‌مرد. نه کسی به او چیزی می‌داد و نه کاری داشت و این خطر برای «ام سلمه» به وجود آمده بود. پیامبر با این کار او را تحت تکفل خود گرفت که او را آن جا رها نکنند. خوب «ابو سلمه و ام سلمه» بودند، «ابو حذیفه، سهلة بنت سهیل بن عمر» بود، «ابو سبرة بن ابی رَهم یا ابی رُهم» بود، «عثمان بن عفّان» بود و همسرش به نام «رقیه» که بعضی می‌گویند که او دختر پیغمبر است که دختر پیغمبر نیست و ما بحثش را توضیح دادیم که خواهرزادۀ حضرت خدیجه (س) بود. «زبیر بن عوام» هم بود، همین زبیر مشهور خودمان و در همان سفر اول به حبشه «مُصعب بن عمیر» هم بود که ـ سلام الله علیه ـ من گاهی به جناب مُصعب متوسل می‌شوم، به خدا شخصیت عجیبی است و وقتی که به شهادت رسید پیامبر به شدت گریه کرد اما مظلوم است.

جناب «مُصعب» اولین نماینده رسمی پیغمبر اکرم است، دقت کنید که نماینده پیغمبر است و خیلی عظمت دارد. (در پرانتز دارم می‌گویم)، من یک بار فکر کنم که این جا گفتم، قاری که ما از آن تعبیر می‌کنیم که این قاری قرآن است،حالا کسی که مثلاً قرآن را خوب و با صوت و لحن می‌خواند حالا هر چی، اما در زمان پیامبر اصلاً «قاری و مُقرء» بود، الان کتاب «المصطلحات اسلامی» علامه که إن‌شاءالله فارسی آن هم چاپ می‌کنیم. اصلاً مقام «إقرا و مقرء» بودن برای کسی است که قرآن را خوب بلد بود و شأن نزول آن را می‌دانست و قابلیت این را داشت که دیگران را هدایت کند، اصلاً برای خودش عالمی بود که به او «قارع» می‌گفتند؛ با قاریِ الان فرق می‌کرد و یک آیة العظمی بود.

حالا این جناب «مصعب بن عمیر» کسی است که وقتی از یثرب آمدند و با پیامبر بیعت کردند، پیامبر او را به عنوان نمایندۀ خودش به یثرب فرستاد و پیامبر فرمود که: «این‌ها را آماده کن و به آن‌ها یاد بده.» ببینید چه اعتمادی داشت.

یکی از حاضران گفت: «مگر نفرمودین که این‌ها در حبشه بودند؟»

حاج آقا فرمودند: «نه برگشتند»، حالا توضیح می‌دهیم اجازه بدهید من دارم مصعب را می‌گویم چون من به جناب مصعب ارادت خاصی دارم. جناب مصعب ظاهراً در جنگ بدر یا اُحُد به شهادت رسید و پیامبر اکرم خیلی برایش گریه کرد و خودِ پیغمبر هم او را دفن کرد، آیا این از این بالاتر برای کسی مقام ایجاد می‌کند؟ خوش به سعادتش! خیلی شخصیت معتبری هست. ایشان بودند و «عبدالرحمان بن عوف» مشهور بود، «عثمان بن مظعون» بود که امیرالمومنین خیلی او را دوست داشت. او از رفقای امیرالمومنین بود و اصلاً امیرالمومنین یک پسری به نام «عثمان» داشت که به خاطر علاقه‌ای که به جناب «عثمان بن مظعون» داشت نام او را هم عثمان گذاشت. عثمان به نام «عثمان بن مظعون» نه «عثمان بن عفان»، که «عثمان بن مظعون» بود، «عامر بن ربیعه» و «لیلا بنت ابی حثمه»، «ابو هاتف» و «سهیل بن بیضاء» هم بود. این‌ها افرادی بودند که در سفر اول به حبشه رفتند و مدت زیادی هم نماندند، حدوداً یک ماه یا چند ماه ماندند. یک خبر دروغین را به حبشه فرستادند که قریش به پیامبر ایمان آورده و این‌ها همه برگشتند، اما در نزدیکی مکه بود که متوجه شدند که ای دل غافل خبری نیست. حالا حبشه کجا و مکه کجا، مگر تردد در آن زمان به این راحتی بود و باید سوار کشتی می‌شدند و می‌رفتند. این‌ها چند روز در بیرون از مکه ماندند و هر کدام در پناه یک قبیله‌ای وارد مکه شدند که خلاصه این‌ها را نکشند.

یکی از حاضران گفت: «همه برنگشتند آیا درست است؟» حاج آقا فرمودند: «نه همه برگشتند.»

دوباره سؤال کردند که: «آن سفر که جعفر هم بود و همه برنگشتند؟» حاج آقا فرمودند: «آن سفر دوم است که شما می‌گویید.»

حالا عرض خواهم کرد. یکی دیگر از حاضران گفت: «یعنی جعفر طیار در سفر دوم بود؟»

حاج آقا فرمودند: «بله، جعفر طیار در سفر دوم همراه بود و به حبشه رفت ولی در سفر اول نبوده است.»

تا این که بعد از چند مدتی سفر دوم پیش آمد. حالا همان سال پنجم است در اواخر سال پنجم و خیلی فاصله نبود، یعنی به فاصلۀ چند ماه که این بار تقریباً هشتاد نفر به سرپرستی «جعفر بن ابی طالب» به حبشه رفتند و داستانش را می‌دانید که، الحمد لله داستان خیلی مشهوری است، «سلام الله علي جعفر بن ابی طالب»، یکی از حاضران پرسید که: «در سفر اول چه کسی سرپرست بوده است؟»

حاج آقا فرمودند: «برای سفر اول سرپرستی بیان نکرده‌اند، چون تعدادشان خیلی کم بود.» دوباره سوال شد که: «آن کسی که با نجاشی صحبت کرد چه کسی بود؟»

حاج آقا فرمودند: «در سفر اول؟» گفتند: «بله»

حاج آقا فرمودند: «هیچ اشاره‌ای در سفر اول نشده است ولی در سفر دوم مفصل بیان شده است.»

چون سفر دوم دیگر مشرکان به حبشه رفتند تا بحث کنند. یکی از حاضران پرسید:«پس آن که ما می‌شناسیم، سفر دوم است.»

حاج آقا فرمودند: «بله، سفر اول خیلی مختصر و کوتاه بود.» عرضم به حضورتان که در سفر دوم به سرپرستی جعفر بن ابی طالب که تقریباً هشتاد نفر بودند که به حبشه آمدند، بعضی از مسلمانان در آن جا مرتد شدند. «عبدالله بن جحش» اگر اشتباه نکنم یا «عبیدالله بن جحش» از کسانی بود که در حبشه مرتد شد و از شدت شُرب خمر هم در همان حبشه مُرد. همین جناب ام سلمه و ابو سلمه هم بودند که ابو سلمه در همین سفر دوم از دنیا رفت.

عرضم به حضور شما که این سفر به حبشه خیلی سفر جدی بود و یک تجربۀ اولی هم که برای نجاشی وجود داشت که این‌ها آمده بودند، در این سفر دوم این‌ها را نگه داشت که خلاصه شما چه خبرتان است؟ در مکه چه خبر است که شما این قدر به آن جا تردد می‌کنید؟ خوب «عمر و عاص» مشهور و «عمر بن عاص بن وائل» وقتی رفتند به آن جا یک جلسه‌ای گذاشتند. می‌دانید که دربار نجاشی علیه مسلمانان سَعایت کردند، اما زرنگی جناب جعفر بن ابی طالب که گاهی این زرنگی و ذکاوت، می‌دانید که جعفر بن ابی طالب چه حقی الان بر گردن ما دارد؟ سرِ همین قصه چه حقی بر گردن اسلام دارد؟

نجاشی از آن‌ها سوال می‌کند که: «خدایی که شما دارید و آیاتی را که فرستاده است را برای من بخوانید»

مگر آن زمان آیۀ «تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ» نازل نشده بود؟ بله نازل شده بود « تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ» ولی چرا آن را نخواند؟ چرا به این اشاره نکرد؟ چرا داستان حضرت مریم را گفت؟ این ذکاوت است؛ ببینید همین «تَبَّتْ يَدَا أَبِي لَهَبٍ وَتَبَّ» از لحاظ ادبیاتی موزون است و مورد توجه است اما ذوق می‌خواهد.

آیات سورۀ مریم را می‌خواند و گریه نجاشی را در می‌آورد و نجاشی گفت: «اصلاً حرف شما با ما یکی است و اختلافی بین دین مسیح ما با شما نمی‌بینم.»

فلذا گفت: «تا هر وقت که می‌خواهید در حبشه بمانید.» بعد نجاشی ایمان آورد و مسلمان شد و آن زمان که پیامبر در مدینه باخبر شد که نجاشی از دنیا رفته است، پیامبر برای او نماز میت غیابی خواند.

داستانش را شنیدید، این داستان سفر دوم که خوب شکست خیلی مفتضحانه‌ای بود، در واقع اولین شکست مشرکین بود که در این قصه بعد از اسلام این‌ها متحمل شدند و به شدت به قول معروف از نیش این شکست این‌ها آشفته شدند و برای تلافی این قصه شما می‌بینید که در سال ششم بعثت این محاصرۀ اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در «شعب ابی طالب» به وجود آمد. گفتم که یک کار بی‌نظیر است و در عرب آن زمان هم چنین کاری کند و سابقه نداشت و این‌ها را در منطقۀ شعب ابی طالب که در خارج از مکه بود، این‌ها را در آن جا قرار دادند و یک تعهد نامه‌ای نوشتند و گفتند که: «داد و ستد با بنی هاشم ممنوع است و حتی نه از آن‌ها (یعنی از مسلمانان) زن بگیرند و نه به آن‌ها زن بدهند.» و این تعهد نامه وقتی مُلغا خواهد شد که پیامبر را به ما تسلیم کنند.

حالا به نظر شما ارزش مسلمانانی که در شعب ابی طالب بودند چه قدر می‌شود؟ این‌ها سه سال زجر کشیدند و صدای گریۀ بچه‌ها در این سه سال از گرسنگی بلند بود. بله سالی یک بار در ایام حج، برخی از این مسلمانان می‌توانستند که از شعب خارج شوند. افرادی مثل «هاشم بن عمر»، «ابو العاص بن ربیع»، «حکیم بن حزام»، که این‌ها می‌توانستند از شعب بیرون بیایند، به بیرون می‌آمدند و حتی خودِ امیرالمومنین هم چند بار مخفیانه از شعب بیرون آمد و یک بار شتر و مقداری گندم توانست که با خودش ببرد. ولی خوب سالی یک بار چه اتفاقی می‌خواست بیفتند. مشهور است که مسلمانان در این سه سال در هر روز به هر سه نفر یک عدد خرما می‌رسید؛ به هر سه نفر نه هر یک نفر، یعنی هر سه نفر باید یک عدد خرما را به سه قسمت تقسیم می‌کردند و می‌خوردند. هر روز در این سه سال که این قدر کار سخت بود ولی هیچ کس حاضر نشد که پیغمبر را تنها بگذارد و هیچ کس عقب نشینی نکرد.

یکی از حاضران پرسید که: «در چه سال‌هایی بود؟»

حاج آقا فرمودند: «در اواخر سال ششم، سال هفت و هشت و نهم که در اواخر سال نهم که دیگر از شعب خارج شدند.»

در سال دهم بعثت هم که حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه (س) رحلت فرمودند، دوران بسیار سختی بود. حالا جالب این جا است که نگهبانان اصلی این شعب ابی طالب که نگذارند مسلمانان خارج شوند و یا کسی وارد بشود، یکی «ابو جهل» بود، یکی «عاص بن وائل» پدر همین «عمر و عاص» مشهور بود، همین کسی که آیۀ «إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ» در شأن او نازل شده است.

یکی از حاضران پرسید که: «در شأن عاص است یا عمر است؟» حاج آقا فرمودند: «در شأن فرزندش عمر است، عمر بن عاص بن وائل که ما عمر و عاص نام می‌بریم.» این پدرش «عاص بن وائل» است که از نگهبانان شعب ابی طالب بود، یکی «نضر بن حارث» و یکی هم «عقبة بن ابی معیط» بود. این «عقبة بن ابی معیط» که یک بار این جا گفته‌ام، او برادر رضاعی عثمان بود و عرضم به حضور شما که بعد از این اتفاقات اسلام آورد، بعداً خودش مرتد شد و از مدینه فرار کرد و دوباره به مکه بازگشت. وقتی پیامبر به مکه برگشتند برای فتح مکه به همه امان دادند به جز چند نفر، که یکی از آن‌ها همین بود، پیامبر فرمودند: «حتی اگر به کعبه آویزان شده او را بگیرید و بکشید.» ببینید که این عقبه چه کسی بوده است؟

عثمان وساطت کرد، سیرۀ ابن هشام این داستان را صراحتاً نقل می‌کند که عثمان وساطت کرد و پیامبر هم سکوت کرد، اصلاً نگفت که باشد یا می‌پذیرم فقط سکوت کرد و عثمان هم مبنا را گذاشت بر این که پیامبر بخشیده است. بعد وقتی رفت پیامبر فرمود: «کسی نیست که گردن این را بزند؟» ما نمی‌دانیم که ضمیر این فعل به چه کسی بر‌‌می‌گردد، به عثمان یا به عقبة بن ابی معیط برمی‌گردد که البته برای ما هم فرقی نمی‌کند. عرض به حضور شما که یاران گفتند: «خوب می‌گفتید.» حضرت فرمودند: «من نمی‌توانستم» دوباره گفتند: «یا رسول الله! خوب اشاره می‌کردید» پیامبر فرمودند: «من خائِنَةَ الْأَعْیُنِ نمی‌شوم» که با اشاره بگویم. فلذا همین ابی معیط کسی است که باعث قتل عثمان شد و حاکم مصر شد و خیلی آزار و اذیت کرد [بماند حالا شاید سر وقتش بگوییم]، به عثمان شکایت کردند و خلاصه عثمان یک برخوردهایی کرد که نتیجه‌اش باعث مرگ عثمان شد. این‌ها از نگهبانان شعب ابی طالب بودند، یعنی بدترین افراد بودند.

یکی از حاضران پرسید: «این شعب چه طور جایی بود و آیا دره بود؟»

حاج آقا فرمودند: «دره‌ای بود که مُشرف به یکی از کوه‌های مکه بود و یک جای بی آب و علفی بود، ظاهراً ملک حضرت خدیجه بود.»

یکی از حاضران گفت: «در همان جا مدفون شدند» حاج آقا فرمود: «بله.»

عرضم به حضور شما که منطقۀ کاملاً بی آب و علفی بود و جایی بود که قابلیت کنترل داشت یعنی می‌توانستند مراقب باشند که کسی بیرون نرود یا وارد نشود. جالب این جا است که خیلی از افرادی که به مکه می‌آمدند برای داد و ستد و دنبال تجارت بودند، حاضر بودند که جنس خود را به هرکسی بفروشند. به هر حال در ایام حج که برخی می‌توانستند از این شعب بیرون بیایند و برای خرید می‌آمدند و همین کفار اجناس را به سه یا چهار برابر قیمت اجناس را از آن‌ها می‌خریدند که به مسلمانان ندهند. یعنی یک کار کاملاً یهودی، پس من برای چه می‌گویم که اصلاً همین داستان شعب ابی طالب هم کار یهود است. عرض کردم که اصلاً عرب این کارها را بلد نبودند و به عقلش هم نمی‌رسید که این کار را بکند ولی همان زمان یهود در مباحث اقتصادی ید طولایی داشت و بهترین کار و کاسبی را همین‌ها بلد بودند، فلذا می‌خورد که کار این‌ها باشد.

بالاخره ما این‌ جا از عظمت‌های جناب ابوطالب (سلام الله علیه» هم بگوییم، مرحوم علامه می‌فرمودند: «یک زمانی به جناب ابوطالب هم متوسل شوید خیلی اثر دارد.» پدر امیرالمومنین که حالا خودش هم کاری نکند، بالاخره آقا زاده که بگوید دیگر امیرالمومنین از امر پدر که دریغ ندارد. حضرت ابوطالب می‌گوید که این به من متوسل شده، کار او را راه بیانداز. امیرالمومنین که «حاکم کلّ في الکل» است. مرحوم علامه عسکری (ره) از دنیا رفته بودند، تقریباً شش یا هفت ماه بعدش «آیة الله مجتهدی» را که خدا رحمتشان کند فوت کردند. ما در مرقد مرحوم علامه عسکری (ره) در حرم حضرت معصومه (س) بودیم که یک شیخی آمد که از طلبه‌های مرحوم مجتهدی بود. با حالت گریه بر سر قبر آیة الله عسکری رفت و ما هم آن جا نشسته بودیم او ما را نشناخت و پرسید: «شما چه کسانی هستید که این جا نشسته‌اید؟»

گفتم: «ما از بستگان مرحوم علامه عسکری (ره) هستیم.» گفت: «من به خاطر این که دیشب یک خوابی دیدم به این جا آمده‌ام.» گفتم: «چه خوابی دیدی؟»

گفت: «دیشب آیة الله مجتهدی را در خواب دیدم و به او گفتم که آقا آن جا چه خبر است؟»

یکی از حاضران گفت: «آقای مجتهدی فوت کرده بودند.» حاج آقا فرمودند: «بله فوت کرده بودند.»

گفتم:«آقا آن دنیا چه خبر است؟» گفت: «خلاصه بگویم که این جا حکومت حکومتِ امیرالمومنین است.»

گفت: «من در خواب به یاد مرحوم علامه عسکری افتادم و گفتم آقا از علامه عسکری چه خبر دارید؟»

گفت: «ایشان دستانش را بالا آورد و گفت ما کجا و علامه عسکری کجا، علامه عسکری در منزل امیرالمومنین است.»

بله، من همیشه می‌گویم که کسی بود که در دفاع از امیرالمومنین هشتاد سال بدنش می‌لرزید. خوب از بحث خارج نشویم، همین امیرالمومنین و همین جناب ابوطالب کسی است که شما خیال کردید که امیرالمومنین فقط یک شب جای پیغمبر خوابید، نه سابقه داشت. در همین سه سال شعب ابی طالب، حضرت ابوطالب چند بار جای پیغمبر را عوض می‌کرد چون به جان پیغمبر می‌ترسید. هر شبی یا دو سه شبی یک بار جای پیغمبر را عوض می‌کرد و امیرالمومنین را جای پیغمبر می‌خواباند، پس امیرالمومنین ید طولایی در دفاع از پیغمبر دارد. عرض به حضور شما که چه ادعاتی هم داشتند، این ادعا این چنینی در دفاع از جان پیغمبر را ببینید. برای حضرت ابوطالب همین بس نیست که این گونه از پیامبر دفاع کرده باشد؟

بالاخره تا این که جبرائیل بعد از سه سال، چه قدر این مسلمانان باید آزمایش بشوند، آخر که یک روز و دو روز و سه روز نبوده است، سه سال آن هم کجا؟ در مکه‌ای که حتی هیچ حیوانی هم تحمل نمی‌کند. بعد از سه سال جبرائیل نازل شد: «یا رسول الله! موریانه تعهد نامه را خورده است و فقط نام «بسمک اللهم» باقی مانده است.» آن‌ها خدای واقع را قبول داشتند ولی مشرک بودند. حضرت ابوطالب تنها مجازی بود که می‌توانست هر وقت که بخواهد از شعب بیرون برود ولی بارها بیرون نمی‌رفت و در همین سه سال حضرت ابوطالب به سختی زندگی کرد، در حالی که کاملاً برایش آسان و راحت بود که به بیرون برود. آمد به این‌ها اطلاع داد که: «چه می‌گویید»، دیگر خودتان در جریان هستید. گفت: «بروید و خودتان ببینید.» آوردند و باز کردند و موریانه تمام حروف را خورده بود، نه این که نامه را خورده باشد. کامل حروف را خورده بود به جز آن کلمه را، خلاصه ابوسفیان و چند نفر دیگر دنبال این بودند که این اتحادی که بینشان ایجاد شده بود، از بین نرود خیلی اصرار کردند. ولی بزرگان مکه گفتند: «ما هر چه کردیم روی آن تعهد نامه بود و الان دیگر ما تعهد نامه‌ای نمی‌بینیم.» آن‌ها هم واقعاً یک تعدادی خسته شده بودند. این را به شما بگویم که برخی از کفار و مشرکان از روی تعصبات قبیلگی حتی از مسلمانان دفاع هم می‌کردند. همین ابولهب کسی است که بعد از رحلت جناب ابوطالب، یکی دو بار از پیامبر دفاع کرد و به او گفتند: «تو هم مسلمان شده‌ای؟»

گفت: «نه، من هرگز اسلام نمی‌آورم اما آیا این برادرزادۀ من نیست؟»

یک مقداری این جا تعصبات عربی گُل می‌کرد و دفاع می‌کردند. بعد از این قضیه و این سه سال بسیار بسیار سخت، مسلمانان پایدار ایستادند. یکی از حاضران گفت: «به نظرم کاری که حضرت ابوطالب کرد نشانۀ ایمان خیلی بالاست.»

حاج آقا فرمودند: «بله بسیار بالا» دوباره گفته شد: «پیامبر فقط به او گفته بود که تعهد نامه چنین شده، چون این قدر به پیامبر اطمینان داشت و حاضر بود که برود و این کار را بکند، خیلی عجیب است.»

حاج آقا فرمودند: «أحسن» یعنی تردیدی در قول پیامبر نکرده است، حالا نگفته که بروید و ببینید که چه طور شده است، نه خیلی محکم رفت. اتفاقاً در تاریخ هست که شبانه رفت و ابوطالب صبر نکرد تا فردا صبح، بلافاصله رفت و در دارالندوه به آن‌ها اطلاع داد و آن‌ها دیدند که این جوری شده است.

تا همین جا بماند، إن‌شاءالله بعد از وقایع سال شعب ابوطالب را بگذاریم برای جلسه آینده که بگوییم. یکی از حاضران گفت: «شما فرمودین که یک تعدادی مجاز بودند که از شعب خارج شوند، آن‌ها روی چه حسابی می‌توانستند خارج شوند؟»

حاج آقا فرمودند: «همان بحث‌هایی که عرض کردیم آن هم نه همۀ ایام، حضرت ابوطالب کاملاً آزاد بود اما برای بقیه تعداد معدودی مجاز بود که در ایام حج خارج شوند و آن هم افرادی بودند که انسان‌های با نفوذی بودند مثل «حکیم بن حزام» که خواهرزادۀ خدیجه بود و آدم با نفوذی بود؛» او در ایام حج می‌توانست خارج شود و خیلی هم زحمت کشید، آن هم برایشان سخت بود و خیلی چیزی به دست نمی‌آوردند ولی تلاش می‌کردند و یک چیزهایی را تهیه می‌کردند. اما کفاف نمی‌داد، نه این که هر روز بتوانند بروند نه، فقط ابوطالب مجاز بود هر روز برود و بیاید و آزاد بود. یکی از حاضران گفت: «از چه کسی اجازه می‌گرفتند؟» حاج آقا فرمودند: «از همان کفار مکه» که خوب ابوطالب بزرگ مکه و با نفوذ بود.

یکی از حاضران گفت: «یعنی ما می‌توانیم بگوییم که ابوطالب تغذیه را تأمین می‌کرد؟» حاج آقا فرمودند: «نه نمی‌گذاشتند که این کار را کند.» چرا عرض کردم که چند بار مخفیانه امیرالمومنین یک اقداماتی را کرد اما مگر چه قدر می‌شد و چه قدر جواب می‌داد یک روز و دو روز که نبود. یکی از حاضران گفت: «با حضرت خدیجه این کار را می‌کرد؟» حاج آقا فرمودند: «حضرت خدیجه پول‌هایی را که هزینه کرد برای این‌ها نبود، بیشتر برای تبلیغ اسلام بود.»

چون بحث مشکل پول نبود، مشکل محاصره بود که کسی با این‌ها خرید و فروش نکند. بله حضرت خدیجه یک جاهایی هزینه کرد ولی اثرات چندانی نداشت و عمدۀ پول‌های حضرت خدیجه بیشتر در مسیر تبلیغ اسلام و جاهایی که باید هزینه می‌کرد، بعد هم که تمام اموال حضرت خدیجه را مصادره کردند.

یکی از حاضران گفت: «فرمودید سفر دوم به حبشه در چه سالی بود؟»

حاج آقا فرمودند: «سال ششم، اوایل سال ششم قبل از شعب بود» چرا بعد از آن داستان شعب به وجود آمد که عرض کردیم در حبشه چون مشرکین این شکست سنگین را خوردند، به تلافی آن قصه این داستانِ شعب را به وجود آوردند.

  1. سورۀ هود، آیۀ 112

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *